داوود از نیویورک
همسرم مینا، زن مهربان و مطیع و نجیبی بود، ولی متاسفانه در فرهنگ ایرانی، گاه اینگونه زنها را جدی نمی گیریم، حتی آنها را بی دست و پا هم لقب میدهیم و من هم درباره مینا چنین می اندیشیدم. روزی که به او گفتم قصد کوچ به خارج را دارم، دچاروحشت شد، گفت من با مادر بیمار و پدرخانه نشین خود چکنم؟ من که راه و رسم زندگی درخارج را نمی دانم، چرا زندگی راحت مان را رها کنیم و برویم به یک سرزمین غریب؟. گفتم من بهرحال میروم و بعد از چند بار جر و بحث و خط و نشان کشیدن، به توصیه دوستی، با بخشیدن آپارتمان کوچک مان به مینا، او را طلاق دادم و راه افتادم، بی خبر از اینکه مینا حامله است.
26 سال پیش بود، که من به نیویورک آمدم. بعد از ماهها دریک رستوران ایتالیایی، با دوست قدیمی ام مهران شریک شدم. تقریبا بیشتر کار رستوران روی شانه من بود، مهران گاه با همسرش “زری“ به کاستاریکا میرفت و بر می گشت.
بعد از 3 سال با اصرار آنها من هم تصمیم گرفتم به کاستاریکا سری بزنم، درآنجا بود که با “سلما“ آشنا شدم، دختری زیبا وآشوبگر، که برخلاف مینا خوش سر و زبان و شلوغ و مجلس آرا بود، مرا چنان درمدت 10 روز مات کرد، که تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم، یک ازدواج سریع و با حضور 40 مهمان و بعد هم راهی نیویورک شدیم.
سلما دو سه زبان می دانست و چنان در مدت 3 ماه در جمع مشتریان رستوران، همسایه ها، دوستان و اطرافیان گل کرده بود، که کسی دیگر مرا نمی دید، یکی دو بار درمورد شیوه لباس پوشیدن اش ایراد گرفتم، که چنان بلایی سرم آورد، چنان هیاهویی براه انداخت که پشیمانم کرد. یادم هست یکبار فریاد زد اگر فناتیک و عقب مانده فکرمی کنی برگرد برو ایران وزیر فرمان مذهبیون ضد زن سرزمین خود زندگی کن! اصولاً سلما حرفش را با داد و فریاد و جیغ وهیاهو پیش می برد. وقتی مهران تصمیم گرفت سهم خود را در رستوران به من بفروشد وبا همسرش به کاستاریکا برگردد، سلما خیلی راحت همه سهم او و کل رستوران را بنام خود کرد و گفت اگر این رستوران دست تو باشد، خیلی زود آنرا یا می بخشی و یا به ویرانی آن می نشینی!.
من دلم بچه می خواست، ولی سلما می گفت حاملگی اندام زیبای اورا ناقص می کند، بهتر است صبر کنیم تا یک زن مطمئن پیدا کنیم و از طریق انتقال اسپرم، آنگونه بچه مان را به دنیا بیاوریم، راستش من با چنین شیوه ای موافق نبودم، ولی چاره ای هم نداشتم. سلما در مدت 3 سال، ترتیب بچه دارشدن ما را آنهم یک پسر و یک دختر را داد و مادر و خواهرش را هم برای پرستاری آنها به آمریکا آورد. بعد از مدتی دو سه کارمند تازه استخدام کردیم، که درمیان شان یک دختر و یک مرد جوان بود، سلما می گفت این دختر بتو توجه خاص دارد، چرا گاهی با هم به سینما و فروشگاه و کافی شاپ نمی روید؟ من با خجالت می گفتم من اهل این حرفها نیستم، تو همه چیز داری، من نیازی به زن و دختر دیگری ندارم، غافل از اینکه سلما با کارمند جدیدمان در پشت پرده رابطه داشت و وقتی من مچ آنها را هنگام بوسیدن گرفتم، سلما هرچه جلوی دستش بود شکست و هرچه فریاد داشت برسر من کشید، که من باور کنم اشتباه دیده ام، ولی درواقع حقیقت داشت و روزی رسید که گفت طلاق می خواهم و من بدون تأمل با او به دادگاه رفتم و تقاضای طلاق دادم و درواقع وکیل سلما همه چیز را دنبال کرد و یکروز ورقه طلاق را به دستم داد و گفت لطفا دور من و رستوران و خانه و بچه ها را خط بکش و برو پی زندگیت. شاید هم بهتر است برگردی ایران. دلم شکست، خورد شدم، ولی چمدان لباسها و وسایلم را برداشته و به یک متل ارزان قیمت رفتم و اتاقی گرفتم.
