اولین سال ورودم به نیویورک، با گرین کارت قرعه کشی، گیج و منگ نمی دانستم چکنم، فقط با خودم 3 هزار دلار داشتم و بحساب خودم هم فکر می کردم هزینه چند ماه میشود، ولی خیلی زود با خواندن آگهی های مجله جوانان با یک دختر دانشجو رومیت شدم و 1200 دلار هم پیشاپیش پرداختم و دستپاچه بدنبال کار رفتم. در یک فست فود کار موقت گرفتم و تقریبا آخر یکی از شب ها متوجه شدم خانمی مسن درون اتومبیل گرانقیمت خود کنار خیابان سرگردان مانده، جلو رفتم که کمک کنم، گفت اتومبیلم ناگهان خاموش شده، نمی دانم چکنم؟ من با یک بررسی فهمیدم بنزین ندارد، گفتم همانجا صبر کند تا من برایش بنزین تهیه کنم، حقیقت را بخواهید با قوانین شهر آشنا نبودم، تنها عقلم به آنجا رسید، که به پمپ بنزین سر خیابان بروم و کمک بگیرم، که یک ظرف پلاستیکی بمن فروخت که سرانجام اش برایم 30 دلار تمام شد. آن شب اتومبیل آن خانم که فهمیدم اسمش الیزابت است، روشن شد، از شوق گریه اش گرفته بود، گفت فردا به من زنگ بزن، این محبت تو را جبران کنم، گفتم نیازی نیست، گفت بهرحال بمن زنگ بزن تا همدیگر را ببینیم. من شماره اش را گرفتم و با اتوبوس به آپارتمانم برگشتم. فردا به الیزابت زنگ زدم، آدرس خانه اش را داد و با خواهش مرا دعوت کرد به دیدارش بروم علیرغم میل خودم، نیرویی مرا به آن خانه برد، خانه ای بزرگ و با صفا، که الیزابت در حیاط سربسته اش پشت میز قرمزرنگی نشسته بود. با دیدنم از جا برخاست و مرا بغل کرد و حدود دو سه ساعتی با هم حرف زدیم. پیشنهاد داد بعنوان یک همدم در خانه اش زندگی کنم، و توضیح داد که یک همدم و پرستار و آشپز دلسوز داشته که بدلیل مرگ مادرش، به یونان برگشته و بدلیل مسئولیت هایی در آنجا مانده است. بعد گفت من به آدمها زیاد اطمینان ندارم ولی اقدام دیشب تو به من فهماند انسانهای خوب و مهربانی در میان این جمعیت بی تفاوت وجود دارند که کمتر به چشم می آیند. الیزابت در آن مدت کوتاه تقریبا از همه زندگی من آگاه شد و برایش جالب بود که من بعنوان یک دانشجوی جوان به خوبی به انگلیسی حرف میزنم و جرات چنین سفری، آنهم تنهایی داشته ام البته برایش گفتم که پدر و مادرم هر دو دبیر دبیرستانها بودند، هر دو تحصیلکرده و از یک خانواده مرفه هستند.
من زندگیم بکلی متحول شد، الیزابت همه امور زندگی خود را به من سپرده بود، البته دو خواهر هم داشت که از دیدن من تعجب کردند و زیاد هم به من روی خوشی نشان نمی دادند، ولی برای من مهم نبود، همین که الیزابت چون یک مادر مهربان مراقب من بود خدا را شکر می کردم. الیزابت درواقع یک سوئیت مجزا در خانه خود به من داده بود و ماهانه 1800 دلار به حساب من واریز می کرد و می گفت این پولها را فقط پس انداز کن، شاید روزی من نبودم، حداقل قدرت و توانایی اداره زندگی خود را تا مدتی داشته باشی، من بغل اش می کردم و صورت مهربانش را می بوسیدم و می گفتم براستی جای خالی مادرم را شما پر کردید و یکی دو بار هم مادرم تلفن کرد و با الیزابت حرف زد و گفت خدا شما را برای دخترم فرستاده است چون دخترم واقعا دل به دریا زده و به آمریکا آمده بود و ما سخت نگرانش بودیم. بعد از یکسال زندگی و کار در کنار الیزابت، من بسیار آموختم و زبان انگلیسی ام کامل شد، ضمن اینکه الیزابت مرا تشویق کرد بعد از ظهرها به کالج بروم و یک رشته ای را انتخاب کنم تا در دانشگاه آنرا پی بگیرم.
