1464-87

دیانا از سن دیاگو

از اولین سالی که وارد سن دیاگو شدیم، با خود گفتیم باید به رسم و رسوم و سنن این سرزمین احترام بگذاریم. در همین رابطه بخاطر هالووین، تنگس گیوینگ، بعد هم کریسمس و سال نو، همه آن مراسم را به نوعی و در حد امکان خود انجام می دادیم، بچه ها را تشویق کردیم با همسایه ها دوست شوند، درحالیکه شوهرم حمید زیاد به این دوستی و رابطه روی خوش نشان نمی داد و می گفت ما نمی توانیم پا به پای مردم این سرزمین پیش برویم، من می گفتم چرا نه؟ ما هم چه بخواهیم و چه نخواهیم، اینک آمریکایی به حساب می آئیم. اتفاقا یکی دو تا از همسایه ها که آمریکایی اصیل بودند، با ما برخوردهای بسیار محترمانه و دوستانه داشتند و فقط یک همسایه اهل لهستان و همسایه ای اهل پاناما با ما چندان رابطه ای نداشتند و بقولی انگار ما سابقه دشمنی با آنها داشتیم. ما به مناسبت کریسمس، شیرینی های ایرانی به همسایه هدیه می کردیم، آنها هم کیک و گل هدیه می دادند.
دوستی دخترم سحر با پسر همسایه لهستانی، ناگهان تبدیل به یک درگیری و دشمنی شد، چون پدر ومادر آن جوان سحر را متهم به ریشه تروریستی کردند. با اینکه ما امکان شکایت داشتیم، خودداری نشان داده و فقط سحر را از آن خانواده دور کردیم که اتفاقا به موقع بود، چون 6 ماه بعد آن پسر را به اتهام حمل و فروش مواد مخدر دستگیر کردند، پلیس به سراغ همسایه ها آمد تا تحقیق کند، ما بجز احترام و تعریف حرف دیگری نزدیم وهمین برخورد سبب شد، تا آن خانواده با یک سبد گل به در خانه ما بیایند و بخاطر رفتار بد گذشته خود عذرخواهی کنند. ما هم با روی خوش آنها را پذیرفتیم، درحالیکه دیگر همسایه ها بکلی از آنها پرهیز می کردند و آن سلام وعلیک معمولی را هم دیگر نداشتند.
آن سوی خیابان خانواده پانامایی یک شب با هم درگیر شده و حتی صدای جیغ و فریاد کمک بچه ها در فضا پیچید، با آمدن پلیس، مرد خانواده را با دستبند بردند و ما مادر و دختر خانواده را که براثر کتک مجروح شده بودند، به کلینیک محل بردیم، یکی از همسایه ها به ما هشدار داد وارد اینگونه رویدادها نشویم، چون مسلما مرد خانواده آزاد میشود و امکان دارد به سراغ شما بیاید، که چرا از خانواده اش حمایت کردید. درواقع ما آموختیم که در چنین مواردی بهتر است پلیس را خبر کنیم و آمبولانس صدا بزنیم، ولی خود وارد معرکه نشویم!
بعد ازدو سه سال برسر پارتی هایی که بچه های همسایه برپا می داشتند، هجوم اتومبیل ها، وارد شدن بعضی از آنها به حریم خانه ها، میان همسایه ها اختلاف و درگیری بوجود آمد، در همین رابطه یک شب که اتومبیل یکی از مهمانان همسایه، اتومبیل پسرم را به شدت صدمه زده بود، میان شان جر و بحث پیش آمد، کار به خبر کردن پلیس و بعد هم گلایه همان همسایه از ما شد، خود بخود گذر سالها، آن دوستی سالهای اولیه را کمرنگ کرد، بعد هم رویدادهای سیاسی، تا حدی آنها را از ما دور ساخت و ما احساس کردیم در آن محله و درجمع آن همسایه ها خیلی تنها هستیم و بدنبال دوستی و رفت وآمد با دوستان ایرانی رفتیم، که باز هم فرزندان بعضی از هموطنان برخوردهایی با دختران محله ما بوجود آوردند و یکی دو بار جر و بحث های تندی در گرفت و یک شب دو تا از همسایه ها توی صورت من ایستاده و گفتند، شما چه بخواهید و چه نخواهید تروریست هستید و ما بعنوان همسایه شما همیشه دچار دلهره هستیم. این حرفها به شدت دل مرا شکست و تا مدتها سعی می کردم با همسایه ها روبرو نشوم و این مسئله هرسال فاصله میان ما را بیشتر کرد و انگار ما همدیگر را نمی شناختیم.
