مهران از ساکرامنتو
از سر کارم خسته و کوفته به خانه آمدم، جای همسرم لاله و بچه ها خالی بود، آنها برای یک سفر دو هفته ای به کانادا نزد عمویم رفته بودند، روی تخت دراز کشیدم و به تلویزیون چشم دوختم. تقریباً خوابم برده بود، که با صدای تلفن دستی ام از جا پریدم، برادر کوچکترم سامان از ایران بود، صدایش گرفته و غمگین بود، پرسیدم طوری شده؟ گفت نمی خواهم ناراحت ات کنم، گفتم چه شده؟ چرا حرف نمی زنی؟ گفت مادر رفت! تلفن از دستم افتاد. درست یک ماه بود، در تدارک اقداماتی بودم، تا مادر را بعد از 14 سال دوری، به آمریکا بیاورم، او مرتب زنگ میزد، دلتنگ ما بود.
درحالیکه اشکهایم بی امان روی صورتم می ریخت، تلفن دستی ام را بستم و درهمان حال از تونل زمان گذشتم و به دوران های گذشته زندگیم سفر کردم. یادم آمد که اولین روز مدرسه، مادرم تا پاشنه در مدرسه آمد، مرا که از هیجان و ترس می لرزیدم به جلو هل داد و گفت پسر! برو قاطی بچه ها، من اینجا پشت در می مانم، نگران نباش.
بعد از ظهر که از مدرسه بیرون آمدم، مادر همانجا ایستاده بود، برایم یک ساندویچ کوچک هم آورده بود تا من گرسنه نمانم. این اولین نشانه های عشق مادرم نبود، او همیشه پشت من ایستاد، وقتی که درمدرسه مورد هجوم دو سه پسر شرور قرار گرفتم وصورتم زخمی شد، بجای شکایت به مدیر مدرسه، مرا تشویق کرد، به من جرأت داد تا در برابر آن بچه ها بایستم، از دور برسرآن بچه ها فریاد زد شما بچه مرا کتک زدید؟ حالا اگر جرأت دارید یک دست به او بزنید! و من که با حضور مادر، همه وجودم پر از قدرت شده بود، به سوی سردسته بچه ها حمله کردم، لحظه ای بخود آمدم، که همه بچه های شرور فرار کرده و سردسته شان زخمی از من می خواست بس کنم! اینگونه جسارت و دفاع از خود را آموختم، وقتی خانوادگی با هواپیما به مشهد میرفتیم، ناگهان در نیمه راه، هواپیما با تکان های شدید همه را به وحشت انداخته بود، این مادرم بود که رو بمن کرده و گفت مهران جان، نترس هیچ اتفاقی نمی افتد، برو به اون خانم که نگران بچه هایش خدا خدا می کند کمک کن و من چنان شجاعانه یکی از بچه ها را بغل کرده و به آن خانم دلداری دادم که از دیدن آن همه شجاعت من آرام شد و درست همان لحظات، هواپیما از حرکت ایستاد و تا رسیدن به فرودگاه مشهد آرام پیش رفت و زمان پیاده شدن، آن خانم مرا بغل کرد و گفت تو در کدام مکتب این همه شجاعت را آموختی؟ به مادرم نگاه کردم و گفتم از مکتب مادرم. درهمان حال گفت چه شیرپاکی خوردی، چه شیرزنی مادر توست.
دوستان من در دبیرستان همه از خانواده های پولدار بودند، اغلب بعد ازظهر ها به کافه، بیسترو، سینما و بستنی فروشی میرفتند، راحت خرج می کردند ووقتی من از مادرم کمک خواستم، گفت انبار خانه را رنگ کن و من از پدرت برایت دستمزد می گیرم، درواقع می خواست مرا به کارکردن و کسب درآمد و روی پای خود ایستادن عادت بدهد و همین سبب شد، تا من در همه دوران دبیرستان، بعد از ظهرها در مغازه دایی ام کار می کردم و امکان خرید دوچرخه، مهمان کردن دوستان و همکلاسی ها و حتی پارتی دادن به خاطر تولدم را پیدا می کردم و بخشی را هم به مادرم می دادم تا برایم پس انداز کند، من آنروزها شاید بدرستی نمی فهمیدم، که مادرم به مرور مرا برای آینده مستقل و استواری تربیت می کند. تا آنجا که من در زمان تحصیل در دانشگاه درهمان سن و سال بعنوان یک استادیار به استادم کمک کرده و دستمزد خوبی می گرفتم و وقتی کاری را سراغ کردم، مادرم گفت تو به اندازه کافی نزد من پس انداز داری تا پیش قسط یک آپارتمان بدهی و از بانک هم وام بگیری. من بی خبراز آن اندوخته، بغل اش کردم وگفتم تو چه درس ها به من آموختی و مرا ساختی وقتی با دختری دوست شدم و تصمیم به ازدواج گرفتم، مادر گفت عجله نکن، اولاً این دختر را تا حد امکان آزمایش کن به بین همان دختری است که تو می خواهی یک عمر با او زندگی کنی؟ گفتم چگونه؟ گفت این دختر تورا بخاطر شغل خوب و حقوق بالا و خانه شخصی پسندیده است. یکروز بعد از غیبت دو سه روزه به او بگو در یک تصادف هولناک سبب مرگ یک رهگذر شده ای و ناچاری نه تنها خانه را بفروشی و بابت خسارت بپردازی، بلکه باید تا دو سال بیشتر حقوق خود را هم به خانواده این شخص بدهی! گفت عکس العمل اش سرنوشت تو را روشن می کند؛ اینکه واقعاً زن زندگی تو خواهد بود یا نه؟ من بعد از دو سه روز غیبت به آن دختر ماجرا را گفتم، نگاهی بمن کرد و گفت یعنی با تو بیام توی یک آپارتمان یک خوابه با یک حقوق بخور و نمیر؟ من چنین شوهری را نمی خواهم، تورا به خیر و مرا به سلامت!