در همان حال رابین پسرخوانده الیزابت که در شیکاگو زندگی میکرد چند بار به دیدن اش آمد و در همان برخورد اول هم زیر گوش من زمزمه می کرد، ولی من توجهی نمی کردم تا یک شب مست به اتاق من آمد و میخواست بزور به من تجاوز کند که با فریادهای من، الیزابت خودش را رساند، با تلفن بر سر رابین کوبید، که صورتش پر از خون شد. بعد تلفن را برداشت تا پلیس را خبر کند، ولی من مانع اش شدم و گفتم رابین مست است و نمی فهمد چه می کند با ضربه تلفن هم تنبیه شده، پلیس را خبر نکنید چون آنگاه من ناچارم واقعیت را بگویم و او را یکسره به زندان می برند.
رابین به دست و پای الیزابت و من افتاده بود، التماس می کرد پلیس را خبر نکنیم، من با وجود نفرت از وجودش، صورتش را با حوله تمیز کرده و با کمک های اولیه و یخ صورت اش را تا حدی پانسمان کرده و روانه اتاقش کردم، که البته فردا صبح زود خانه را ترک کرده بود. این اقدام من الیزابت را بیشتر به من نزدیک کرد. می گفت من درعمرم چنین موجودی ندیده بودم، من درباره ایرانیان شنیده بودم، ولی چه خوب که با شناخت تو، حالا دیدگاه روشن تری درباره ایران و ایرانی دارم.
در همان روزها، سیمین دخترخاله ام با شوهر و 4 فرزندش از طریق پناهندگی به آمریکا آمدند. ابتدا در شهرکی نزدیک نیوجرسی بودند، بعد هم من کمک شان کردم به نیویورک بیایند از پس اندار خودم امکان خرید اتومبیل و اجاره یک آپارتمان را یافتند و بعد هم با سفارش الیزابت هر دو در یک رستوران بکار مشغول شدند و من برای کمک بیشتر بچه هاشان را صبح به مدرسه می بردم و بعد ازظهرها خودشان بر می گرداندند.
بهزاد شوهر سیمین در ایران در کار طلا و جواهر بود و خیلی دلش میخواست در همین شغل فعالیت کند، ولی اغلب جواهرفروش های نیویورک، فامیلی کار می کردند و اصولا غریبه به جمع خود راه نمی دادند. با اینحال بهزاد از جواهرفروشی ها سفارش می گرفت و درخانه انجام می داد. من در رشته برنامه ریزی کامپیوتر فارغ التحصیل شدم و با وجود امکان شغل های خوب درکنار الیزابت ماندم تا یک شب الیزابت مرا صدا زد و یک جعبه بدستم داد که درون آن یک گردن بند، گوشواره و انگشتر بود، گفت این یادگار خانوادگی من است، من اینها را بتو هدیه می دهم تا در آینده برایت سرمایه ای باشد وحتی یک نامه هم ضمیمه کرد که به من هدیه داده است.
درست یک هفته بعد الیزابت در خواب رفت و من انگار همه دنیا برایم سیاه شده بود، خواهران، فامیل دور سرازیر شدند و فهمیدند که الیزابت یک آپارتمان کوچکی که سالها اجاره داده بود به من بخشیده است. و بقیه زندگیش را بجز مبلغی پول نقد، همه را به یک بنیاد خیریه کودکان هدیه کرده است.
مرگ الیزابت مرا خیلی آزرد، من بعد از طی مراحلی علیرغم چهره خشم آلود خواهران الیزابت به آن آپارتمان نقل مکان کردم. 2 ماه بعد من آن هدایای الیزابت را به بهزاد نشان دادم، گفت حدود 10 هزار دلار می ارزد، من چنان به هیجان آمدم که گفتم حاضری بخری؟ بهزاد گفت شاید برایش مشتری پیدا کنم، که بعد از 24 ساعت ده هزار دلار نقد در یک پاکت به من تحویل داد من از هیجان بهزاد و سیمین را بغل کرده و تشکر کردم.
