پرویز قاضی سعید ماندگاراست
خبر برق آسا به دوستان رسید: “پرویز“ به هستی جاودانه پیوسته است. نویسنده پرشوری که سفر عشق را از دل داستان ها به خانه های مردم می بُرد. شیرین نویس بود. نامش لبخند به لب ها می آورد، مردم دوستش داشتند. عشق را می فهمید. به همین دلیل جوانها بیشتر از پیرها از داستان های او لذت می بردند… به دیدارش می آمدند تا او عشق آنان را در داستانهای خود بازتاب دهد.
به یاد می آورم، بیش از شصت سال پیش با هم از دفتر “اطلاعات“ قدم زنان به فاکوپا که بزرگترین سازمان تبلیغاتی خاورمیانه بود می رفتیم، نویسنده زبردست فاکوپا بود و در بسیاری ازطرح های مشهور فاکوپا نقش اساسی و کلیدی داشت. بهترین و موثرترین طرح ها را ارائه میداد. یک رکن اصلی در آن سازمان بزرگ بود.
درآمریکا به کتشگران سیاسی پیوست. میهن دوست بود، از صمیم قلب کشورش را دوست داشت، در این سالهای دوری از میهن چشمهایش را پرآب دیدم که ازایران سخن می گفت… درسالهای اخیر، فشار دوری از میهن، نومیدی درفضای بی پاسخ در سرزمین غربت بیمارش کرد؛ بیماریش بیش از آنچه جسمانی باشد، با درد میهن و هم میهنانش بستگی داشت. در زادروز استاد پهلوان، یعنی ماه پیش درخانه “عسل“ او را ندیدم. گفتند بیمار است.
امروز با نا باوری خبرایستادن “قلب“ پُرمهرش را شنیدم…. دردناک بود. خاطرات گذشته را دوباره مرور کردم. یاد داستان اشگ ها و لبخندها افتادم. افسوس که رفت و سربلندی دوباره کشورش را با همه ی امیدی که داشت ندید.
روانش شاد و یادش در دلها ماندگاراست؛ در این اندوه با خانواده آن دوست نازنین بویژه خواهرمهربان و بزرگوارش شریکیم که استاد توس فرماید:
فراوان بمانی، سرآید زمان – کسی زنده برنگذرد زآسمان
دانش و ایران فروغی
همه، با آرزوی دیدار وطن، درغربت دق کردند!
رضا فاضلی، مسعود صدر، رافی خاچاطوریان، مانوک خدابخشیان، سعید قائم مقامی، حسین مهری، تورج فرازمند، نادر نادرپور، اسداله مروتی، فرهنگ فرهی، پرویزکاردان و حالا “پرویز قاضی سعید“ همه رفقای ما بودند. رفقای “من“ که شاید هم اکنون به همت “مهدی جان ذکایی“ حالا در رثای پرویز قاضی سعید، اینجا در مجله جوانان، چند سطری را به رسم یادبود نوشته ایم.
اتفاقا من نمی خواهم در مورد“پرویز بنویسم. هزاران صفحه نوشته های او، که سالهای سالها بوده و سالهای سال خواهد بود همه درباره ی خود اوست نیازی نیست من درباره اش حرفی بزنم که حرف تازه ای نیست که بشود نوشت. جز یک جمله، درباره ی او، که درباره ی همه ی آن اسامی درآغاز ذکرشان کردم. جمله ی معروفی که باید فعل اش را تغییردهم.
“همه، با آرزوی دیدار وطن، درغربت دق کردند“ نمیدانم کدامیک از ما، که اینجا به بهانه پرویز چند سطری قلمی کرده ایم نفربعدی خواهیم بود. شاید من! اما بی شک تا نام تازه ای به لیست بالا اضافه شود و باز “مهدی“ بخواهد درباره ی نام تازه بنویسیم بیایید، آقایان از نویسندگان، آقایان رفقا، بدانیم بزودی در این لیست اضافه خواهیم شد. و قبل از آن، یکبار دیگر- فقط هم را ببینیم. ببینیم که چقدر پیر شده ایم. به بینیم که چقدر فرصت های “دوست داشتن“ را از دست داده ایم. بیائید یکبار دیگر- شاید به بهانه رفتن پرویز، دورهم جمع شویم. فقط همین!
