چگونه چشم بروی
این فرشته ببندم؟

بعد از سالها زندگی در کانادا، سرانجام تصمیم گرفتم به آمریکا بیایم، خصوصا در هوای همیشه آفتابی لس آنجلس زندگی کنم. البته من این تصمیم را زمانی گرفتم، که همسرم شایق به جمع دوستانی پیوست که شب و روزشان در تظاهر و پز دادن و چشم وهم چشمی می گذشت و شقایق توقع داشت من حتی وام سوم روی خانه بگیرم و با دوستان اش راهی سفردریایی و هوایی اروپا و ترکیه و دبی بشویم.
من برایش توضیح می دادم ما یک دختر تین ایجر داریم، که باید تحصیل کند، برای خود آینده بسازد و ما هم پس اندازی داشته باشیم، خانه و زندگی مان را حفظ کنیم و دور از این چشم و هم چشمی ها، فردا را هم ببینیم، ولی شقایق می گفت دم را عشق است. کار کم کم به جایی رسید، که شقایق دخترم را به جمع خود کشاند و بعضی شبها هردو دیروقت به خانه بازمی گشتند و در برابر اعتراض من می گفتند ما داریم درهزاره سوم زندگی می کنیم، شما انگار در عهد قاجار هستی!
یک شب که از پشت پنجره دیدم هر دو از اتومبیل آقایی پیاده شدند، هر دو آن آقا را بغل کرده و بوسیدند، من تکلیف خود را روشن دیدم. فردا به شقایق گفتم قصد جدایی دارم، گفت خانه را به ما ببخش، هزینه یکسال مان را تامین کن و برو پی زندگیت.
خیلی آسان تراز آنچه تصور می کردم، ما از هم جدا شدیم و من به یک آپارتمان یک خوابه ای اجاره ای رفتم و حتی بیشتر پس اندازم را هم به آنها بخشیدم و خود را به سرنوشت سپردم. تا دو سال سخت کار کردم و دورادور می دیدم که شقایق چگونه دخترمان را هم به ولنگاری کشیده وآینده خوبی برایشان نمی دیدم.
عاقبت با تشویق یکی از دوستانم راهی لس آنجلس شدم، به مجرد ورود یک دفتر تعمیر و برنامه ریزی کامپیوتر دایر کردم، گرچه سخت بود، ولی به مرور راه افتاد و برای خود مشتریان ثابتی پیدا کردم و دو سال بعد آپارتمان کوچکی خریدم و زندگی تازه خود را شروع کردم. درواقع من در طی سه سال و نیم، همه شب و روز کار می کردم و تنها روزهای یکشنبه با دوستان تازه خود به سالن بیلیارد میرفتیم. یکی از رستورانها هم پاتوق آخر هفته هایمان بود، من در آن رستوران با یک ویترس زیبا و بسار مودب و با وقار روبرو شدم، که براستی شیفته اش شدم، با اینکه خیلی از چشم ها بدنبال جین بود، ولی او با سیاست خاص همه را دست بسر می کرد و درحقیقت وظیفه خود را به نحو احسن انجام می داد؛ من هم خیلی به او احترام می گذاشتم و هیچگاه به او پیشنهاد دوستی و رد و بدل کردن تلفن ندادم همین سبب شده بود به من توجه خاص نشان بدهد. حتی دوستانم متوجه شده بودند تا یک شب من یک سری گردن بند و دستبند و انگشتری ساخت صنایع ایران به او هدیه دادم، با دستپاچگی و تعجب پرسید چرا؟ گفتم این هم نوعی انعام است، خواستم با هدایای کشور من آشنا شوید، گفت تا حدی آشنا هستم، گفتم کسی را می شناختید، چهره اش در هم رفت و گفت اصلا نمی خواهم درباره گذشته خود حرف بزنم. من هم با احترام گفتم خیالتان راحت باشد، من هم اصراری ندارم. در نهایت تشکر کرد و رفت و من بمدت دو هفته بدلیل سرماخوردگی به آن رستوران نرفتم و بعد هم که با دوستان رفتم، جین با دیدن من جلوآمده و پرسید چه شده بود؟ چرا پیدایتان نبود؟ گفتم مریض بودم، گفت کاش بمن می گفتید، خواهرم پرستار است، خیلی کمک ها می کرد. تشکر کردم و گفتم اگر این بار مریض شدم، حتما با شما تماس می گیرم، ولی چطور؟ با چه شماره ای؟ هر دو خندیدیم و جین یک کارت به من داد که شماره اش را نوشته بود. آن شب جین یک سوپ سفارشی برایم آورد و بعد هم یک پرس سوپ به من داد تا به خانه ببرم. اینگونه من و جین با هم آشناتر شدیم. بعد هم تلفنی با هم حرف زدیم، من دعوت اش کردم یک شب با من به رستوران ایرانی بیاید، گفت ترجیح میدهم به یک رستوران دنج ایتالیایی برویم.
من بعد از دو ماه به جین گفتم از اولین شبی که او را دیدم به شدت از او خوشم آمد و اینک به راستی به او دل بسته ام، گفت من از رابطه جدی پرهیز دارم، گفتم سعی می کنم رابطه مان جدی نباشد، باز هم خندید و گفت من هم از رفتار احترام آمیز و وقارت خوشم آمده و خیلی دلم میخواهد بیشتر تو را بشناسم که این شناختن به یک علاقه عمیق مبدل شد و ما درهر فرصتی به دیدار هم می رفتیم و من هر روز بیشتر جین را می شناختم، اصلا باورم نمی شد یک زن جوان آمریکایی، تا این حد نسبت به ظواهر زندگی بی اعتنا باشد و بخشی از درآمد خود را به مادر پیر و بیمارش ببخشد، وقتی کنجکاو شدم که چرا این شغل را دنبال کرده، برایم توضیح داد از 8 سالگی در کنار پدر و مادرش که یک رستوران ایتالیایی داشتند و پاتوق بسیاری از خانواده ها بود، بزرگ شده وعاشق فضای رستوران شلوغی، گرمی و هیاهوی درون آن و برخورد با آدمهای تازه ، چهره های قدیمی و همیشگی بوده است.
من واقعا دلم می خواست دوباره ازدواج کنم و جین را ایده آل ترین زن می دیدم، ولی جین می گفت آمادگی ندارد، بهانه مادر بیمار و بعد هم نوع شغلی خود و اینکه بیشتر مردها بعد از ازدواج رضایتی

