1464-87

مهتاب از آلمان زنگ می زد

من‭ ‬خواهر‭ ‬40‭ ‬ساله‭ ‬ام‭ ‬را‭ ‬که‭ ‬شدیدا‭ ‬اسیر‭ ‬سرطان‭ ‬بود،‭ ‬با‭ ‬هر‭ ‬زخمتی‭ ‬به‭ ‬آلمان‭ ‬آوردم،‭ ‬با‭ ‬این‭ ‬اندیشه،‭ ‬که‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬طریق‭ ‬پزشکان‭ ‬و‭ ‬کلینیک‭ ‬های‭ ‬مجهز‭ ‬نجات‭ ‬بدهم‭. ‬باور‭ ‬کنید‭ ‬همه‭ ‬اندوخته‭ ‬ام‭ ‬را‭ ‬بمهتاب دیروز از آلمان زنگ می زد، از سرزمینی که در طی چهل و چند سال گذشته رفتاری سرد و گاه کینه جویانه نسبت به ایرانیان داشت، اما امروز نگاه یک آلمانی به یک ایرانی، آنچنان مهربانانه و توام با احترام است، که من احساس غرور میکنم.
من باید به 37 سال پیش برگردم، که به اتفاق شوهر و 3 فرزند 3 تا 8 ساله خود بعنوان پناهنده وارد آلمان شدیم، ما بعد از 9 ماه دربدری در ترکیه، در سخت ترین شرایط زندگی، سرانجام از یک شهرک کوچک یخ زده در اطراف آنکارا به مرکز پناهندگان فرا خوانده شدیم، تا به پرونده ما رسیدگی شود. آنروزها دختر 2 ساله من دچار سینه پهلو شده بود. یکی از کارمندان مرکز پناهندگی، ما را بخاطر دخترمان به خانه خود برد، بعد از ماهها، ما گرمای یک بخاری را احساس کردیم، یک غذای گرم خوردیم و شب راحت خوابیدیم، آن خانم بسیار مهربان و انساندوست بود، او کمک کرد تا زودتر قبولی پناهندگی ما طی شود. روزی که ما وارد آلمان شدیم، ابتدا در یک ساختمان قدیمی و کهنه و بسیار سرد جای گرفتیم، یک پرستار افغانی به ما یاد داد چگونه توجه مسئولان این کمپ را جلب کنیم تا زودتر به جای امنی انتقال یابیم.
ما ازهمانجا با دو سه فامیل و آشنای خود در هامبورگ و برلین تماس گرفتیم، هیچکدام شرایط خوبی نداشتند و در عین حال توقع کمک هم از آنها نبود، تا یکی از کارکنان مرکز وقتی فهمید من زبان انگلیسی و آلمانی بلدم، مرا به یک مجموعه برده و بعنوان مترجم بکار مشغول شدم، تا آنجا که یادم هست روزانه 50 مارک دستمزد می گرفتم. البته خورد و خوراک مان در آن مرکز مجانی بود.
جاوید شوهرم که در زمینه مکانیکی سابقه داشت، در یک تعمیرگاه مشغول بکار شده و برحقوق من هم اضافه شد وهمزمان به یک آپارتمان یک خوابه انتقال یافتیم و در واقع زندگی را از آنجا آغاز نمودیم. من روزها هم مترجم بودم و هم بعد از ظهرها در آشپزخانه کمپ آشپزی می کردم. جاوید از ساعت 8 صبح تا 5 بعد از ظهر در آن تعمیرگاه مشغول بود و دستمزد مختصری می گرفت. تا با یک ایرانی صاحب تعمیرگاه آشنا شد، با دستمزد خیلی خوبی در آنجا بکار پرداخت و زندگی مان بکلی دچار تحول شد و بچه ها را روانه کودکستان و دبستان کردیم. ما چون با زندگی سخت و کار سخت عادت کرده بودیم، ضمن کار سخت، مراقب و پرستار بچه ها هم بودم وگاه از همسایه ها کمک می گرفتم. به مرور که به جامعه جدید وارد شدیم، متوجه بی تفاوتی و گاه نگاه حقیرانه و توهین آمیزشان شدیم، البته به ندرت متوجه بعضی ها شدیم، که نسبت به تاریخ و فرهنگ و اخلاق جامعه ما خبر داشتند و برخوردشان نیز منصفانه و عادلانه بود، ولی در نهایت نگاه جامعه به ما براستی دور از انصاف بود. شاید هم حق داشتند، چرا که تحت تاثیر رویدادهای سیاسی، هجوم اخبار ضد ایرانی، ماجرای بزرگ و منفی گروگانگیری و همچنین جو ضد خارجی در ایران بودند.