شهرام همایون
آخرین قصه نویس زندگی
درغربت که مغلوب مرگ شد
وی بعنوان سردبیردر تدام و انتشار روزنامه عصرامروز نقش بزرگی داشت
قطارمرگ چه بی موقع و بدون ترحم به زندگی ما انسانهای ایرانی قرن بیست و یکمی میزند که علاوه بر عزیزان داخل کشور که همه روزه چند صد چند را به خاطر شرایط نا هموار زندگی واوضاع سیاسی اجتماعی تا خوش آیند تا گورستانهای شهر بدرقه می کند، در برون مرزها هم کم نبوده و نیستند افرادی که بطور ناگهانی و نا غافل نقاب درخاک کشیدند و جامعه خو را از دانش و بینش ادبی و سیاسی خود محروم کردند که اگر بخواهیم به نام تک تک آنهااشاره کنیم شاید از حوصله این مطلب خارج باشد.
آخرین حلقه مفقوده این روند تاسف انگیز، فقدان دردناک، و ناگهانی همکار گرامی و عزیزمان، پرویز قاضی سعید چهره دیرپای رسانه ای ومطبوعاتی کشورمان بود که در واپسن روزهای هفته گذشته هموطنانش را از فعالیتهای مطبوعاتی و سیاسی با مرگ ناگهانی خود محروم کرد.
… و اما اجازه بفرمائید در این کوتاه مطلب مروری کوتاه داشته باشم به فعالیت های رسانه ای قاضی سعید عمدتا در لس آنجلس که اگر فعالیتهای قبل از انقلاب وی را به همکاری نزدیک با موسسه اطلاعات و نوشتن داستانهای عاشقانه و پلیسی برای اطلاعات بانوان که خواهان فراوانی درآن زمان داشت بازنویسی کنیم، بعد از انقلاب و دور افتادن ازوطن، احساس مسئولیت نسبت به مسائل اجتماعی و سیاسی در وی جایگاه ویژه ای پیدا کرد که قاضی سعید را تبدیل به یک مرد سیاسی مبارز پرشور کرد.
البته دراوایل مبارزات سیاسی وی با انتشار هفته نام “ایران تریبیون“ خود را بعنوان یکی از چهره های شاخص اپوزیسیون مطرح کرد. اما دیری نپائید که انتشار این تریبیون نیز مثل همه نشریات کاغذی به کمبودهای مالی برخوردکرد واجبارا غیراز تعطیل آن نشریه جامع ووزین راه دیگری برای قاضی سعید باقی نگذاشت اما وی دست از تلاش بر نداشت و با سفر از شمال به جنوب کالیفرنیا و همکاری با ناشر روزنامه عصرامروز بعنوان سردبیراین نشریه تازه متولد شده گام اساسی تری درجهت مبارزه با رژیم حاکم بر کشورمان برداشت ضمن آنکه حضور در لس آنجلس که به وطن دوم ایرانیان معروفیت پیدا کرده بود موقعیت مضاعفی را برای این عزیز فراهم آورد که همکاری با تلویزیون های کانال یک و پارس محصول آن بود، ضمن آنکه او علاوه بر پیگیری جدی تر مسایل سیاسی به کار داستان نویسی نیز که بسیار مورد علاقه وی بود از طریق همکاری با مجله جوانان بعد تازه ای بخشید.
و اما در پایان این کوتاه مطلب اجازه بفرمائید به این مهم نیز اشاره شود که زنده یاد قاضی سعید در چاپ و انتشار روزنامه عصر امروز مخصوصا درسالهای اولیه که هنوز هیچکدام از ما تجربه انتشار یک نشریه یومیه را با قطع بزرگ نظیر روزنامه های متعارف آن زمان را نداشتیم به خاطر سردبیری شب روزنامه اطلاعات چاپ تهران خیلی زود به این گرفتاری فائق آمد و اگر تا دیروقت نیز کار روبراه کردن عصر امروز به دراز می کشید حتی تا بامداد روز بعد دردفتر باقی می ماند و تا روزنامه را آماده چاپ نمی کرد راهی منزل نمی شد که البته این مهم از دید سایت ها و نشریاتی که در چند روز گذشته مطالبی را در ارتباط با فعالیت های مطبوعاتی قاضی سعید درخارج از کشور قلمی کردند مخفی مانده و تنها فعالیت های کوتاه مدت وی در رسانه های تصویری اشاره داشتند که در کنار فقدان نازنین مرد بزرگ مطبوعاتی مان این گونه قضاوتهای عجولانه نیز درجای خود تاسف بزرگتری را باقی می گذارد.
