خاطرات حسن خیاطباشی را با هم به زبان خودش مرور می کنیم

این هفته آخرین بخش از خاطراتی که با حسن خیاط باشی در سالهای قبل از انقلاب داشتیم را می خوانید. چون بخش های کودکی و نوجوانی اش مورد توجه قرار گرفت، قرار شد بعدا به صورت خاطرات کودکی و نوجوانی اش در مجله چاپ کنیم.
***
در شماره قبل در راه سفر حرف زد که اینک دنباله آنرا می خوانید:
یعنی واقعاَدر دوسالگی متوجه حرف بزرگتر ها میشدی؟ اذیت نکن
اولا دیگه رسیده بودم به سه سالگی .ثانیاَ اذیت برای چی؟
بابا این چیزهائیکه تعریف میکنی بندرت اتفاق میافته …
خب بیافته، منم یکی از اون بندرتا…یعنی چون آسیائیِ جهان سومی هستیم
در لیست بندرت ها جا نداریم؟… حالا منو بذار کنار، اگه دخترمو میدیدی چی میگفتی؟ اولا بسیارخوش اخلاق و خنده رو بود.
اون درهفت ماهگی به اشیاء میگفت کی وبه اشخاص میگفت چی، برای مثال: راجع به اتومبیل که میپرسید، میگفت ، بابا، این کیه؟ افراد رو میگفت بابا این چیه ؟ داستان اون مفصله، برای اینکه ضرب المثل سوسکه که به بچه اش میگفت قربون دست و پای بلورید مصداق پیدا نکنه،شرحش رو بذاریم به موقعش….
بالاخره جریان مشهد چی بود حرف تو حرف اومد نیمه کاره موند
هیچی دیگه، بنا به توصیه ی عده ای از دوستان و نزدیکان، باهدف قطع ارتباط من با شیر مادر، باتفاق خاله ومادر و مادر بزرگ راهی مشهد شدیم.
در راه که بودیم بیشتر حرفا حول همین محور گشت میزد. خاله ام که هفت یاهشت سال از من بزرگتر بود به مادرم گفت : خب حالا شیر بخوره مگه چی میشه؟

مادرم گفت : چیزی نمیشه.فقط یواش یواش وقتی بفهمن بچه باین بزرگی هنوز شیر میخوره مسخره اش میکنن…
من ازبس شنیدم که این عمل ناپسنده وگفته بودن بسپاربه امام رضا، کم کم درعالم بچگی احساس میکردم کاری که انجام میدم خیلی زشته وجائیکه داریم میریم، یکی هست، میخواد یه کاری بکنه که من دیگه شیرنخورم.
طبیعیه، از بس جلوت حرفشو زدن، یک نوع شستشوی مغزی روت انجام شده بوده
راستش مهدی خان، زمانی قضیه برام جدی شد که غروب بود وناگهان یکی با صدای بلند شروع کرد:
السلام عليک يا غريب الغربا
بهرحال . زیارتنامه و صلوات وحرفهائی که شنیده بودم باعث شد از سرترس، یه تصمیم جدی بگیرم. بنابراین فکرکردم بهتره قبل از روبرو شدن با کسیکه نمیدونم چکارمیخواد بکنه تامن دیگه لب به شیرنزنم،خودم
انصراف اعلام کنم تا کسی مسخره ام نکنه وگرفتار این امام رضا که میگن نشم. خیال میکردم میخواد مثلا دهنمو بدوزه…
احساس خوبی نداشتم.بالاخره رسیدیم ورفتیم بجائی که باید اقامت میکردیم وطولی نکشید،ازخستگی خوابم برد…
روز بعد گفتن میخوان برن حرم. فهمیدم اینجائی که میگن یه جورائی به امام رضا ربط داره. چون قبلاتو حرفها زیاد شنیده بودم .بهمین دلیل پامو کردم تو یه کفش که الا و بلا من نمیام.سراغ شیر هم نرفته بودم ، ترسم داشتم . ضمناَ کسی درمورد شیر حرفی نمیزد. مادرم برای ساکت کردنم به هرترفندی بود منو راضی کرد.
گفتن باید برای آقاجون وعمه هاو برای همه کسانیکه میونه اشون با من خوب بود دعا کنم . رفتیم تو حرم، با جمعیت زیاد. مادرم بغلم کرد وتمام
سعیش روکرد تا به ضریح رسیدیم، منو بلند کردتا جائیکه زوار نمیتونستن
ببوسن ولمس کنند، میخواست مریض نشم…میخوام یه چیزی از اونجا بگم
شاید بازم باورت نشه .
ماکه سورپرایز شدیم دیگه فرقی نمیکنه.
یادمه ضریح چوبی بود…اون بالاشو چسبیده بودم رضایت نمیدادم رهاش کنم هرچه مادر میگفت بسه دیگه ، میگفتم میخوام برای آقاجونم دعا کنم
میخوام برای عمه دعاکنم و همه ی اونا که گفته بودن…
البته ناگفته نماند عملکرد ترس من بحساب معجزه گذاشته شد مدتی من بعنوان نظر کرده نونم تو روغن بود.