ضمن اینکه در گفتگوی تلفنی با خواهرم فهمیدم، مینا صاحب پسری شده و پسرش که فهمیدم دانشجوی دانشگاه بوده و بعد هم به خارج رفته است. از آن همه ناتوانی و بی عرضگی خودم، خشمگین بودم، ولی کاری از دستم برنمی آمد، پس اندازم برای دو سه ماه کافی بود، بدنبال کار رفتم ولی بدلایل مختلف به بن بست رسیدم، خانه و زندگی و آدرس مشخصی نداشتم، سابقه کار دراینجا را نداشتم، تخصص و تجربه ای نداشتم. عاقبت در یک فست فود“مک دانلد“ مشغول شدم، ولی با توجه به فعالیت تند و سریع جوانان و نوجوانان شاغل درآنجا، من یک آدم ناتوان و کند وبی مصرف بنظر می آمدم. تا آنجا که خودم دست کشیدم، پس اندازم تمام شد، درون اتومبیل کوچکی که خانه من بود، در پارکینگ فروشگاه های بزرگ زندگی می کردم؛ تا ناچار شدم اتومبیل را بفروشم و یکروز بخود آمدم، که در یک محله فقیرنشین نیویورک، هوم لس شده و درجمع بی خانمان ها زندگی می کردم. چقدر پیش خودم سرافکنده بودم، دلم می خواست به سراغ سلما میرفتم و او را می کشتم، ولی می دانستم جرات چنین کاری را ندارم. بدلیل یک ناراحتی قدیمی قلبی، یک شب بیهوش شدم و سر از بیمارستان درآوردم، سه هفته بعد بیمارستان هم عذرم را خواست و من دوباره به گوشه همان خیابان پناه بردم، تازه می فهمیدم درجمع آن هوم لس ها، آدم های براستی خانواده دار و تحصیلکرده و بی پناه و ستم کشیده هم هستند، همه معتاد و شرور و بدون ریشه نیستند.
یکروز غروب تصمیم گرفتم خودم را جلوی یک کامیون بیاندازم و دراصل خودکشی کنم، حتی نامه ای در جیبم گذاشتم که خودم مقصر هستم نه راننده! بارها آماده شدم ولی جرات نکردم، تا یکبار یکی از همان هوم لس ها مرا هل داد؛ در نهایت درد در بیمارستان چشم باز کردم، چند روز بعد مردی به عیادت من آمد، که می گفت اگر آن نامه را ننوشته بودی، مرا بدبخت می کردی، وقتی زبان گشودم، گفت ایرانی هستی؟ گفتم بله، گفت من هم ایرانی هستم، تو اینجا چه می کنی؟ گفتم قصه ام درازاست. گفت من آپارتمان کوچکی دارم، ولی بیا مهمان من باش، پس فردا مرخص میشوی، با من یکسره بیا اونجا. البته پلیس به سراغم آمد و دو سه روزی برایشان توضیح می دادم، تا بنا به خواسته خودم رهایم کردند.
من به آپارتمان امین رفتم، برایم گفت راننده کامیون است، تازه شروع کرده، زندگیش را برادران همسرش برباد دادند، ولی او روی پای خود ایستاده، می گفت نمی دانم بر تو چه گذشته، ولی سعی کن استوار باشی، مقاومت کن، زندگی همین است وقتی قصه زندگیم را برایش گفتم، خیلی متاثر شد، گفت من یک وکیل می شناسم، با اوحرف میزنم، شاید راهی برای احقاق حق تو باشد، گفتم فایده ای ندارد، همه زندگیم به اسم زن سابقم است و من به جایی نمی رسم.
امین اغلب روزها مرا با خود می برد، من برای انتقال بسته های کوچک و بزرگ کمکش می کردم، برایم دستمزدی در نظر گرفته بود، ولی حاضر به دریافت نبودم، می گفتم سهم اجاره آپارتمان برایم بیشتراز این حرفهاست. عاقبت مرا با آن وکیل آشنا روبرو کرد. اهل یونان بود، وقتی نام فامیل مرا شنید، کمی جا خورد، تا هفته بعد که به دفترش رفتم، مرا با یک جوان آشنا کرد، جوانی بنام سیروس با نام فامیل من، نگاهش کردم، جوانی ام را در صورتش دیدم؛ تکان خوردم، همانجا روی صندلی نشستم، گفت چه شد؟ گفتم هیچ، فقط پسرم را پیدا کردم و او را بغل کردم، سیروس هاج و واج مانده بود یک ساعت بعد همه زندگیم را برای سیروس گفته بودم و او سرش را میان دستها گرفته بود و حرف نمی زد. بعد هم گفت نمی دانم برسر شما فریاد بزنم، شما را سرزنش کنم، شما را ندیده بگیرم، نمی دانم، ولی چون می دانم مادرم هنوز با همه رنجی که کشیده به شما احترام می گذارد، سکوت می کنم. سیروس بدون اینکه دیگر حرفی بزند اتاق را ترک کرد و رفت. من سرگردان ماندم، امین پرسید چه شد؟ گفتم حیرت می کنی اگر بگویم این وکیل جوان پسر من بود. گفت سرنوشت گاه بازیها دارد، امیدوارم این حادثه به جای خوبی ختم شود…
یک هفته گذشت، من همه مدارک را به امین داده بودم، امین گفت صبر کن، صبری که به 10 روز رسید و سرانجام سیروس زنگ زد و گفت ما سلما و همسرش را به دادگاه کشیده ایم، به احتمال زیاد همه چیز را از چنگش بیرون می کشیم، او در این مدت چند اشتباه بزرگ مالیاتی، چند مورد کلاهبرداری هم کرده، بنابراین از چند جهت بدام افتاده بود. روزی که در دادگاه، قاضی سلما را به اتهامات مختلف محکوم کرد و رستوران وآپارتمان و همه اندوخته بانکی را به من بازگرداند. من مات شده سیروس را تماشا می کردم، پسر نادیده و نشناخته ام مرا نجات داده بود.
آن سوی دادگاه زنی با موهای سپید و چهره شکسته مرا می پائید، مینا بود باورم نمی شد، سویش رفتم جلوش زانو زدم و دستش را بوسیدم، نگاه همه دادگاه به سوی ما بود، بغض کرده گفتم مرا می بخشی؟ من شکسته را، من پشیمان را؟ مینا دست مرا گرفته و بلندم کرد و گفت بسیار حرف برای گفتن دارم و از دور سیروس را دیدم چشمانش پر از اشک بود و پیروز دادگاه را ترک می گفت.