همایون هوشیار نژاد
یادی از پرویز قاضی سعید
من وقتی درابتدای دهه 1970 برای تحصیل به آمریکا آمدم، هدفم تحصیل رشته روزنامه نگاری و سینما بود. نوشتن درباره فیلم ها را که از ایران شروع کرده بودم، از اینجا ادامه دادم و مطالبم در نشریات سینمایی، فردوسی، تماشا و رودکی چاپ می شد.
دپارتمان روزنامه نگاری دانشگاه فقط یازده دانشجو داشت و شاید خلوت ترین دپارتمان دانشگاه بود، چون رشته چندان دلپسندی برای جوانها محسوب نمی شد مگر اینکه شخص واقعا به این رشته علاقه داست.
دپارتمان سینما در قطب مخالف دانشگاه قرار داشت و من بین این دو دپارتمان کرسهای لازم را می گرفتم تا درسم تمام شود تا به ایران بازگردم.
وقتی “کتلین کلیور“، همسر “الدریج کلیور“ رهبر گروه “پلنگان سیاه“ برای تدریس به دانشگاه ما آمد و قرار بود مارکسیزم را تدریس کند، خلوتی دپارتمان روزنامه نگاری که در همان ساختمان بود، با هجوم دانشجویان برای دیدن اوو اسم نویسی در کلاس اش که معروفیت بسیاری میان جوانان آن روز داشت، در زمان اوج جنگ ویتنام و تظاهرات روزانه در محوطه دانشگاه برعلیه جنگ، کمی دچار تغییر شد. اما وقتی “واترگیت“ اتفاق افتاد و دو روزنامه نگار جوان “کارل برنستین و باب وودوارد) آن را برملا کردند و موجب استعفای رئیس جمهور وقت (ریچارد نیکسن) شدند و به معروفیت زیادی دست پیدا کردند، رشته روزنامه نگاری ناگهان آن چنان داغ شد که در راهروهای دپارتمان ما صف تشکیل می شد تا بتوانند آنجا اسم نویسی کنند.
این گرایش و موج غیرقابل وصف که صرفا برای شهرت و نه فلسفه روزنامه نگاری ایجاد شده بود، مرا که می خواستم روزنامه نگاری مدرن و به سبک غربی را به ایران ببرم، دلسرد کرد، چون هجوم ناگهانی خواستاران این رشته برمبنای مشهورشدن و نه ارزش آن بود، نتیجه آن که کلیه انرژی و سعی ام را برای ادامه رشته سینما متمرکز کردم و این رشته را به پایان رساندم که مصادف شد با جریانات انقلاب و آنچه در پی داشت. اما اندیشه روزنامه نگاری، هرچند نوشته هایم اینجا چاپ می شد، مرا رها کرد و تصمیم گرفتم با انتشار نشریه یی “فرهنگی“ و نه “سیاسی“ (چون اکثر نشریات فارسی زبانی که در خارج شروع به انتشار کرده بودند همگی سیاسی بودند)، خلاء و نگاه فرهنگی را با مطالبی در زمینه های هنری و ادبی پر کنم. اسم نشریه را هم گذاشتیم “طلوع“ که طلوعی بود درباره مسایل دیگر.
در همین زمان نشریه یی به اسم “ایران تریبیون“ در شهر سن حوزه (شمال کالیفرنیا) شروع به چاپ کرد که به خاطر اخبار و مطالب سیاسی اش زود میان ایرانیانی که بعد از انقلاب به اینجا آمده بودند خوانندگان بسیاری پیدا کرد و از آنجا که اسم ناشرش (پرویز قاضی سعید) را از ایران به خاطر کتاب هایش می شناختم، به او تلفن زدم تا برای راهنمایی نشریه نوپای، صحبتی با او داشته باشم. با گشاده رویی مرا پذیرفت، هرچند وقتی پای رقابت پیش می آید( که درمورد ما رقابتی وجود نداشت) و انتظار گشاده رویی افراد را نمی توان داشت، اما برخلاف آن، وقتی را با من صرف کرد و انتشار “طلوع“ را هم هفته بعد به خوانندگانش اطلاع داد.
“قاضی سعید“ فعالیت مطبوعاتی اش را هیچگاه ترک نکرد و تا انتهای عمربه آن وفادارماند. چیزی که باید در خون افراد باشد تا با وزش هر بادی (نظیرآن جوانهایی که ماجرای “واترگیت“ آنان را به رشته روزنامه نگاری جلب کرد) به سویی پرتاب نشوند.
سعید شفا