1464-87

 

نوشین از استانبول

من این ایمیل را از ترکیه برایتان می فرستم، برای پناهندگی اقدام کرده ام، به من قول داده اند که به پرونده ام سریعاً رسیدگی کنند و من و دخترم را روانه آمریکا کنند.
یک ماه و نیم پیش دخترم سارا، لباس جین خود را به تن کرده و موهایش را بروی شانه هایش ریخته و ازخانه بیرون رفت. من که همه وجودم پر از ترس شده بود، فریاد زدم دختر چرا دیوانه شدی؟ کتک ات میزنند واستخوانهایت را می شکنند، به سرت شلیک می کنند! از بیرون خانه فریاد زد؛ من هم یک مهسا دیگر، یک شکاری دیگر، ما که برای جنگ و دعوا نمی رویم. ما میرویم تا حق مان را فریاد بزنیم، همان حقی که 43 سال از شما دریغ شد، همان حقی، که همه جوانی ات را برباد داد. گفتم بیا بنشین همین جا، فریادت را به سازمان های جهانی ایمیل کن، گفت آنرا هم خواهم کرد، ولی نسل من قبل از سوختن و خاکستر شدن، باید فریادش را به گوش همه برساند، به گوش رهبران، دولتی ها و مامورین و پدر و مادرهایی که 43 سال است با هیس هیس زندگی کرده اند. حرفش حق بود، او را درک می کردم، راست می گفت ما به راستی 43 سال همدیگر را ترساندیم، به سکوت دعوت کردیم. گاه بغض کرده از دست محدودیت ها، زورگویی ها، مزاحمین ها به درونه خانه آمدیم و در اتاق های در بسته با پرده های سیاه، فریاد زدیم، صدایمان را فقط خود و خانواده شنیدند، اگر همسایه فضولی هم پرسید دیشب چه خبر بود توی خونه تون؟ با لبخند می گفتیم سریال ترکی می دیدیم!
من پشت پنجره رو به خیابان می نشستم، دعا می کردم، تا سارا برگردد، اغلب خاک آلود و گریان بر می گشت، دو سه بار با سر و صورت زخمی آمد، یکبار لباسهایش پاره شده بود و کفش به پا نداشت، ولی سرش بالا بود. سارا با5 دختر و پسر دیگر همراه بود، آنها هم چون سارا سری نترس داشتند، بقولی از توپ و تفنگ هم نمی ترسیدند همه شان دانشجو بودند. دیگر درس را هم رها کرده بودند، می گفتند دانشگاه ها تعطیل است.
یک شب از دور سارا را دیدم که با سه چهار دختر و پسر به سوی خانه می آیند، یکی دو تا از بچه ها زخمی بودند، من در را باز کردم، همه را به درون کشاندم. از ترسم پرده ها را کشیدم، چراغ ها را خاموش کردم. یکی از همسایه های فضول پشت پنجره با کنجکاوی بیرون را می کاوید و یکی حتی در خانه ما را زد و پرسید اتفاقی افتاده؟ گفتم نه بچه ها را به دانشگاه راه ندادند، برگشتند شاید روی آنلاین درس هایشان را بخوانند، همسایه متعصب فضول مان پوزخندی زد و رفت، می دانستم اهل گزارش دادن است، شبانه بچه های مجروح را پانسمان کردیم، لباس هایشان را عوض کردیم، با وجود صدای شعار و شلیک گلوله، دو تا از بچه ها سحرگاه به خانه هایشان رفتند، بقیه خانه ما ماندند.
ساعت 8 صبح، دو مامور چنان بر در خانه می کوبیدند، که کم مانده بود در را بشکنند، من جلو رفتم، گفتند کسی را پنهان کردید؟ گفتم نه چرا؟ گفتند همسایه ها خبر دادند، گفتم بچه ها بعضی شب ها می آیند آنلاین درس می خوانند، حالا هم از ساعت 7 صبح شروع کردند. گفتند کجا هستند و هر دو بدون اجازه وارد شدند، بچه ها که آمادگی داشتند، چنان صحنه را تنظیم کردند که مامورین بعد از توقف کوتاهی خانه را ترک گفتند.
من به سارا گفتم ببین مامورین حلقه را تنگ کرده اند، شما را کاملا شناسایی کرده اند، گفت من اون همسایه های حزب الهی را می شناسم. اجازه بده بروم در خانه هایشان، حرف دلم را بزنم، فریاد زدم ترا بخدا دردسر را بزرگتر نکن. فقط به بچه ها بگو مراقب باشند. فردا بچه ها یکی یکی بقولی بدنبال ماموریت های خود رفتند، من نگران همه شان بودم بچه های 17 و 18 و 19 ساله پر از شور زندگی، با خودم می گفتم اگر مجروح شوند، اگردستگیر شوند، پدر ومادرهایشان دق می کنند.
