خاطرات حسن خیاطباشی را با هم به زبان خودش مرور می کنیم

خاطرات حسن خیاطباشی چهره سرشناس رادیو تلویزیونی قرار بود در همان حیطه مهندس بیلی باشد، ولی عنوان کردن بخشی از خاطرات کودکی، خیلی ها را کنجکاو کرد و خواستار ادامه آن روزها شدند و خیاطباشی عزیزمان به دلیل گرفتاریهای رادیو تلویزیونی، بقیه خاطرات را یک خط در میان برای ما فرستاد و شما این بخش را بخوانید، یک بخش پایانی مانده است که امیدواریم هفته آینده به دستمان برسد و شما عزیزان را زیاد به انتظار نگذاریم
***
جالبه هر خانواده ای روش تربیتی خاص خودش رو داره
یکی بعضی ها اینطور که گفتی، بعضی از روش تنبیه سخت، بعضی ها
معتقدند باید اجازه داد بچه آزاد باشه….
– درمورد خوانندگی یه چیز جالب یادم رفت بگم .
درهمون چهارسالگی یعنی دقیقا پانزدهم بهمن ماه سال یکهزاروسیصدوبیست و هفت بود که اون واقعه ی ترورنافرجام توسط “ناصر فخرآرائی” در جلوی دانشکده ی حقوق اتفاق افتاد. چند روز بعد من همراه مادررفتیم بازار، خب بین همه رقم مشاغل، تصنیف فروشی هم چندسال پیش برای بعضی ها شغل محسوب میشد.
تازه اگر طرف از صدای خوبی هم برخوردار بود روی فروشش تاُثیر میگذاشت .
– آره دیگه چون مجبور بودن برای جلب مشتری ترانه های چاپ شده از خوانندگان مختلف رو خودشون بخونن .
یادمه ، دهشاهی میدادن یک ورقه ای که اشعار چهار ترانه روش چاپ شده بود میگرفتن.
اون روزیک نوجوونی با صدای خوشی میخوند:
ناصر فخرآرا – ای ظالم بی حیا
زدی تو تیر خطا بصورت شاه ما
من خوشم اومد . بدون اینکه حواسم باشه، دنبالش راه افتادم تا شعرشو یاد بگیرم… اما چشمتون روز بد نبینه،وقتی بخودم اومدم دیدم نمیدونم به کدوم طرف برم
،

خاطرات شیرین کودکی و نوجوانی و دوران بی خیالی

  • چه گم شدنی. اول هول شده بودم.مثل بزغاله ی ننه گم کرده، ازاینور باونور میرفتم.گویا یکی از کسبه متوجه بلاتکلیفی من شده بود گفت بچه جون بزرگترت کجاست؟ گفتم نمیدونم . گفت گم شدی؟ گفتم بعله. گفت پس چرا گریه نمیکنی یکی کمکت کنه؟ گفتم مرد که گریه نمیکنه….
    فکر میکنم خوشش اومد، چون زد زیر خنده و صدا زد آقا جلال این مرد گم شده، بشونش جلو پیشخون تا صاحابش پیدا شه…آقا جلال مرد مهربونی بودگفت: اسمت چیه مشدی؟ گفتم حسن. گفت عجب… اسم پسر منم حسنه.
    اگه شیکرپنیر دوست داری از تو قندون وردار بخور تا برزگترت بیاد.
    گفتم: بیرون از خونه هرچی بخوام با بابام میخورم…گفت آفرین.آفرین خوشم اومد…..
    درهمین اثناء مادر پیداش شد. نگران و دستپاچه… زبونش بنداومده بود
    ونفس زنان گفت بچه توکه منو کشتی…گفتم بزرگ میشی یادت میره…
    همه زدن زیر خنده ….مادرم هم خنده اش گرفت قضیه بخوبی وخوشی
    فیصله پیدا کرد….

این حرفهارو کجا یاد گرفته بودی؟

  • چه میدونم وقتی یه مورد ناراحت کننده پیش میومد بابام میگفت، منم یادمیگرفتم…

از قرار معلوم تو توو اون محدوده ی سنی خاطرات جالبی داری

  • جلوترشم دارم.

جدی میگی؟

  • معلومه. داستان خریدن ماست یکی دیگه از اون خاطراته.

