1464-87

امیر از تورنتو کانادا

20 ساله بودم، دبیرستان را تمام کرده و آماده شرکت در کنکور بودم، براثر اتفاق با شیدا آشنا شدم. دختری با چشمان درشت قهوه ای، صورتی زیبا، کلامی دلنشین، که درهمان جلسه اول، مرا شیفته خود ساخت. درواقع شیدا دخترعموی دوست قدیمی من بیژن بود، بیژن همان روز به من هشدار داد که دل به شیدا نبند، خانواده بسیار خشک و مذهبی دارد، تنها عضو خانواده که زیر بار محدودیت ها نمیرود، شیداست، بهمین جهت همه خانواده بسیج شده اند، او را هرچه زودتر شوهر بدهند. البته خانواده عمویم بعد از انقلاب مذهبی شده اند، وگرنه خود عمویم قبلا مشروبخوار قهار و زنباره بود! گفتم چه شوهری را طلب می کنند؟ گفت مثل خودشان مذهبی باشد، اهل مسجد و نماز جماعت باشد حتی اهل رفتن به جبهه باشد.
من یک هفته بعد به دیدار عموی بیژن رفتم، یک کارگاه بزرگ خیاطی داشت، در حالیکه ظاهرا تسبیحی در دست داشتم و زیر لب دعا می خواندم، روبرویش نشستم و گفتم من دختر شما را از دور دیده ام، او مناسب ترین همسر برای آینده خود دیدم، خصوصا که احساس کردم دختر نجیب و اهل دین و مذهب است، من می خواهم یک زندگی سالم بدور از خانواده خودم، که به خدا و پیامبر زیاد باور ندارند، شروع کنم. دلم میخواهد از سحر تا غروب کار کنم و زندگی راحتی را برای همسر و بچه هایم بسازم.
پدر شیدا نگاهی به سرتاپای من کرده و گفت تو مطمئنی اهل خدا و پیامبر و نماز و دعا هستی؟ گفتم صد در صد؟ گفت من بدنبال دامادی چون تو می گردم، که با خیال راحت دخترم را به دستش بسپارم و در ضمن اداره کارگاه را هم به آنها بسپارم، چون واقعا دلم استراحت می خواهد واینکه بقیه عمرم را به زیارت بروم و دعاگوی خدای مهربانم باشم.
ته دلم خنده ام گرفته بود، ولی با خودم گفتم اگر روزی به شیدا رسیدم، او را برداشته و از ایران میزنیم بیرون و یک زندگی عاشقانه و دور از تعصبات می سازیم. پدر شیدا به تسبیحی که در دست من بود نگاهی کرد و گفت اگر یک کار امروز برایم بطور کامل انجام بدهی، من زیر پر و بالت را می گیرم، گفتم که در خدمتم قربان. گفت الان غروب است، میشود خواهش کنم نمازهای عصر و مغرب را جلوی من بخوانی! راستش تنم لرزید، ولی گفتم نقش بازی می کنم، چند لحظه بعد پدر شیدا بقولی مرا از خواندن نماز باز داشت و گفت! خدا روزی ات را جای دیگر حواله کند. قبل از اینکه دیوانه نشوم و کار دست تو و خودم بدهم برو پی کارت! براستی آن لحظه هم تنم می لرزید و هم از آن دیوانگی خودم خنده ام گرفته بود.
تا 24 ساعت مات بودم، بعد هم بدون توجه به هشدارهای بیژن و پدر شیدا، سر راه او قرار گرفتم وآشنایی مان را به یک دوستی و بعد هم به یک عشق پرشور مبدل کردیم، من و شیدا هر روز همدیگر را می دیدیم، هر روز دیوانه تر می شدیم، با هم قرار گذاشتیم به یکی از شهرهای دور برویم و ازدواج کنیم و زندگی مان را بسازیم و وقتی بچه دار شدیم، خبرش را به خانواده هایمان بدهیم که البته شیدا می ترسید، به مادرش دلبستگی عمیقی داشت، می گفت خواهرانش به او تکیه دارند، پدرش سکته می کند، قرار دیگری گذاشتیم، که من وارد دانشگاه بشوم او هم با همه قدرت از ازدواج فرار کند تا در شرایط مناسب تری به هم به پیوندیم.