این تجربه تکانم داد و تا درایران بودم، امکان ازدواج برایم بوجود نیامد، علت کوچ من هم یک درگیری در یک شرکت تازه تأسیس با دوستانم بود، که آنها بدلیل ارتباطات پشت پرده، وقتی شرکت جان گرفت عذر مرا خواستند، وقتی به دفاع پرداختم، اول اتومبیل و بعد آپارتمانم را به آتش کشیدند، مادرم توصیه کرد خود را جمع و جور کنم و بروم خارج. مادر کمکم کرد، تا من هرچه داشتم فروختم و به آمریکا آمدم، که پسرعموهایم از سالها پیش دراینجا کار می کردند وصاحب زندگی خوبی بودند. خوشبختانه بخاطر رشته تحصیلی ام، خیلی زود در ساکرامنتو جا افتادم و بمرور زندگی تازه خود را ساختم و در همین مسیر، با لاله یک پرستار دلسوز و مهربان آشنا شدم، که براستی چون فرشته بود. لاله درهمان اولین گفتگوهای تلفنی بامادرم دل او را برد و مادرم ندیده، او را تائید کرد و ما با هم ازدواج کردیم.
درطی 14 سال گذشته، بارها مادرم زنگ زد که ترتیب سفر او را بدهم، من هم تلاش هایی را کردم ولی متأسفانه بدلیل اوضاع سیاسی به بن بست رسید، گرچه وقتی امروز خودم را مرور می کنم می بینم، من کوتاهی کردم، مادری که همه عمر چون سایه بدنبال من بود، مهم ترین درس های زندگی را به من داد، جرأت و شهامت و استواری را به من آموخت، آرزویش دیدار من و نوه هایش بود، مرتب می گفت امیدوارم آنقدر زنده بمانم که نوه هایم را ببینم و تو را که درنهایت خوشبختی زندگی می کنی.
یکبار به اتفاق خاله هایم تا ترکیه آمد، به من زنگ زد و گفت پسرخاله هایت ترتیب سفر مادرشان را دادند، کاش تو هم مرا به آرزویم میرساندی. من قول دادم با وکیل حرف بزنم، ولی بدلیل یک مأموریت اداری، حتی یادم رفت مادرم درترکیه چشم انتظار است و زمانی بخود آمدم، که مادراز ایران زنگ زد و گفت عزیزم نمی خواهم تو را به زحمت بیاندازم، اقلا برایم فیلم های تازه خودت و بچه ها را برایم بفرست.
یادآوری آن سالها، آن لحظات مرا چنان شرمنده ساخت چنان برخودم لعنت فرستادم، که بی اختیار با مشت به میز وسط اتاق کوبیدم و میز شکست و دستم زخمی شد، درهمان حال چشمم به تلفن دستی ام افتاد که دهها بار تماس گرفته بودند. شماره برادرم را گرفتم، قبل از آن که من حرفی بزنم، با خنده گفت برادر: آپریل فول ما را هم چشیدی؟! یکباره تنم لرزید، یعنی برادرم با من شوخی کرده بود؟ یعنی به سبک این طرفی ها دروغ آپریلی گفته بود؟ خودم هم نفهمیدم هرچه فریاد بود برسرش کشیدم، گفتم اگر من سکته قلبی می کردم، اگر من دچار سکته مغزی می شدم تو چه می کردی؟ در پایان گفتم تا دو هفته دیگر به ایران می آیم تا مادرم را با خود به آمریکا بیاورم. ولی سعی کن جلوی چشم من ظاهر نشوی!