سه شب بعد یکی از بچه ها گم شد، سارا و دوستانش نگران بودند، همه جا سر زدند، با بیمارستان ها تماس گرفتند، حتی به کلانتری ها زنگ زدند، هیچ نشانه ای از او نبود، بعد از 24 ساعت یک دختر 18 ساله گم شد، من همه وجودم پر از ترس و دلهره بود، به سارا التماس می کردم ولی گوش نمی داد. بعد از یک هفته، که دوباره مجروح شد، من هم سایه به سایه او در خیابانها راه افتادم از سویی دیدن آن همه جسارت مرا به شگفتی آورده بود، از سویی با هر صدایی، با هر شلیکی و هر حمله ای همه وجودم می لرزید. ساعت 3 بعد از ظهر بود، بچه ها را گم کردم، درمیان جمعیت که گاه در حال دویدن بودند، سارا را فریاد می زدم، در یک کوچه تنگ و باریک، گروهی نقابدار سیاهپوش به بچه ها حمله کردند، من از دور سارا و دوستش گلبو را دیدم، با همه وجود فریاد زدم، ولی صدای مرا کسی نمی شنید، سارا روی زمین افتاده بود و دو مامور با شلاق او را می زدند، من به بالین سارا رسیدم، فریاد زدم دخترم را نزنید. در یک لحظه یکی از سیاهپوشان، برسر دو مامور فریاد زد رهایش کنید، مجروح شده، آنها دست کشیدند، آن مامور سیاهپوش درحالیکه سارا را با دستهای قوی خود روی زمین می کشاند، به پشت دیوار برد به من گفت دخترت را بردار و برو، خواهش می کنم سریعا از اینجا بروید.
بغض کردم گفتم انگار شما از آنها نیستید، کلاه و نقاب اش را دراورد، جوانی حدود 30 ساله بود، گفت با من بحث نکنید، امروز توی همین خیابان چند نفر جان باختند، گروهی را دستگیر کردند، عده ای را زخمی کردند، شما می خواهید از کدام دسته باشید؟ من سارای مجروح را با هر زحمتی بود، با کمک یک وانتی جوانمرد، به خانه رساندم، با دستورالعمل های تلفنی خواهرزاده ام که پزشک بود، سارا را پانسمان کردم، جلوی خونریزی اش را گرفتم، یک مشت قرص مسکن و خواب آور به او خوراندم و روی تخت خواباندم و در آن لحظه بود، که متوجه شدم کیف دستی ام را توی خیابان جا گذاشتم.
وحشت همه وجودم را پر کرد و این وحشت ساعت 6 بعد از ظهر با صدای زنگ خانه اوج گرفت، در را با ترس باز کردم، همان جوان بود، کیف را به دستم داد، گفت یکی دو نفر آدرس ات را دارند امکان خروج از ایران را دارید؟ برای دخترت نقشه کشیده اند، بعد هم بدون هیچ حرف و سخن دیگری در پس کوچه گم شد. از خودم پرسیدم این جوان کی بود؟ یعنی در میان آن همه خشونت، یک قلب مهربان هم وجود دارد؟ شاید من خواب می بینم. دیگر نفهمیدم چه می کنم مدارک مان از جمله گذرنامه هایمان را که پارسال به ترکیه رفته بودیم برداشتم و هرچه پول و پس انداز و طلا داشتیم، لباس های گرم را درون چمدان جای دادم، به خواهرزاده ام زنگ زدم و گفتم بقیه اثاثیه ما را بعدا به خانه خود ببرد، گفتم ما راهی هستیم، می پرسید کجا؟ گفتم خبر میدهم، سارا هنوز گیج و بی حس بود، با اتوبوس به خانه خواهر بزرگم در تبریز رفتیم و ده روز بعد با اتوبوس راهی ترکیه شدیم، تا از مرز خارج شویم، نصف جان شدیم، سارا دیگر اعتراض نکرد چون اثر قرصهای قوی او را کاملا بی حس کرده بود.
6 روز بعد در استانبول، سارا تازه به خود آمد، بدنبال گذرنامه اش می گشت تا برگردد، بغل اش کردم، گریه کردیم و گفتم با فرار پدرت از ایران و قطع ارتباط اش، فقط من و تو ماندیم، من همه زندگیم در تو خلاصه شده است تو دیگر زندگی را ویران نکن.
بدنبال پناهندگی رفتیم، بدن سیاه و کبود و مجروح سارا، عکس هایی که من با تلفنم از او در خیابان گرفته بودم، ماجرای فرار شوهرم، همه و همه سبب شد تا پرونده پناهندگی ما را بگشایند، تا از ترکیه خارج نشوم، آرام نمی گیرم هنوز با خودم فکر می کنم آیا آن جوان بی نام و نشان واقعیت داشت؟ آیا درقلب اش آن همه مهربانی لانه داشت؟

1464-88