ما در جامعه آلمانی به مرور جا افتادیم، به مشاغل خوب دست یافتیم، بچه ها تحصیلات دانشگاهی را طی کردند، یکی پزشک و یکی وکیل و یکی متخصص کامپیوتر شد. ولی هنوز همسایه آلمانی به ما نگاه دیگری داشت، هنوز وقتی شیرینی های ایرانی را به مناسبت کریسمس پشت در آپارتمان شان می گذاشتیم، با اکراه بر می داشتند و گاه چند روز بعد در سطل زباله ها پیدایشان می کردیم. در آن سوی ماجرا دخترم بعنوان یک پزشک و پژوهشگر در دانشگاه بن، چهره شناخته شده ای شد. تصویر و نام اش در نشریه بیلد نقش بست، همسایه پیر آلمانی آنرا به من نشان داد و گفت باورم نمیشود که این خانم همان دختر کوچولوی شماست که برای همبازی شدن با دختران ما مشت به در می کوبید؟ گفتم بله، همان دخترک است و تصویر پسرم را نشان دادم، که در فرانکفورت راز بزرگترین پرونده یک جنایت را کشف کرده و 20 جنایتکار را بدام قانون انداخته است واو هاج و واج نگاهم کرد و رفت، ولی احساس می کردم هنوز آن باور واقعی، آن احترام ویژه آن نگاه دور از تبعیض را در آنها نمی بینم. گرچه ما ایرانیان در سراسر جهان، با لیاقت خود و با توانایی و دانش و تخصص و مهربانی وانسانیت خود به مرور در قلب جوامع مخالف جای دادیم ولی تا چند ماه اخیر هیچگاه براستی چهره ایرانیان شناسایی درستی نمیشد.
از روزی که جنبش زنان و دختران و جوانان در ایران آغاز شد و انعکاس آن در رسانه های آلمانی همه توجهات را جلب کرد، من و خانواده ام به مرور متوجه نگاه تازه آلمانی ها نسبت به ایرانیان شدیم، بعد از چند دهه به سلام و صبح بخیر ما جواب صمیمانه دادند.
من بعد از این همه سال برچهره آن خانم آلمانی روبروی آپارتمان مان که همیشه با نوعی بغض به من نگاه می کرد، سایه ای از لبخند دیدم واز دور نشریه ای را نشانم داد که زنان ایرانی حجاب از سر برداشته و در خیابان فریاد می زنند و زیر لب گفت اینها دختران شما هستند؟ من با غرور با صدایی که شبیه فریاد بود گفتم بله این ها دختران ما و خواهران ما و پسران ما هستند، اینها نسل تازه سرزمین ما هستند اگر 40 سال صدای ما را خفه کردند ولی این نسل به جای فریاد 40 ساله ما هم فریاد میزنند.
آن جمعیت 100 هزارنفره ایرانیان در برلین، یک معجزه بود، یک پرده برداری از واقعیت تاریخی ایرانیان بود، یک نمایی از اتحاد و همبستگی، ادب و احترام و شجاعت ایرانی بود. همان همسایه هایی که شیرینی های عاشقانه ما را به زباله دانی می انداختند، از چند هفته قبل به هر بهانه ای پشت در آپارتمان ما یک کیک می گذارند. ما برای نخستین بار به جشن تولد همسایه روبرویی دعوت شدیم، همسایه ای می گفت به مهمانان خود گفته ایم ما همسایه یک خانواده ایرانی هستیم، همان ها که اینروزها زنان و دختران شان نه تنها غرور زنان سرزمین شان را برانگیخته بلکه غرور همه زنان عالم را هم به جوش آوردند. شما بیائید تا از سرزمین خود، از تاریخ خود، از این شجاعت زنان و دختران و پسران خود برایشان بگوئید. من درست 2 ماه است در محل کارم، در مغازه های اطراف خانه ام، در برخورد با راننده اتوبوس در برخورد با پستچی منطقه مان، چنان با مهر و عشق و حمایت روبرو میشوم، اشکهایم یک لحظه بند نمی آید، با خود می گویم خدا را شکر حداقل 40 سال طول کشید تا چهره واقعی ایرانی برای خیلی ها نمایان شد.