زندگی من بکلی تغییر مسیر داد، در همین فاصله سیمین و بهزاد یک آپارتمان شیک خریدند و یک مغازه جواهر فروشی باز کردند. و من حیران بودم که با چه درآمدی آنها به این سرعت صاحب آپارتمان و مغازه شدند؟ بهرحال خوشحال بودم، هر باره به خانه شان میرفتم از دیدن شوق و ذوق و هیجان بچه هایشان خوشحال می شدم، آنها برای خود هرکدام اتاقی داشتند و هر بار بمن نشان می دادند.
من یک شب عکس هایی را که الیزابت در آن جواهرات به من داده بود خوب تماشا کردم و نمیدانم چرا تصمیم گرفتم به یک جواهر فروشی نشان بدهم فردا به سراغ یکی از آنها رفتم، بعد از حدود 20 دقیقه درحالیکه صورتش سرخ شده بود گفت خانم جان! این جواهرات میلیونی است مال شماست؟ من همین امروز خریدارش هستم، در حالیکه به شدت جا خورده بودم گفتم نه، مال یک خانم آمریکایی است. گفت بهرحال من خریدارم.
من هاج و واج به سراغ سیمین و بهزاد رفتم و ماجرا را گفتم، هردو دستپاچه شدند، سیمین مرتب می گفت ترا بخدا شکایت نکن، آبروی ما را نبر ما به مرور این پول را پس میدهیم، گفتم شما به من که خالصانه کمک تان کردم خیانت کردید شما به من کلک زدید، بهزاد به گریه افتاد گفت بخاطر بچه هایمان که حسرت یک اتاق کوچک راداشتند؛ من از خانه شان بیرون آمدم، الان سرگردانم که چکنم؟ آیا شکایت کنم؟ آیا در مورد مالکیت خودم در خانه و زندگی شان مدعی شوم؟ آیا به دریافت ماهانه ای رضایت بدهم؟ واقعا چه باید بکنم.
مهشید – نیویورک

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به مهشید از نیویورک پاسخ می دهد
خیانت در امانت، نه تنها دزدی آشکار است بلکه آسیب دیدگی وجدان، و بی وفایی و فرومایگی بهمراه دارد. آنچه مهشید درباره یک انسان دیگر و دخترخاله خود انجام داده است نشان دهنده یک موجود “بخشنده” است که از این راه برای خود اعتماد، عشق و دوستی می آفریند؛ بنظر من اگر کسی تا درجه ای در این راه گام بردارد، انسانیت به معنی واقعی را از خود نشان میدهد ولی نکته در این است که مهشید پس از دریافت جواهری با آن وصف و گفت و گو با الیزابت در اندیشه خود می توانست ارزش بیشتری از ده هزار دلار را تصور کند. یک دختر مهربان لااقل می توانست از چند نفر چنین پرسشی را که پس از مدتها انجام داده است، بعمل آورد. اینکه الیزابت تاکید کرده بود که (این سرمایه ای برای آینده توست)، نتوانست مهشید را به اندیشه ای برتر از ده هزار دلار رهبری کند.
این گونه رفتار با اطرافیان بدلیل فامیل بودن اینک برای او از نظر روانی تولید دوگانگی کرده است که آیا باید برای آنچه که حق اوست اقدام کند یا نه؟
بنظر می رسد که بهزاد و سیمین هر دو در این ماجرا دست در دست هم کلاهبرداری کرده اند. اینک در شرایط بسیار خوبی قرار دارند. مشکلی نیست که بهزاد در این مدت فعالیت هایی کرده است. مهشید می تواند با کمک یک حسابدار متخصص فعالیت های بهزاد را در نظر بگیرد و برای خود از ثروتی که در اختیار دخترخاله است سهمی قائل شود. اگر دخترخاله وهمسرش راضی به جبران این مشکل نیستند از یک وکیل زبردست یاری بطلبد و دور چنین فامیلی را بقول معروف (خط بکشد) و با کمک روانشناس به رشد عاطفی بیشتری برسد

.