به ادامه کار همسرشان در رستوران نمی دهند. من به او گفتم آدم روشنفکری هستم و بدلیل ذات پاک تو، خیالم راحت است، شاید روزی با هم یک رستوران باز کردیم و شانه به شانه هم کار کردیم.
بعد از مدتها کم کم جین رضایت داد که با من ازدواج کند، ولی می گفت تا مادرم به بهبودی نسبی نرسد، من ترجیح میدهم صبر کنیم. من هم با او موافق بودم و برای اینکه از هزینه های زندگیش کم کنم اصرار کردم به آپارتمان من بیاید، یک اتاق آنرا بردارد، که سرانجام رضایت داد.
همه دوستان تازه من از اینکه ما بزودی ازدواج می کنیم خوشحال بودند، حتی مدیر رستوران یک شب مرا به گوشه ای برد و گفت این زن استثنایی و نجیب و مهربان یکبار در زندگیش شکست خورده، این بار تحمل هیچ شکستی را ندارد، من بعنوان یک پدر مراقبش بودم و اینک او را به تو می سپارم، گفتم مطمئن باش جین عزیز من است و من همه نیرویم را برای خوشبختی او بکار می گیرم.
ما قرار ازدواج مان را گذاشتیم و یک روز که من سر کارم بودم، همایون دوست و همکلاسی قدیمی ام زنگ زد، من سالها بود از او خبری نداشتم، پرسیدم کجا بودی؟ گفت ایران بودم، پدر و مادرم بیمار بودند، اینک برگشته ام تا جبران ظلمی که به همسر سابقم کردم بکنم، من او را رها کردم و غیابی طلاق دادم، بعد از سالها فهمیدم که چه دُر گرانبهایی را از دست داده ام حالا آمده ام تا با او آشتی کنم، در همان حال از جیب خود عکسی را در آورد و به من نشان داد، من چنان تکانی خوردم که همایون هم فهمید، گفت ترا چه شد؟ گفتم من دارم با جین ازدواج می کنم، همایون به گریه افتاد و گفت ترا بخدا این کار را نکن، من از همه چیز در ایران گذشتم و به آمریکا برگشتم تا دوباره با جین ازدواج کنم، اگر من نتوانم با او ازدواج کنم، خودم را می کشم. گفتم دیوانه شده ای؟
همایون قسمم داد از جین دست بکشم و من چنان سرگشته و غمگین شدم که به جین زنگ زده گفتم برای یک کار مهم فامیلی به تگزاس میروم، تعجب کرد و گفت راستش را بگو، ولی من بهانه آوردم، اینک یک هفته است در خانه دوستی بسر می برم، همایون شب و روز زنگ می زند و التماس می کند. از سویی جین پیام داده اگر بخاطر بازگشت همایون و خواهش او از من دور شده ای، تو را می بخشم، چون من در هیچ شرایطی به سوی همایون نمی روم! من مانده ام چکنم واقعا احساس درماندگی می کنم.
پژمان- لس آنجلس

دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای پژمان از لوس آنجلس پاسخ میدهد.
از کانادا با همسر و تنها دختر خود به لوس آنجلس آمدید. فضای تازه با آمادگی پیشین شقایق و فرزندتان هماهنگ بود. آنها پس از ورود به شهر مورد علاقه خود در جمع دوستان شتاب زده به ایجاد روابطی پرداختند که از نظر شما قابل قبول نبود؛ شگفتی در این است که چگونه یک مادر و دختر در کانادا اینگونه رفتار نمی کردند ولی به محض ورود به لوس آنجلس تغییر روش دادند. در هرحال آنها راه جدایی را به شما پیشنهاد دادند و شما با پیشنهاد دوستان به کار پرداختید و توانستید شغلی که مورد علاقه شماست پیدا کنید.
در دیدارها با دوستان با جین آشنا شدید، در طی مدت نسبتا طولانی احساس کردید که به او علاقمند هستید اما او همچنان از رابطه جدی پرهیز میکرد تا آنکه توجه دو سویه شما به یکدیگر سبب شد که از او تقاضای ازدواج کنید. درحال انجام چنین ازدواجی دوست شما از ایران بازگشت تا با همسر پیشین خود مجددا ازدواج کند و شما فهمیدید که او سابقا با جین ازدواج کرده بوده این موضوع سبب شد با شک و تردید بدون اطلاع جین به سفر بروید.
واقعیت این است که نسبت به جین رفتاری که دلالت بر عشق کند انجام نداده اید! فرار شما از صحنه و واگذاری زنی به شوهری که نسبت به او کژرفتاری کرده است قابل توجه و بررسی است. جین می گوید که به شوهر سابق خود باز نخواهد گشت و شما همچنان بر سر دو راهی هستید. بنظر می رسد که برای آگاهی بیشتر از احساس خود با روانشناس در تماس باشید و شرایط زندگی آینده خود را مورد بررسی قرار دهید.

.

.