خاطره هائیکه تعریف میکنی همه اش جالبه، چرانمی نویسی شون؟
شاید یه روزی اینکار رو کردم.
اگه موافقی برگردیم به بحث شهرت ومحبوبیت و عکس العمل خانواده
برگردیم. همونطور که قبلا گفتم، از فستیوال پاریس که برگشتیم بدلیل یک کدورت ،احساسم به ” گروه هنرملی” مثل گذشته همراهیم نمیکرد.
چرا، اتفاقی افتاده بود؟
… مهم نبود، من تو ذهنم بزرگش کرده بودم…
… حالا چی بود؟…
هیچی ،اگر تو صحبتهای قبلی یادت باشه گفتم، خانم منیره جمالزاده برادرزاده ی جمالزاده نویسنده،در پاریس کار تاَتر میکرد، و با شخصیتهای تاَتر فرانسه از جمله “ژان لوئی بارو”همکاری نزدیک داشت، یعنی میخوام بگم، از خانواده ی تاَتر بود. ایشون و داوود رشیدی که او هم معروف حضورتون هست و مسلط به زبان فرانسه، باتفاق هم، هنگام اجراء در کابین می نشستند وهمزمان گفتار هنرپیشه هاروترجمه میکردند و تماشاچیان، تاَتر ایرانی رو ازطریق گوشی بزبان فرانسه می شنیدند.
بعد از هر اجراء خانم جمالزاده اعضاء گروه روبرای شام میبرد به یک رستوران روبروی تاَتر ادئون که پاتوق دست اندر کاران تاَتربود وتهیه کنندگان و کارگردانان سینما اغلب به اونجا میومدن، تا هنرپیشه برای فیلم انتخاب کنن .نام صاحب رستوران ژرژبود که با همسرش اونجا رو اداره میکردن
ژرژمی نشست و مشتری ها خودشون میرفتن توآشپزخونه،هرچی میخواستن برای خودشون میاوردن . محیط دوستانه ی جالبی بود.
من صورتم رو وقتی میرفتم هتل پاک میکردم ، نتیجتاَ تو رستوران خط و خطوط گریم روروی چهره داشتم .شام تقریبا تموم شده بود، منیره گفت میدونی میز بغلی چی دارن میگن؟
گفتم چی میگن؟
گفت خیلی جدی درمورد تو صحبت میکنن ، کاریت نباشه الان ازشون میپرسم..
بالاخره بعد از چند دقیقه گفت ، نونت افتاد تو روغن . اینا برای فیلم آینده اشون یه رل دارن که میخواستن با مدیر برنامه ی عمر شریف وارد مذاکره بشن اما صورت تو نظرشون رو جلب کرده
گفتم منکه زبون فرانسه نمیدونم
براشون ترجمه کرد، گفتند، شش ماه اینجا میمونه کلاس زبان میره تا حدی که بتونیم حرفهای هم رو بفهمیم، بعد که کار تموم شد یک فرانسوی میذاریم بجاش حرف بزنه..
بیست و یک سالم بودبا شنیدن این حرفهای منیره برای چند لحظه از خود بیخود شده بودم. ….
جوانمرد پرسید شما ها با هم چی میگید؟
منیره گفت یه پیشنهاد برای حسن اومده که تو خوابم نمیدید
جوانمرد گفت چه پیشنهادی؟
خلاصه وقتی داستان توضیح داده شد، جوانمرد گفت حسن باید بیاد رلشوتو “پهلوون اکبر” بازی کنه اگه دلش خواست برگرده پاریس.
آب سردی بود که روسرم ریختن .حتی صحبت شد که شخص دیگری اون رل رو بازی که ، گفت الاٌ وبلاٌخودش باید بازی کنه
رل چی بود که حتماَ خودت باید بازی میکردی؟
یه گزمه بود
یادم اومد، اونکه با فنی زاده بودین.
درسته .
راستشو بخوای منم جای جوانمرد بودم نمیذاشتم. اون کار خودت بود بنظر من یکی از بازیهای خوب ، تو کارنامه ات همینه، خیلی دقیق تو پرویز با هم هماهنگ بودین.
آره، جورمون جور بود. اگه اونم عوض میکردن کار لنگ میزد.
البته نقش جوانمرد رو ندیده نگیریم.
اونکه برمنکرش لعنت …
یه پیس دیگه با فنی زاده روبروی هم بازی کردین؟
بعله، کباب غازجمالزاده. اونم دوتا نقش اصلی داشت که ما دوتا بازی میکردیم.
ماجرای پیشنهاد فیلم به کجا رسید؟
هیچی دیگه ، برگشتیم ایران ولی ناراحت بودم.
نمی تونستی قرار بذاری چند ماه بعد بری؟
نه نمی شد. چون چند ماه باید کلاس برمیداشتم ، چند ماه هم فیلمبرداری زمان میبرد، امکان نداشت….
و این ماجرای در ذهنم سالها ماند.