1464-87

من و دو خواهر دیگرم سمیرا و مهرانا، از همان کودکی شاهد رفتار و کردار عجیب مادرمان بودیم. اینکه می خواست در هر محفل و مجلسی بدرخشد و لباس هایی می پوشید که جلب توجه مردها را می کرد و سبب خشم پدرمان می شد. گرچه مادرمان اهمیت نمی داد و می گفت آدم باید از زندگیش لذت ببرد. زن باید طناز و آشوبگر باشد. باید از زیبایی های خود بهره بگیرد.
یک شب که مادرمان در یک عروسی با لباس سکسی خود به وسط سالن پرید و با هر آهنگی رقصید، چه با زن و چه با مرد، چه غریبه و چه آشنا، پدرم حالش خراب شد، آنروزها ما 8 و 10 و 12 ساله بودیم، پدر به بالکن آن خانه رفت، بعد درحالیکه رنگش پریده بود، بدون هیچ سخنی، سوار اتومبیل شده و مجلس را ترک گفت. من به مادرم خبر دادم، گفت ولش کن، این پدر عقب مانده شما بدرد چنین مجالسی نمی خورد.
دو ساعت بعد خبردادند پدرمان تصادف کرده و در بیمارستان است، مادرم گفت شما بروید سراغش من باید تا آخر جشن بمانم. متاسفانه ما دیر به بیمارستان رسیدیم، پدرمان از دست رفت و غم سنگینی بر دل ما گذاشته بود، گرچه مادرمان انگار هیچ حادثه ای اتفاق نیفتاده و راحت به اتاق خوابش رفت و تا صبح خوابید.
ما تا یک ماه غصه دار بودیم، در این میان هیچکس اشک مادرمان را ندید، فقط بدنبال پولهای نقد پدرم در خانه بود. بعد هم یک وکیل گرفت ، تا همه آنچه هست و نیست را در اختیار بگیرد و بهانه اش این بود که برادرانش آماده به یغما بردن ثروت پدرم هستند و با همان وکیل به سراغ مایملک پدرمان در ایران هم رفت.
بعد از پدر، تنها موردی که از دیدگاه خواهرم برای سن و سال آنروزهای ما جالب بود، آزادی کامل مان بود. چه ساعتی برویم و چه ساعتی برگردیم، با چه کسانی دوست باشیم، با چه بچه هایی رفت وآمد داشته باشیم، درس بخوانیم یا نخوانیم. تا آنجا که هر سه تایی با هشدار معلمین روبرو شدیم و بقولی درصف بدترین و تنبل ترین شاگردان کلاس هایمان قرار گرفتیم.
بعد از 4 سال، یکروز مادر خبرداد، قصد ازدواج دارد و با آقایی مسن که اتومبیل های گرانقیمت و خانه ای چون قصر در بالای تپه های ملیبو داشت، آقایی که در جلسه ای ما را دختران عزیز خود خطاب کرد و گفت من عاشق مادرتان هستم و عاشق همه شما.
منصورخان مرد مهربانی بود، در ضمن دیسیپلین داشت و خیلی زود اختیار درس و مدرسه و رفت وآمدهای ما را در دست گرفت و همین ما را از خیلی خطرات و دردسرهای نوجوانی دور ساخت. ولی متاسفانه یکروز صبح منصورخان سکته کرد و رفت و هیچکس نفهمید مادرم چگونه همه ثروت او را صاحب شد، بطوری که حتی بچه هایش بعدها هیچ بهره ای از ثروت پدر نبردند. از آن روز ببعد مادرم بکلی عوض شد و خیلی سریع تر از آنچه تصور میرفت، چهره واقعی خود را نشان داد، برای اینکه از شر ما راحت شود، ما را به یک آپارتمان 4 خوابه بزرگ در وست لوس آنجلس انتقال داد و به هر سه مان سه تا کردیت کارت داد و گفت خیلی با احتیاط خرج کنید و در ضمن بدنبال کار بروید، من همیشه جور شما را نمی کشم.
ما خودمان جلسه ای تشکیل دادیم، خسته از رفتار و کردار مادر واینکه دردسرهای دیگری هم در پیش دارد، ضمن کار در کالج هم درس را ادامه دادیم. همانطور که پیش بینی کردیم، مادر خیلی زود کردیت کارت ها را بست و ما هم دیگر هیچ امیدی به او نداشتیم و از خدا می خواستیم کاری به کار ما نداشته باشد، ما هم از کارهایش بی خبر باشیم. دورا دور می شنیدیم با یک پسر جوان در رفت وآمد و سفر است، چند تا ازدوستان نزدیک به ما زنگ میزدند و از این حرکات مادر دچار حیرت شده و می گفتند چرا؟ ما جوابی نداشتیم، تا خبردار شدیم با پسری جدید نصف سن و سال خودش ازدواج کرده و به ماه عسل رفته است!