ما همچنان روزها همدیگر را در کوچه پس کوچه ها، در سالن تاریک سینماها، در رستورانهای دنج، در خانه خواهرم و درون اتومبیل دوستم بهزاد، و هر جا که امکان داشت می دیدیم، تا یکروز از شیدا خبری نشد، من به اطراف خانه شان رفتم، حتی شب ها جلوی پنجره اتاقش ساعتها ایستادم، ولی هیچ اثری نشانه ای از شیدا نبود، تا یک شب از پشت سر صدای پدرش را شنیدم، که خیلی آرام گفت پسر! من که حرفم را بتو زدم، برای خودت و خانواده ات دردسر درست نکن، شیدا عقد شده، یک آقای مهندس ثروتمند و مؤمن عاشق اش شده و بزودی مراسم عروسی شان برگزار میشود تو که نمی خواهی با یک زن متاهل رابطه داشته باشی؟
هیچ حرفی نزدم و سرم را زیرانداخته و دور شدم. دلم خیلی شکست، همان شب به بیژن زنگ زدم و پرسیدم ازدواج شیدا صحت دارد؟ گفت بله عقدش کردند، بزودی هم عروسی شان برگزار میشود. گفتم به همین سادگی شیدا رضایت داد؟ گفت شیدا نمی تواند مخالفت کند. او را فراموش کن، می دانم که تو را دوست دارد ولی پدرش سرنوشت او را تعیین کرده است.
من تا 3 ماه سرگردان بودم، به هر طریقی بود، از ایران بیرون آمدم، در ترکیه در یک هتل اتاقی گرفتم و بدنبال پناهندگی رفتم وخوشبختانه با راهنمایی دوستی پذیرفته شده و به کانادا آمدم، درتورنتو ضمن کار به تحصیل هم پرداختم، رشته برق صنعتی را دنبال کردم، بعد از پایان تحصیلات در یک کمپانی بزرگ کانادایی فرانسوی بکار مشغول شدم. ولی همه جا بدنبال شیدا بودم گاه در میان مردم و فروشگاهها و در سینماها و رستورانها، درون قطارو مترو و خلاصه همه جا اورا جستجو می کردم. گوشم تیز بود، که شاید صدای شیدا را بشنوم که مرا صدا می زند امیرجان! کجایی؟ چرا دیرآمدی؟ به تشویق دوستانم در مسیر آشنایی یک دختر تحصیلکرده هموطن بنام مهتاب قرار گرفتم، مهتاب مهربان، فهمیده و صبور بود. همان روزهای اول قصه زندگی خود را برایش گفتم، با مهر فراوان گفت تو را می فهمم، با دل شکسته ات همراه هستم، من هم یک دوره از زندگیم چنین ماجرایی داشتم، که خوشبختانه با رو شدن چهره واقعی آن مرد، مدتها بیمار شدم ولی امروز خودم را خلاص کرده ام.
مهتاب درآپارتمان کوچک خود برایم غذا می پخت، از من پذیرایی می کرد و به مرور به او عادت کردم، راستش عاشق اش نشدم، ولی شیفته منش و اخلاق و سادگی اش شدم و با تشویق دوستانم تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم، خصوصا که خنده هایش شبیه شیدا بود. ازدواج ما خیلی سریع انجام شد، حدود 40 نفر از فامیل و دوستان مشترک هم در مراسم حضور داشتند.
زندگی من و مهتاب بعد از 6 ماه به بن بست رسید، چون او احساس کرد من بکلی همه حواسم متوجه شیدا و آن لحظات گذشته است، حتی دو سه بار او را بنام شیدا صدا زدم! همین باعث شرمندگی من شد، مهتاب گفت از هم جدا می شویم، ولی با هم دوست می مانیم، که براستی چنین شد. ما چون دو دوست مهربان و صمیمی کنار هم ماندیم، در خیلی از موارد زندگی فریادرس هم بودیم.
یکروز که من روی فیس بوک و اصولا سوشیال میدیا خیره مانده بودم و به روایت خودم در میان جمعیت ایرانیان معترض در سراسر جهان، بدنبال یک چهره آشنا و بدنبال شیدا می گشتم، مهتاب گفت شاید روزی او را دوباره پیدا کنی و شاید او هم بدنبال تو میگردد.
یک شب من ناگهان در میان سیل مردم در خیابانهای لس آنجلس، یک چهره آشنا دیدم، خود شیدا بود، برجای خشک شدم، بارها وبارها این تصویر را مرور کردم خودش بود. شیدای من، صورتش به همان زیبایی سالهای دور، یک دختربچه هم بدنبال او می دوید، به مهتاب تلفن کردم، ماجرا را گفتم، گفت برایم فوروارد کن، اقلا چهره اش را ببینم.
از آن شب من آرام و قرار خود را از دست دادم، مهتاب هم حرفی نزد، تا خبر داد خواهرش در سن دیاگو در بیمارستان است، باید به دیدارش برود، گفتم میخواهی من هم بیایم؟ گفت نه، دو سه روزه بر می گردم. نمی دانم چرا بی تاب بودم، درحالیکه میدانستم شیدا همسر و فرزند دارد و من قصد ویرانی زندگی او را نداشتم، گرچه بیژن دو سه سال پیش گفته بود، شیدا و همسرش شدیدا اختلاف دارند، اگر پای پدرش در میان نبود جدا می شدند.
مهتاب هفته بعد زنگ زد و گفت باید چند روز دیگر بماند، ولی اگر من از مغازه های ایرانی چیزی می خواهم برایم تهیه کند، گفتم فقط خودت سلامت برگرد.
دیشب غرق در تلویزیون بودم. حوادث عجیب غریب را تماشا می کردم که مهتاب زنگ زد و گفت برگشتم، الان اگر بیداری بیایم دیدنت، گفتم خوشحال می شوم حدود ساعت 10 شب بود زنگ در آپارتمانم را زد، در را باز کردم و برجای خشک شدم، روبرویم شیدا ایستاده بود، هر دو بغض کرده همدیگر را بغل کردیم هر دو می لرزیدیم، مهتاب زیر گوشم گفت شیدا دیگر زن تنهایی است و هنوز عاشق. من فردا صبح برای صبحانه منتظرتان هستم، شیدا چنان به من چسبیده بود، که انگار می ترسید مرا از دست بدهد. من همه صورتش را غرق بوسه کردم.

1464-88