هفته قبل دخترم با بچه هایش و پسرم با دو دخترش مهمان ما شدند، نوه های شیرین ما از در و پنجره بالا میروند. و جالب اینکه بدانید وقتی دیروز نوه های همسایه آلمانی درخانه ما را کوبیدند، تا با نوه های ما همبازی شوند من یاد آن سالهای دور افتادم، که بچه های ما در آپارتمان همسایه را میزدند تا با بچه هایشان همبازی شوند ولی جوابی نمی آمد. درعوض ما در را برویشان گشودیم تا بدرون آیند و پذیرایشان باشیم.
امروز صبح یک رویداد دیگر اشک های ما را سرازیر کرد، پشت در آپارتمان مان یک کیک بزرگ با پرچم شیرو خورشید و شعار زن، زندگی، آزادی بود که همسایه ها گذاشته بودند و یک یادداشت کوچک که آغاز چهارمین ماه مبارز زنان و دختران شجاع تان را تبریک می گوئیم، زنانی که به ما نیز درس استواری و پایداری و شجاعت دادند.
کار‭ ‬گرفتم،‭ ‬خودم‭ ‬و‭ ‬شوهرم‭ ‬و‭ ‬دو‭ ‬دخترم‭ ‬به‭ ‬هر‭ ‬دری‭ ‬زدیم،‭ ‬تا‭ ‬سرانجام‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬بستری‭ ‬کردیم‭. ‬تا‭ ‬دو‭ ‬سه‭ ‬هفته‭ ‬اول‭ ‬آزمایشات،‭ ‬عکسبرداری‭ ‬ها‭ ‬ادامه‭ ‬داشت،‭ ‬امیدهایی‭ ‬بوجود‭ ‬آمده‭ ‬بود،‭ ‬بچه‭ ‬هایش‭ ‬از‭ ‬ایران‭ ‬مرتب‭ ‬زنگ‭ ‬می‭ ‬زدند،‭ ‬گریه‭ ‬می‭ ‬کردند،‭ ‬من‭ ‬قول‭ ‬می‭ ‬دادم‭ ‬با‭ ‬همه‭ ‬وجود‭ ‬برایش‭ ‬تلاش‭ ‬کنم‭. ‬راههای‭ ‬درمان‭ ‬اش‭ ‬را‭ ‬پیدا‭ ‬کنیم‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬آنها‭ ‬امید‭ ‬می‭ ‬دادم‭ ‬که‭ ‬در‭ ‬آلمان‭ ‬امکانات‭ ‬پزشکی‭ ‬بسیار‭ ‬است،‭ ‬پزشکان‭ ‬محقق‭ ‬در‭ ‬دسترس‭ ‬هستند،‭ ‬در‭ ‬این‭ ‬میان‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬دوستان‭ ‬قدیمی‭ ‬ام‭ ‬که‭ ‬پرستار‭ ‬بود،‭ ‬با‭ ‬همه‭ ‬نیرو‭ ‬می‭ ‬کوشید‭ ‬تا‭ ‬هرچه‭ ‬سریع‭ ‬تر‭ ‬درمان‭ ‬خواهرم‭ ‬آغاز‭ ‬شود،‭ ‬او‭ ‬بقولی‭ ‬از‭ ‬همه‭ ‬آشنایی‭ ‬ها،‭ ‬دوستی‭ ‬ها‭ ‬و‭ ‬کردیت‭ ‬شغلی‭ ‬خود‭ ‬کمک‭ ‬می‭ ‬گرفت‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬مرور‭ ‬خبر‭ ‬از‭ ‬شروع‭ ‬درمان‭ ‬های‭ ‬موثر‭ ‬دادند،‭ ‬من‭ ‬از‭ ‬خوشحالی‭ ‬شب‭ ‬ها‭ ‬تا‭ ‬صبح‭ ‬بیدار‭ ‬می‭ ‬ماندم‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬خواهرم‭ ‬از‭ ‬اینجا‭ ‬و‭ ‬بچه‭ ‬هایش‭ ‬در‭ ‬ایران‭ ‬حرف‭ ‬میزدم‭.‬

