1464-87

مهتاب از آلمان زنگ می زد

من ۱۶ سال پیش به آمریکا آمدم، رشته داروسازی در ایران خوانده بودم، دراینجا مدتی در یک داروخانه ایرانی کار گرفتم، ولی در حد آسیستان بود. یکروز یک خانم جوان آمریکایی برای تهیه داروهایش به آنجا آمده بود، خیلی سرگشته و نگران بود، وقتی داروهایش آماده شد و فهمید که باید مبلغ بالائی بپردازد، بغض کرده گفت متاسفانه امکان پرداخت آنرا ندارم. گرچه بدلیل بیماری مادرم، باید این داروها را تهیه می کردم.
گفتم بخشی را بیمه می پردازد. خودت تا چقدر آمادگی پرداخت داری؟ گفت شاید یک دوم آنرا، گفتم اگر تا این حد برای مادرتان حیاتی است، من بقیه اش را می پردازم، شما بعدا و بمرور به من برگردانید، چشمانش پر از اشک شد و گفت راست می گوئید؟ گفتم بله، کاملا درست می گویم، بلافاصله کیف پولش را جلوی من گذاشت، من در همان حد که گفته بود برداشتم و بقیه را خود پرداختم و روانه اش کردم. از دور می دیدم که شانه هایش از شدت گریه می لرزد، هرچند قدم، بر می گردد مرا نگاه می کند.
آن شب من با وجدان راحتی خوابیدم، گرچه مسئول داروخانه کلی سرزنشم کرد، که اینروزها کسی چنین دست و دلبازی هایی نمی کند. دو هفته بعد الیزابت همان خانم که حالا اسمش را می دانستم، به سراغم آمد و مبلغی جلوی من گذاشته و تشکر کرد، گفت شما مادرم را نجات دادید. گفتم در بازگرداندن قرض تان عجله نکنید، خندید و گفت شما یک فرشته هستید، دلم می خواهد روزی جبران کنم.
دو ماه بعد الیزابت مرا به جشن تولد مادرش دعوت کرد، من هم با کلی شیرینی و گل به دیدارشان رفتم و همان دیدار سبب دوستی ما شد و یکسال بعد به ازدواج ما انجامید و من به خانه بزرگ مادرش نقل مکان کردم. مادر مهربان و فهمیده و آگاهی که بارها و بارها مرا بخاطر آن اقدام ستود و گفت تو بهترین شوهر برای دختر من هستی.
درست برعکس الیزابت و مادرش، ایتن برادرخوانده الیزابت، برخورد خوبی با من نداشت، او که اهل رومانی ولی فرزند خوانده آنها بود، یکی دو بار درباره تروریست بودن ایرانیان سخن گفت، که مادرش او را سرزنش کرد، تا مادر مهربان الیزابت از دست رفت و ایتن و دوست دخترش در آن خانه ساکن شدند و من کاملا احساس می کردم ایتن در پی فرصتی است که به من ضربه بزند، البته الیزابت چند بار با او جر و بحث کرد و من دورادور می شنیدم، که می گفت کامبیز یک انسان اصیل و مهربان است، من از داشتن چنین شوهری بخود می بالم و اجازه نمی دهم بیش از این به او توهین کنی.
من درست برعکس می کوشیدم با دادن هدایایی از صنایع دستی ایران به ایتن و دوست دخترش، صمیمیت خود را نشان بدهم ولی متاسفانه او قلبی مهربان و ذات خوبی نداشت.
یادم هست یکروز ایتن با شوق از خرید یک ساعت رولکس حرف میزد و من با دیدن آن احساس کردم از همان نوع قلابی اش در دان تاون لس آنجلس است. ولی حرفی نزدم. یکی دو بار ساعت را روی میز، درون حمام، کنار استخر خانه دیدم و بی توجه رد شدم.
درست شب کریسمس بود، گروهی از دوستان و فامیل الیزابت مهمان ما بودند، آخر شب همه مست و نیمه مست راهی خانه هایشان شدند و یک ساعت بعد ایتن فریاد برآورد که ساعت رولکس من گم شده! من و الیزابت همه سالن و زیر میزها و صندلی ها را گشتیم، ولی اثری نبود، تا فردا بعد از ظهر الیزابت زنگ زد و گفت من یک سئوال دارم، خواهش می کنم صادقانه جواب بده من گفتم قول میدهم، گفت ساعت ایتن را تو برداشتی؟ گفتم من؟ اصلا چنین فکری مکن، تو منش مرا می دانی، من اهل چنین کاری نیستم، گفت ولی یک ساعت پیش ایتن ساعت اش را در یکی از جیب های کت تو پیدا کرد! صدا در گلویم خشک شد، گفتم در جیب کت من؟ چرا باید چنین کاری بکنم؟ گفت من نمی دانم، ایتن به همه فامیل و دوستانم این خبر را داده، در انتظار توست تا با تو درگیر شود، من فقط جلوی شکایت او را گرفتم، ولی به شدت ناراحت هستم و ترجیح می دهم دو سه روزی به خانه نیایی.