از پارسال که کورش پسر بزرگم بعنوان وکیل کار خود را شروع کرد یک شب یکی از همسایه ها با یک اتومبیل گذری در گیر شد و کارشان به زدوخورد کشید و سرنشینان آن اتومبیل همسایه ما را به شدت مجروح کرده و گریختند و در این مدت پسرم کورش از همه مراحل با تلفن خود عکس و فیلم گرفت و وقتی پلیس و آمبولانس از راه رسیدند، پسرم جلو رفته وهمه اطلاعات خود را به پلیس داد و گفت در هر دادگاهی نیز آماده شهادت هستم و حتی آماده دفاع از همسایه خود خواهم بود. آن خانواده هاج و واج پسرم را نگاه می کردند، آنها باورشان نمی شد، بعد از آن برخوردهای گذشته، پسرم این چنین پشت آنها بایستد و بعنوان یک وکیل، حاضر به دفاع از آنها باشد.
پدرآن همسایه فقط جلو آمد، مرا بغل کرد و گفت باورم نمی شود، این همه بخشندگی، بزرگواری، مهربانی را هیچگاه در زندگیم ندیده بودم ما با شما برخورد ظالمانه ای داشتیم، شاید هیچگاه امکان جبران نداشته باشیم، ولی امکان عذرخواهی داریم.
کورش تا آخرین مراحل بدنبال این ماجرا رفت و در دادگاه هم از آنها دفاع کرد و آن خانواده را با سربلندی و جبران همه خسارت شان روانه خانه کرد.
با وجود این حوادث هنوز رابطه ما با همسایه ها کاملا صمیمانه نبود. تا ماجراهای اخیر پیش آمد، جنبش زنان و دختران هموطن در داخل و انعکاس جهانی آن، همسایه های ما را هم دچار حیرت و تحسین کرد و ما که همه ساله با بی میلی بساط کریسمس برپا می داشتیم، امسال با تشویق پسرم تدارک بیشتری دیدیم. تا هفته قبل که شوهرم در لس آنجلس بدنبال یک عارضه قلبی روانه بیمارستان شد و ما بیشتر وقت مان در بیمارستان در لس آنجلس می گذشت و نگران شوهرم بودیم و بکلی خانه را فراموش کرده بودیم. خوشبختانه شوهرم رو به بهبود رفت و دیروز از بیمارستان مرخص شد، ما ابتدا به منزل خواهرم در اورنج کانتی رفتیم. و بعد همگی به خانه برگشتیم تا تدارک کریسمس را ببینیم، چرا که دو نوه شیرین من، مرتب سراغ درخت کریسمس و هدایای خود را می گرفتند و همسایه روبرویی هم در جریان این مسئله بود.
ما دیروز غروب به خانه برگشتیم، ولی وقتی وارد محله شدیم، همه جا پر از چراغ های رنگین و نور و روشنایی بود. ما خانه خود را نشناختیم، خانه ای که با چراغ های رنگین، با گلها، با زنگوله ها، با سمبل های کریسمس با درخت کاج بزرگی که درست جلوی خانه برپا شده بود و زیر چتر بزرگی حتی هدایایی نیز جمع شده و حیرت همه ما را برانگیخته بود.
باورمان نمی شد، نوه هایم به سوی درخت رفتند، هدایایی بنام خود یافتند. من و شوهرم و پسرم به آن سوی خیابان نگاه کردیم همسایه ها با چهره های مهربان و خندان خود، برایمان بوسه می فرستادند، هنوز شوکه آنها را نگاه می کردم همه این تدارک را آن همسایه آمریکایی مان، حتی آن همسایه لهستانی، آن همسایه پانامایی، دیده بودند. ما فقط اشک می ریختیم و من به درون خانه رفتم تا صدای هق هق ام را در فضای خانه پرواز دهم.

1464-88