یک‭ ‬عمل‭ ‬جراحی‭ ‬تا‭ ‬حدی‭ ‬خیلی‭ ‬ما‭ ‬را‭ ‬راحت‭ ‬کرد،‭ ‬ولی‭ ‬بعد‭ ‬از‭ ‬یک‭ ‬ماه‭ ‬و‭ ‬نیم‭ ‬مشکل‭ ‬داروهایش‭ ‬پیش‭ ‬آمد،‭ ‬داروهای‭ ‬بسیار‭ ‬گران‭ ‬که‭ ‬بیمارستان‭ ‬حاضر‭ ‬به‭ ‬تهیه‭ ‬آن‭ ‬نبود‭. ‬از‭ ‬سویی‭ ‬داروها‭ ‬هم‭ ‬بسیار‭ ‬کمیاب‭ ‬و‭ ‬گران‭ ‬بود‭. ‬من‭ ‬دیگر‭ ‬؟؟؟؟‭ ‬پولی‭ ‬نداشتم‭. ‬بیمه‭ ‬و‭ ‬کمک‭ ‬دولتی‭ ‬و‭ ‬بیمارستانی‭ ‬هم‭ ‬نبود‭. ‬این‭ ‬مشکل‭ ‬همه‭ ‬ما‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬شدت‭ ‬غمگین‭ ‬کرده‭ ‬بود‭. ‬طفلک‭ ‬خواهرم‭ ‬ترسیده‭ ‬بود،‭ ‬مرتب‭ ‬می‭ ‬گفت‭ ‬می‭ ‬ترسم‭ ‬دیگر‭ ‬بچه‭ ‬هایم‭ ‬را‭ ‬نبینم،‭ ‬من‭ ‬دلداری‭ ‬اش‭ ‬می‭ ‬دادم‭. ‬می‭ ‬گفتم‭ ‬راه‭ ‬حلی‭ ‬پیدا‭ ‬می‭ ‬کنیم‭. ‬به‭ ‬من‭ ‬خبر‭ ‬دادند،‭ ‬بعضی‭ ‬داروها‭ ‬را‭ ‬می‭ ‬توان‭ ‬با‭ ‬قیمت‭ ‬مناسب‭ ‬در‭ ‬مکزیک‭ ‬پیدا‭ ‬کرد،‭ ‬من‭ ‬بلافاصله‭ ‬خودم‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬مکزیک‭ ‬رساندم،‭ ‬ولی‭ ‬یک‭ ‬پزشک‭ ‬ایرانی‭ ‬برایم‭ ‬توضیح‭ ‬داد‭ ‬ابتدا‭ ‬مقداری‭ ‬را‭ ‬آزمایش‭ ‬کنید،‭ ‬چون‭ ‬به‭ ‬این‭ ‬داروها‭ ‬هم‭ ‬اطمینانی‭ ‬نیست‭. ‬متاسفانه‭ ‬او‭ ‬درست‭ ‬گفته‭ ‬بود،‭ ‬داروها‭ ‬بی‭ ‬اثر‭ ‬بود‭. ‬

بعد‭ ‬از‭ ‬3ماه‭ ‬و‭ ‬نیم‭ ‬که‭ ‬دیگر‭ ‬قادر‭ ‬به‭ ‬پرداخت‭ ‬هزینه‭ ‬های‭ ‬سنگین‭ ‬و‭ ‬داروهای‭ ‬گران‭ ‬نبودم،‭ ‬خود‭ ‬خواهرم‭ ‬پیشنهاد‭ ‬کرد‭ ‬به‭ ‬ایران‭ ‬برگردد‭ ‬و‭ ‬ناچار‭ ‬بیمارستان‭ ‬را‭ ‬ترک‭ ‬کرد‭. ‬این‭ ‬تصمیم‭ ‬زمانی‭ ‬گرفته‭ ‬شد،‭ ‬که‭ ‬تجمعات‭ ‬ایرانیان‭ ‬در‭ ‬آلمان‭ ‬دنیا‭ ‬را‭ ‬متوجه‭ ‬خود‭ ‬کرده‭ ‬بود،‭ ‬خواهرم‭ ‬اصرار‭ ‬داشت‭ ‬درجمع‭ ‬ایرانیان‭ ‬بپیوندیم‭. ‬من‭ ‬مخالف‭ ‬بودم،‭ ‬چون‭ ‬او‭ ‬توانایی‭ ‬راه‭ ‬رفتن،‭ ‬ایستادن‭ ‬و‭ ‬بقولی‭ ‬فریاد‭ ‬زدن‭ ‬و‭ ‬هیجانات‭ ‬آن‭ ‬مردم‭ ‬را‭ ‬نداشت،‭ ‬ولی‭ ‬خواهرم‭ ‬دست‭ ‬بردار‭ ‬نبود‭ ‬دو‭ ‬سه‭ ‬روزی‭ ‬سرش‭ ‬را‭ ‬گرم‭ ‬کردیم،‭ ‬تلفن‭ ‬با‭ ‬بچه‭ ‬ها‭ ‬درا‭ ‬یران،‭ ‬بیماری‭ ‬شوهرش‭ ‬در‭ ‬تهران،‭ ‬التماس‭ ‬مادرمان‭ ‬برای‭ ‬بازگشت‭ ‬اش‭ ‬به‭ ‬ایران،‭ ‬تا‭ ‬حدی‭ ‬خواهرم‭ ‬را‭ ‬درگیر‭ ‬کرد‭ ‬و‭ ‬مسئله‭ ‬حضور‭ ‬دراعتراضات‭ ‬خیابانی‭ ‬را‭ ‬فراموش‭ ‬کرده‭ ‬بود،‭ ‬ولی‭ ‬هر‭ ‬بار‭ ‬که‭ ‬پای‭ ‬رادیو‭ ‬و‭ ‬تلویزیون‭ ‬می‭ ‬نشست‭ ‬و‭ ‬درجریان‭ ‬رویدادهای‭ ‬داخل‭ ‬و‭ ‬خارج‭ ‬قرار‭ ‬می‭ ‬گرفت،‭ ‬دچار‭ ‬دگرگونی‭ ‬می‭ ‬شد،‭ ‬از‭ ‬سویی‭ ‬نگران‭ ‬بچه‭ ‬هایش‭ ‬بود،‭ ‬که‭ ‬هر‭ ‬روز‭ ‬در‭ ‬خیابانها‭ ‬بودند،‭ ‬از‭ ‬سویی‭ ‬نگران‭ ‬شوهرش‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬ضمن‭ ‬یک‭ ‬پزشک‭ ‬با‭ ‬وجدان‭ ‬هموطن‭ ‬می‭ ‬کوشید‭ ‬تا‭ ‬شاید‭ ‬دوباره‭ ‬خواهرم‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬بیمارستان‭ ‬برگرداند‭. ‬او‭ ‬تلاش‭ ‬می‭ ‬کرد‭ ‬تا‭ ‬خواهرم‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬یک‭ ‬پروژه‭ ‬تحقیقی‭ ‬جای‭ ‬بدهد،‭ ‬تا‭ ‬هزینه‭ ‬ای‭ ‬برگردن‭ ‬ما‭ ‬نیفتد،‭ ‬دراین‭ ‬فاصله‭ ‬حتی‭ ‬سه‭ ‬روز‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬بیمارستان‭ ‬انتقال‭ ‬داد،‭ ‬ولی‭ ‬گروه‭ ‬پژوهشی‭ ‬دانشگاه،‭ ‬نوع‭ ‬سرطان‭ ‬خواهرم‭ ‬و‭ ‬شرایط‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬در‭ ‬چارچوب‭ ‬تحقیقات‭ ‬خود‭ ‬ندیدند‭ ‬و‭ ‬خود‭ ‬بخود‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬مرخص‭ ‬کردند،‭ ‬ولی‭ ‬موقتا‭ ‬داروهایی‭ ‬به‭ ‬او‭ ‬دادند‭ ‬که‭ ‬تا‭ ‬حدی‭ ‬آرام‭ ‬بگیرد‭. ‬ولی‭ ‬ما‭ ‬همچنان‭ ‬بلاتکلیف‭ ‬بودیم،‭ ‬تا‭ ‬خواهرم‭ ‬اصرار‭ ‬کرد‭ ‬حداقل‭ ‬در‭ ‬گردهمائی‭ ‬های‭ ‬ایرانیان‭ ‬شرکت‭ ‬کند،‭ ‬گفت‭ ‬به‭ ‬بچه‭ ‬هایم‭ ‬بگویم‭ ‬که‭ ‬من‭ ‬هم‭ ‬با‭ ‬آنها‭ ‬همصدا‭ ‬هستم،‭ ‬من‭ ‬هم‭ ‬برای‭ ‬فریاد‭ ‬اعتراض‭ ‬به‭ ‬خیابان‭ ‬آمده‭ ‬ام‭. ‬دو‭ ‬هفته‭ ‬قبل‭ ‬با‭ ‬فشار‭ ‬خواهرم‭ ‬به‭ ‬جمع‭ ‬ایرانیان‭ ‬پیوستیم،‭ ‬هر‭ ‬دو‭ ‬درحالیکه‭ ‬اشک‭ ‬می‭ ‬ریختیم‭ ‬با‭ ‬آنها‭ ‬همصدا‭ ‬بودیم‭. ‬یک‭ ‬ساعت‭ ‬بعد‭ ‬خواهرم‭ ‬نقش‭ ‬بر‭ ‬زمین‭ ‬شد،‭ ‬عده‭ ‬ای‭ ‬دور‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬گرفتند،‭ ‬می‭ ‬پرسیدند‭ ‬چه‭ ‬شده؟‭ ‬من‭ ‬برایشان‭ ‬از‭ ‬شرایط‭ ‬خواهرم‭ ‬می‭ ‬گفتم‭ ‬و‭ ‬در‭ ‬ظرف‭ ‬یک‭ ‬ربع،‭ ‬شاید‭ ‬50‭ ‬نفری‭ ‬ما‭ ‬را‭ ‬محاصره‭ ‬کردند،‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬آنها‭ ‬گفت‭ ‬با‭ ‬این‭ ‬شرایط‭ ‬می‭ ‬خواهی‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬ایران‭ ‬برگردانی؟‭ ‬گفتم‭ ‬چاره‭ ‬ای‭ ‬نداریم،‭ ‬نه‭ ‬امکان‭ ‬پرداخت‭ ‬هزینه‭ ‬بیمارستان‭ ‬را‭ ‬داریم‭ ‬و‭ ‬نه‭ ‬هزینه‭ ‬داروها،‭ ‬دیگری‭ ‬گفت‭ ‬امکان‭ ‬بستری‭ ‬شدن‭ ‬دوباره‭ ‬اش‭ ‬وجود‭ ‬دارد،‭ ‬من‭ ‬از‭ ‬طریق‭ ‬پدرم‭ ‬که‭ ‬جراح‭ ‬با‭ ‬سابقه‭ ‬ای‭ ‬است‭ ‬اقدام‭ ‬می‭ ‬کنیم،‭ ‬آن‭ ‬دیگری‭ ‬گفت‭ ‬ما‭ ‬همه‭ ‬دست‭ ‬به‭ ‬دست‭ ‬هم‭ ‬میدهیم،‭ ‬در‭ ‬حد‭  ‬توان‭ ‬کمک‭ ‬می‭ ‬کنیم‭. ‬زمزمه‭ ‬ای‭ ‬در‭ ‬میان‭ ‬آنها‭ ‬پیچیده‭ ‬بود،‭ ‬من‭ ‬از‭ ‬سویی‭ ‬خجالت‭ ‬می‭ ‬کشیدم،‭ ‬که‭ ‬به‭ ‬کمک‭ ‬غریبه‭ ‬ها‭ ‬نیاز‭ ‬داریم،‭ ‬از‭ ‬سویی‭ ‬از‭ ‬این‭ ‬همه‭ ‬توجه‭ ‬حیران‭ ‬مانده‭ ‬بودم،‭ ‬ناگهان‭ ‬به‭ ‬یاد‭ ‬روزهای‭ ‬اول‭ ‬انقلاب‭ ‬در‭ ‬ایران‭ ‬افتادم،‭ ‬آنروزها‭ ‬که‭ ‬من‭ ‬17‭ ‬ساله‭ ‬بودم‭ ‬و‭ ‬می‭ ‬دیدم‭ ‬اتومبیل‭ ‬های‭ ‬رهگذر،‭ ‬همه‭ ‬مسافران‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬خیابان‭ ‬تا‭ ‬خانه‭ ‬میرساندند‭ ‬و‭ ‬می‭ ‬دیدم‭ ‬همسایه‭ ‬در‭ ‬خانه‭ ‬ها‭ ‬را‭ ‬می‭ ‬زنند‭ ‬تا‭ ‬هر‭ ‬نیازی‭ ‬دارند‭ ‬برآورده‭ ‬کنند‭. ‬اگر‭ ‬می‭ ‬شنیدند‭ ‬بیماری‭ ‬در‭ ‬خانه‭ ‬است‭ ‬به‭ ‬سراغش‭ ‬میرفتند،‭ ‬یک‭ ‬عروسی‭ ‬نیمه‭ ‬تمام‭ ‬بدلیل‭ ‬فقر‭ ‬در‭ ‬همسایگی‭ ‬ما،‭ ‬با‭ ‬کمک‭ ‬های‭ ‬انسانهای‭ ‬مهربان‭ ‬و‭ ‬قلب‭ ‬طلایی،‭ ‬به‭ ‬یک‭ ‬جشن‭ ‬پرشور‭ ‬مبدل‭ ‬شد‭ ‬و‭ ‬آنقدر‭ ‬جهیزیه‭ ‬به‭ ‬خانه‭ ‬کوچک‭ ‬آنها‭ ‬سرازیر‭ ‬شد‭ ‬که‭ ‬دیگر‭ ‬جا‭ ‬نداشتند‭. ‬

احساس‭ ‬کردم‭ ‬این‭ ‬مهربانان‭ ‬که‭ ‬من‭ ‬و‭ ‬خواهرم‭ ‬را‭ ‬محاصره‭ ‬کرده‭ ‬اند،‭ ‬از‭ ‬همان‭ ‬جنس‭ ‬هستند،‭ ‬با‭ ‬دل‭ ‬و‭ ‬جان‭ ‬میخواهند‭ ‬کمک‭ ‬کنند‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬آنها‭ ‬ما‭ ‬را‭ ‬با‭ ‬اصرار‭ ‬به‭ ‬خانه‭ ‬خود‭ ‬برد،‭ ‬از‭ ‬ما‭ ‬و‭ ‬همراهانمان‭ ‬که‭ ‬برای‭ ‬کمک‭ ‬آمده‭ ‬بودند‭ ‬پذیرایی‭ ‬کرد،‭ ‬چه‭ ‬منظره‭ ‬قشنگی‭ ‬بود‭. ‬چقدر‭ ‬بغض‭ ‬در‭ ‬گلویم‭ ‬جمع‭ ‬شده‭ ‬بود‭.‬

آنها‭ ‬اجازه‭ ‬ندادند‭ ‬خواهرم‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬خانه‭ ‬برگردانم،‭ ‬تا‭ ‬غروب‭ ‬همان‭ ‬روز،‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬یکی‭ ‬از‭ ‬بیمارستانهای‭ ‬مجهز‭ ‬شهر‭ ‬بردند‭. ‬من‭ ‬باورم‭ ‬نمی‭ ‬شد،‭ ‬خواهرم‭ ‬می‭ ‬گفت‭ ‬من‭ ‬خواب‭ ‬می‭ ‬بینم؟‭! ‬من‭ ‬بغل‭ ‬اش‭ ‬می‭ ‬کردم‭ ‬و‭ ‬می‭ ‬گفتم‭ ‬نه‭ ‬واقعیت‭ ‬دارد‭. ‬مرا‭ ‬که‭ ‬از‭ ‬خستگی‭ ‬بروی‭ ‬پا‭ ‬بند‭ ‬نبودم‭ ‬روانه‭ ‬خانه‭ ‬کردند،‭ ‬من‭ ‬آن‭ ‬شب‭ ‬تا‭ ‬صبح‭ ‬خوابیدم،‭ ‬فردا‭ ‬صبح‭ ‬خودم‭ ‬را‭ ‬به‭ ‬بیمارستان‭ ‬رساندم‭ ‬توی‭ ‬راهرو‭ ‬خواهرم‭ ‬را‭ ‬دیدم‭ ‬که‭ ‬بروی‭ ‬تخت‭ ‬مخصوصی‭ ‬به‭ ‬سوی‭ ‬اتاق‭ ‬عمل‭ ‬می‭ ‬برند،‭ ‬باورم‭ ‬نمیشد،‭ ‬5‭ ‬تن‭ ‬از‭ ‬آن‭ ‬ایرانیان‭ ‬پر‭ ‬از‭ ‬مهر‭ ‬و‭ ‬صفا‭ ‬وانسانیت‭ ‬با‭ ‬همه‭ ‬وجود‭ ‬برای‭ ‬نجات‭ ‬خواهرم‭ ‬تلاش‭ ‬میکردند‭.‬