گفتم اشکالی ندارد، ولی من قسم می خورم هیچ نقشی در این ماجرا نداشتم و این توطئه ایتن است. او مدتهاست در پی فرصتی است تا مرا از زندگی تو بیرون بیاندازد، او آدم بد طینتی است، الیزابت ناراحت شد و گفت ایتن برادر من است، من بتو اجازه نمی دهم که به او توهین کنی، گفتم آیا قصد جدایی داری؟ گفت متاسفانه احساس می کنم حامله هستم، ولی با چنین رابطه ای بهتر است از هم جدا بشویم.
من که همه بدنم از خشم می لرزید، در یک هتل اتاق گرفتم و الیزابت هم اقدام به طلاق کرد و ایتن هم بیش از 20 پیام توهین آمیز برایم فرستاد و تهدید کرد اگر پایم را در حریم خانه شان بگذارم، مرا تحویل پلیس میدهد.
روزی که من از الیزابت جدا شدم یکی از تاریک ترین روزهای زندگی من بود، چون الیزابت را دوست داشتم و او نیز به من علاقه داشت و بدون اینکه به من نگاه کند در تمام مدت کنار وکیل خود ایستاده و اشک می ریخت.
من با این رویداد به شدت افسرده و منزوی شدم و برای سرگرم کردن خود، بعد از ظهرها به تحصیل در کالج پرداخته و حتی به دانشگاه رفتم و دکترای داروسازی خود را گرفتم و در یک مرکز پزشکی مشغول کار شدم، ولی بکلی از هر رابطه و دوستی و عشق و احساسی پرهیز می کردم و یک زندگی تنها و ساکتی داشتم. و با سیتی زن شدن، حتی نام و فامیل خود را تغییر دادم و ارتباطم را با دوستان قدیمی نیز بکلی قطع کردم.
پیش آمدن ماجراهای اخیر ایران و بعد تظاهرات خیابانی در شهرهای آمریکا، مرا به هیجان آورده بود، خصوصا که دیدگاه همکاران آمریکایی ام، همسایه ها و دوستان نسبت به من و به ایران کاملا تغییر یافته بود. دوستان جدیدی به مرور وارد زندگیم شده بودند، خانه ای خریده و باب رفت و آمد را با این دوستان باز کردم، در این فاصله مادر و خواهرم را هم از ایران آورده بودم که خود در روحیه من تاثیر خوبی داشت.
یکروز براثر اتفاق یکی از دوستان قدیمی الیزابت را در یک بیمارستان دیدم، دیدار کوتاهی بود، ولی او برایم گفت که الیزابت یکبار ازدواج کرده و طلاق گرفته و در ضمن برادرش بخاطر یک کلاهبرداری بزرگ در زندان است، الیزابت هم مدتی بدنبال تو می گشته ولی بعد دیگر دنبال نکرده است، حدس زدم چون من نام و فامیل خود را به آمریکایی تغییر دادم، خود بخود الیزابت مرا پیدا نکرده است. گرچه دیگر نمی خواستم با او روبرو شوم، تنها مسئله ای که ناراحتم کرد ازدواج و طلاق اش بود.
دو هفته پیش من در یک تظاهرات بزرگ در لس آنجلس شرکت کردم و همانجا ناگهان از دور الیزابت را دیدم، که میان جمعیت سرک می کشید، انگار بدنبال کسی می گشت در یک لحظه هم مرا دید و به سرعت به سوی من آمد، ولی من درمیان جمعیت خودم را گم کردم و بدنبال آن سوار بر اتومبیل از آنجا دور شدم، چون اصلا نمی خواستم با او روبرو شوم و همه آن لحظات تلخ گذشته را در ذهنم زنده کنم.
هفته قبل دوباره دریک جمع بزرگ ایرانیان حاضر شدم در آنجا با چند دوست قدیمی ام روبرو شدم، همدیگر را به آغوش گرفتیم و کلی خوشحال شدیم. دوباره در یک لحظه الیزابت را دیدم، این بار با همه قدرت در میان مردم می دویدم و صدای الیزابت را می شنیدم که مرا فریاد میزد: کامبیز! صبر کن، یک لحظه صبر کن.
عاقبت هنگام عبور از خیابان الیزابت به من رسید و بازویم را گرفت، به پسرک نوجوانی که نفس نفس میزد اشاره کرد و گفت فرار نکن می خواستم پسرت بردیا را بتو معرفی کنم، من و بردیا سالهاست در جستجوی تو هستیم! گفتم تو و برادرت مرا سالها پیش کشتید. حالا آمده ای که من شکسته را ببینی؟
پسرک به من نزدیک شد و گفت شما درست شبیه به عکس شب عروسی با مادرم هستید! راستش نتوانستم جلوی خود را بگیرم. بردیا را بغل کردم، صورتش را بوسیدم، درست مثل نوجوانی خودم بود. الیزابت از پشت مرا بغل کرده بود آرام اشک می ریخت، او را بغل کردم، گفتم بخاطر این سالها هدرشده، تو را بخاطر این هدیه می بخشم. گفت فقط می خواستم بگویم برادرم سرانجام اعتراف کرد که علیه تو توطئه کرده بود و به شدت پشیمان بود. گفتم گوشم هیچ چیزی نمی شنود و فقط صدای تو و بردیا را می شنود که زندگی مرا در یک لحظه طوفانی کردید.

1464-88