اون چیه؟

  • جالبه ….یک لبنیاتی نزدیک خونه امون بود که گاهی مادر منو برای خرید ماست باونجا میفرستاد .یکی از دفعات که کاسه چینی گلسرخی مملو از ماست دستم بود، داشتم با انگشت دورش رو صاف میکردم و از کارم لذت میبردم وتوعالم خودم بودم که ناگهان یکی بسرعت کاسه رو گرفت و یک سیلی جانانه نثار گوشم کرد… نشئگی از سرم پرید مثل فیلم های والت دیسنی احساس میکردم از چشمام ستاره میزنه بیرون…

پدرت بود؟

  • نه…یه رهگذربود…مردک کشیده رو زده ولی ول نمیکرد…میخواستم کاسه رو بگیرم نمیداد هی تکرار میکرد قراره تو ماست ببری خونه نه کاسه خالی…باورم کن الانم اگر بخوام توخیابون چیزی بخورم فکرمیکنم یارو پیداش میشه…

آخه چه جوری اطمینان میکردن تو رو میفرستادن خرید؟

  • مهدیخان خودم دوست داشتم.مثلا روزها ی جمعه، صبح زود بیدار میشدم.
    اول سماور رو روشن میکردم یعد میرفتم سنگکی نون میگرفتم از قد خودم بلندتر وقتی برمیگشتم سماور به قل افتاده بود. چائی رو دم میکردم، وسائل صبحانه رو میچیدم…
    البته متوجه بودم که مادر حواسش بهم هست… ناگفته نماند ، وقتی میدید با دقت و سلیقه کارهاروانجام میدم لذت میبرد…

الآن که صاحب شهرت و محبوبیت شدی عکس العملی ایشون چیه؟

  • سوُال خوبیه .مدتی بود احساس میکردم کار من مورد تاُئیدمادرنیست.
    چون هروقت بحثی در مورد تلویزیون مطرح میشد یا خودش رو کنار میکشید یادخالت نمیکرد.چند بارکه شاهد این قضیه بودم ازش سوُال کردم.
    از کارمن خوشش نمیاد گفت کی همچین حرفی زده ؟ من خیلی هم خوشحالم ، فقط برای اینکه نگن پز میده خودموقاطی نمیکنم.

هفته قبل درباره همراه شدن حسن خان با پدر در کافه کاباره ها و اولین تست مشروب نوشتیم، این بار به بخش دیگری می رسیم.
پدر چی اونم اظهار رضایت میکرد؟
بذار اینارو بموقع اش توضیح بدم

گفتی جلوترازاینهائیکه تعریف کردی بازهم مطالبی برای گفتن داری ازچه زمانی؟
اگر بگم دوسالگی به بعد تعجب نمیکنی؟

اگرراستش رو بخوای الانش هم متعجبم.ولی برام جالبه بدونم بچه دوساله میتونه چه خاطره ای داشته باشه….

  • پس گوش کن … من تا سه سالگی شیر مادر خوردم. امادوسالش براحتی یکسال بعدش زهرم کردن.

سه سال شیر خوردی اعتراضم داری، میگی زهرت کردن؟
ببین همونطورکه میدونی معمولا بچه رو بعد ازدوسال از شیرمیگیرن.

خب منم همینو میگم تو سه سال خوردی

  • آخه برای منصرف کردنم توطئه کردن. یکسال زجر کشیدم. هروقت میخواستم شیر بخورم عذاب میکشیدم.

چرا؟

  • یه مزه هائی قاطیش بود که دوست نداشتم ولی میخوردم

اونوقت توهمه ی اینا یادته؟

  • معلومه که یادمه. متوجه شدم که خانم هاومادرم درباره ی من یه چیزهائی میگن…نمیتونستم کلمات رو کامل ادا کنم ولی چون مرتب باهام حرف میزدن معنی واژه هارو متوجه میشدم ، بخصوص چند تاکلمه که خوب تشخیص میدادم، مثل شیر، نده، بده، بخورونخور… خلاصه باهمه ی بد مزه گی دست بردار نبودم…
    درد سرت ندم گاهی میشنیدم مادربا ختده به پدرم میگفت هرکاری میکنم اثر نداره، دربین اقدامات بد مزه سازی واژه مشهد هم مطرح بود.
    بدون هیچ مشکلی میفهمیدم که میگفتن ببرینش مشهد، منو میگن….
    ادامه دارد

-۱۸۵۱

با تشکر ازمژگان عظیمی