کم کم ارتباط مادر با ما قطع شد، تلفن هایمان را هم جواب نمی داد. ما هم هرکدام در یک زمینه تحصیلی، صاحب مدارکی شدیم صاحب شغل و درآمد خوبی شدیم و ابتدا من و بعد سمیرا نامزد کردیم. یک سال و نیم بعد تدارک مراسم عروسی را دیدیم، با وجود عدم ارتباط با مادر، برایش روی سوشیال میدیا دعوت نامه فرستادیم، ولی جوابی نداد، تا یک شب زنگ زد و گفت از دیدن دامادهای آینده ام خوشحال شدم هر دو خوش تیپ هستند، قدرشان را بدانید و عجیب ترین رویداد، شب عروسی ما در جنوب مکزیک بود، که ناگهان مادرم با هلیکوپتر وارد جشن شد و یک پسر 25 ساله هم زیر بغل اش را گرفته بود وعاشقانه همدیگر را می بوسیدند.
این حرکت مادر بشدت ما را در برابر فامیل جدید شرمنده ساخت، ولی تاب آوردیم، مادر با اصرار خواست هفته بعد مهمان او در قایق اش باشیم، ما فکر می کردیم خواب می بینیم، ولی حقیقت داشت مادر با تکیه به ثروت همان شوهر ثروتمندش، جولان می داد. بدلیل اصرار مادرم در مهمانی اش شرکت کردیم، ولی در تمام مدت مادر با شوهر من می رقصید و او را به بهانه های مختلف می بوسید، من عکس العمل نشان دادم، دوست پسرش عصبانی شد و قهرکرد ولی مادرم چنان مست بود، که اصلا اهمیتی نمی داد و بعد هم با گروهی بروی عرشه کشتی ماری جوانا می کشید و صدای خنده هایشان فضا را پر کرده بود. من می خواستم با فرید شوهرم مجلس را ترک کنیم، ولی مادرم مانع شد، من با یک قایق کوچک به ساحل برگشتم، ولی فرید آنجا ماند و من پیغام دادم به خانه برنگردد، عجیب اینکه استقبال کرد و خبری از او نبود تا فهمیدم با مادرم به سفر رفته است، در واقع مادرم شوهر مرا دزدید و با خود سه ماه به سفراروپا برد، در نیمه های سفر، نمیدانم چگونه شوهر سمیرا را هم بدنبال خود کشاند، به او گفته بود می خواهد یک سورپرایز پارتی برای من و سمیرا بر پا دارد، متاسفانه بریز و بپاش ها، ولخرجی ها، شیوه شکار مردها با پول و هدایای گرانقیمت و وعده های شیرین، شوهر سمیرا را هم از ما دور کرد. من عصبانی به مادرم زنگ زدم وگفت تو چه لذتی از شکار شوهران ما و ویرانی زندگی ما می بری؟ گفت دختر خیلی ساده ای، تو هم برو، از زندگیت لذت ببر، شوهر چیه؟ نامزد چیه؟ تعهد چیه؟ غیرت چیه؟ حال کردن مهم است!
من و سمیرا و مهرانا، با توجه به امکانات و موقعیت های پیش آمده، به نیویورک رفتیم، تا از مسیر مادر دور باشیم، گرچه دیگر مادر برای ما مفهومی نداشت، او را یک زن سرکش خوشگذران و غرق در ثروت و بی خبری می دیدیم.
یک ماه و نیم گذشت، شوهر من و سمیرا تماس گرفتند، ابراز پشیمانی کردند، تقاضای آشتی داشتند، ولی ما گفتیم که غیابا برای طلاق اقدام کردیم، راه بازگشتی وجود ندارد. درست 7 ماه بعد یک شب پرستاری زنگ زد و گفت مادرتان در بیمارستان سیدرساینا بستری است، حال خوشی ندارد، می خواهد شما را ببیند، گفتیم ما مادر نداریم، گفت از بعضی ماجراها خبرداریم، ولی مادرتان بدنبال یک تصادف وکشته شدن دو جوان درون اتومبیل اش، خودش در شرایطی است که احتمالا همه بدنش فلج خواهد شد، گفتم ما را برای چه می خواهد؟ گفت شاید وصیت دارد، شاید اعتراف به گناه دارد، شاید یک پشیمانی بزرگ با یک عذرخواهی به شما بدهکار است.
آدرس گرفتیم به لس آنجلس آمدیم، به سراغش رفتیم، همه صورتش باند پیچی شده بود، به دست و پایش کلی آهن و لوله وصل بود بالای سرش نشستیم، قدرت حرف زدن نداشت، کلمه به کلمه حرف میزد، می گفت خیلی پشیمانم، خیلی به شما بد کردم، به پدرتان بد کردم، به شوهران شما بد کردم، به خیلی ها بد کردم، قدرت جبران ندارم، فقط خواهش می کنم مرا ببخشید. هر دو گفتیم ما تو را بخشیده ایم، ما سالهاست اصلا مادری نداریم، گفت هرچه دارم به شما بخشیده ام، گفتیم به بچه های آن شوهر مهربانت ببخش، حق آنهاست، گفت به آنها هم بخشیده ام و من میدانم امروز و فردا می میرم، فقط بخشش شما را نیاز دارم. هر دو دستش را گرفتیم، گرچه دستش دیگر حسی نداشت، به پیشانی یخ زده اش بوسه زدیم وقتی اتاق را ترک می کردیم، مادرمان گریه می کرد، گریه او را برای اولین بار بود می دیدیم، برایش آرامش آرزو کردیم.

1464-88