من‭ ‬به‭ ‬بچه‭ ‬هایش‭ ‬زنگ‭ ‬زدم‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬آنها‭ ‬خبر‭ ‬دادم‭ ‬که‭ ‬مادرشان‭ ‬دوباره‭ ‬بستری‭ ‬شده،‭ ‬این‭ ‬بار‭ ‬یک‭ ‬جمع‭ ‬از‭ ‬انسانهای‭ ‬قلب‭ ‬طلایی،‭ ‬از‭ ‬او‭ ‬مراقبت‭ ‬می‭ ‬کنند‭ ‬من‭ ‬در‭ ‬این‭ ‬میان‭ ‬هیچ‭ ‬کاره‭ ‬هستم،‭ ‬فقط‭ ‬با‭ ‬شوق‭ ‬و‭ ‬اشک‭ ‬به‭ ‬تماشا‭ ‬ایستاده‭ ‬ام‭. ‬در‭ ‬طی‭ ‬10‭ ‬روز‭ ‬دوعمل‭ ‬جراحی،‭ ‬درمانهای‭ ‬دارویی،‭ ‬راههای‭ ‬تازه‭ ‬برای‭ ‬نجات‭ ‬خواهرم‭ ‬ادامه‭ ‬داشت‭. ‬هربار‭ ‬به‭ ‬سراغش‭ ‬میرفتم،‭ ‬بغل‭ ‬اش‭ ‬می‭ ‬کردم‭ ‬و‭ ‬زیر‭ ‬لب‭ ‬می‭ ‬گفت‭ ‬اینها‭ ‬همه‭ ‬خواب‭ ‬است،‭ ‬رویاست،‭ ‬من‭ ‬باورم‭ ‬نمی‭ ‬شود‭ ‬این‭ ‬فرشته‭ ‬ها‭ ‬از‭ ‬کجا‭ ‬آمدند‭. ‬این‭ ‬انسانها‭ ‬که‭ ‬برای‭ ‬نجات‭ ‬من‭ ‬خستگی‭ ‬نمی‭ ‬شناسند‭ ‬تا‭ ‬بحال‭ ‬کجا‭ ‬بودند؟‭ ‬برایش‭ ‬توضیح‭ ‬می‭ ‬دادم‭ ‬که‭ ‬این‭ ‬فرشته‭ ‬ها‭ ‬همه‭ ‬جا‭ ‬هستند،‭ ‬داخل‭ ‬ایران،‭ ‬وقتی‭ ‬نوجوانی‭ ‬زخمی‭ ‬میشود‭ ‬و‭ ‬او‭ ‬را‭ ‬بردوش‭ ‬می‭ ‬گذارند‭ ‬و‭ ‬به‭ ‬خانه‭ ‬های‭ ‬خود‭ ‬می‭ ‬برند،‭ ‬این‭ ‬فرشته‭ ‬ها‭ ‬در‭ ‬بیمارستانهای‭ ‬داخل‭ ‬هم‭ ‬هستند،‭ ‬که‭ ‬مجروحین‭ ‬را‭ ‬از‭ ‬چشم‭ ‬مامورین‭ ‬دور‭ ‬نگه‭ ‬میدارند‭.‬

این‭ ‬فرشته‭ ‬ها‭ ‬اینروزها‭ ‬در‭ ‬داخل‭ ‬که‭ ‬مغازه‭ ‬ها‭ ‬بسته‭ ‬شده،‭ ‬غذا‭ ‬در‭ ‬دسترس‭ ‬همه‭ ‬نیست،‭ ‬شبانه‭ ‬درخانه‭ ‬ها‭ ‬را‭ ‬می‭ ‬زنند‭ ‬و‭ ‬برایشان‭ ‬غذا‭ ‬می‭ ‬برند‭. ‬این‭ ‬فرشته‭ ‬ها‭ ‬درخارج‭ ‬هم‭ ‬هستند،‭ ‬همین‭ ‬ها‭ ‬که‭ ‬طی‭ ‬10‭ ‬روز‭ ‬گذشته‭ ‬چون‭ ‬نگهبانان‭ ‬بهشتی،‭ ‬لحظه‭ ‬ای‭ ‬تو‭ ‬را‭ ‬تنها‭ ‬نگذاشته‭ ‬اند،‭ ‬همه‭ ‬داروهای‭ ‬نایاب‭ ‬و‭ ‬گرانقیمت‭ ‬تو‭ ‬را‭ ‬تهیه‭ ‬می‭ ‬کردند،‭ ‬معروف‭ ‬ترین‭ ‬پزشکان‭ ‬متخصص‭ ‬را‭ ‬بربالین‭ ‬تو‭ ‬می‭ ‬آورند‭.‬

چند‭ ‬روز‭ ‬پیش‭ ‬که‭ ‬دوباره‭ ‬خیابانها‭ ‬پر‭ ‬از‭ ‬جمعیت‭ ‬ایرانی‭ ‬شد،‭ ‬من‭ ‬به‭ ‬میان‭ ‬شان‭ ‬رفتم‭ ‬و‭ ‬با‭ ‬تلفن‭ ‬دستی‭ ‬خودم،‭ ‬همه‭ ‬لحظات‭ ‬را‭ ‬تصویری‭ ‬برای‭ ‬خواهرم‭ ‬فرستادم‭ ‬و‭ ‬صدای‭ ‬هق‭ ‬هق‭ ‬مان‭ ‬در‭ ‬دو‭ ‬سوی‭ ‬تلفن‭ ‬می‭ ‬پیچید‭ ‬و‭ ‬رهگذران‭ ‬برای‭ ‬خواهرم‭ ‬دست‭ ‬تکان‭ ‬می‭ ‬دادند‭ ‬و‭ ‬بوسه‭ ‬می‭ ‬فرستادند‭.‬

1464-88