رویا ستایشگر شوهرم بود

در یک رستوران نزدیک محل کارم در سانفرانسیسکو نشسته بودم، که متوجه آقایی شدم، که به من خیره شده بود، کمی اخم کردم، ولی او خندید راستش کنجکاو شدم و با نگاه و اشاره پرسیدم چرا؟ از جا برخاست و جلو آمد و گفت شما عجیب شبیه خواهر یکی از دوستان من هستید، گفتم مسلما من آن خانم نیستم. گفت بله مطمئنم، ولی این همه شباهت مرا کنجکاو کرده، گفتم این نوع جدید سر صحبت باز کردن است؟ بلافاصله تلفن خودش را روبروی من گرفت و گفت به این عکس نگاه کنید، من نگاهی به عکس کردم، راست می گفت خیلی شبیه من بود، گفتم براستی شبیه است، این خانم حالا کجاست؟ گفت ایران! من که تا این لحظه انگلیسی حرف میزدم، گفتم شما ایرانی هستید؟ گفت ولی من با توجه به رنگ موها و چشمانتان، باورم نمی شد ایرانی باشید، بعد دستش را جلو آورد و گفت من بابی هستم، من هم گفتم نوشین. گفت خیلی خوشبختم، من هم زیر لب گفتم من هم. این آغاز آشنایی و دوستی من و بابک شد. که خود را “بابی” معرفی می کرد. بعد از یک هفته گفتگوی تلفنی و یک برخورد نیم ساعته دیگر، بابی مرا به شام دعوت کرد و در آن شب، کلی درباره فامیل و آشنایان، شغل و شرایط زندگیش برایم گفت، فهمیدم که بعد از یک طلاق پردردسر، سه سالی است تنها زندگی می کند. در ایران در یک کمپانی اتومبیل کار می کرده، در اینجا هم در یک نمایشگاه فروش اتومبیل مشغول است و درآمد خوبی هم دارد. راستش نمی دانم چرا فکر می کردم که بابی میتواند یک شوهر خوب و ایده ال باشد. دوستی ما ادامه یافت، کم کم عادت شد بطوری که هفته ای دو بار همدیگر را می دیدیم، با وجود اصرارش، من حاضر نشدم به آپارتمانش بروم، حتی وسوسه آشپزی بسیار دلپذیر و ماهرانه اش هم نشدم. تا یکروز قرار شد از سانفرانسیسکو برای یک شوی بزرگ به سن حوزه برویم. بابی دو نوع غذا در خانه پخته بود و با کلی میوه و نوشابه به درون اتومبیل آورد و در طی مسیر خوردیم و من به آشپزی و کدبانوئی اش درود فرستادم و قرار شد هفته ای یکبار غذا بپزد و با هم به یک پارک برویم ولی منجر به آپارتمان اش شد و خود بخود رابطه ما جدی تر و صمیمی تر شد و بابی اصرار به ازدواج کرد، من هنوز آمادگی نداشتم چون دلم میخواست حداقل مادرم حضور داشت.
بابی بدون اینکه من خبر داشته باشم، با کسب اطلاعات دقیق درباره خانواده ام درایران، در پشت پرده با کمک یک وکیل و طرح نقشه و قانع کردن مادرم به پنهان نگهداشتن این مسئله، یکروز زنگ در آپارتمان مرا زدند و من با مادرم روبرو شدم و از شدت هیجان به گریه افتادم و مادرم در همان لحظه اول گفت این آقا واقعا یک جنتلمن است، در مورد ازدواج با او هیچ تردیدی نکن.
من از بابی تشکر کردم و یک ماه بعد هم با او ازدواج کردم، به جرات بابی یک سر و گردن از همه مردهایی که من در اطراف خود طی 20 سال می شناختم بالاتر بود و از همان روز اول هم ثابت کرد که یک عاشق واقعی است، در تمام مدت اقامت مادرم، چون مادر خودش از او مراقبت می کرد، او را به خرید و گردش جاهای دیدنی می برد و بعد هم مادرم را با سه چمدان سوقات در فرودگاه روانه کرد و من برای اولین بار مادرم را دیدم که برای یک مرد بجز پدرم اشک می ریزد.
یک سال و نیم بعد ما صاحب دختری شدیم که مثل یک فرشته بود و چنان به عشق من و بابی قوت دارد، آنقدر زندگی ما را پر از شادی و امید کرد که من می گفتم از سن 17 سالگی تا 37 سالگی، که حداقل 20 مرد از من تقاضای ازدواج کردند و می خواستند با من دوست بشوند، کاش بابی را دیده بودم وهمان زمان با او ازدواج می کردم، تولد پسرمان سبب شد بابی اصرار کند من پارت تایم کار کنم بیشتر به بچه ها برسم. یک پرستار خوب بچه برایم پیدا کرد و من کارم را از ساعت 5/8 صبح تا یک بعد از ظهر خلاصه کردم و با این شیوه هم به بچه ها می رسیدم و هم به زندگی پر از سعادت خود با بابی، کم کم دوستان و فامیل قدیمی را پیدا کردیم، دوستان جدید وارد زندگی ما شدند و همه آنها می گفتند زن و شوهری عاشق و خوشبخت چون ما ندیده اند خیلی ها حسرت زندگی ما را می خوردند، حتی از من می پرسیدند راز خوشبختی، و عشق شما چیست؟
در این فاصله رویا و کوشیار یک زوج جوان به ما پیوستند که از ایران به ترکیه، بعد رومانی و سرانجام به آمریکا آمده بودند، رویا از همان اولین برخوردها، از بابی ستایش می کرد و می گفت چنین مردانی در این روزگار پیدا نمی شوند و مرتب به من می گفت قدر شوهرت را بدان؛ در گردهمائی ها، گاه جمعی با هم می رقصیدند و رویا بارها از من اجازه گرفت با شوهرم برقصد و من هم ناچار رضایت دادم، ولی ته دلم راضی نبودم.
بعد از 8 ماه دوستی و رفت وآمد، یک شب رویا درحال رقص با بابی، ناگهان خودش را کنار کشید و با صدای بلندی گفت نوشین خانم لطفا این شوهرتان را کنترل کنید، گفتم چه شده؟ گفت مرتب بدن مرا، سینه ها و کمر و پاهایم را می مالد! بابی که کاملا جا خورده بود گفت رویا خانم من چه زمانی بدن شما را لمس کردم، این شما بودید که هربار به نوعی مرا به خود فشردید، با اینکه خودم را کنار کشیدم، شما دست بردار نبودید، حتی پیشنهاد دادید بیرون خانه همدیگر را ببینیم. رویا در میان حیرت همه به صورت بابی سیلی زده و با شوهرش مجلس را ترک گفت و در حالیکه همه هاج و واج مانده بودند، اغلب شان با توجه به شخصیت بابی می گفتند این جور آدمها را به خانه خود راه ندهید. یک هفته بعد نامه ای از یک وکیل به دست ما رسید که رویا شوهرم را به اتهام لمس بدن و ابراز عشق و دعوت به هتل و سفر به لس آنجلس و حتی پیشنهاد 10 هزار دلار پول سو کرده بود، من و بابی تا 24 ساعت شوکه بودیم، خوشبختانه من شوهرم را می شناختم و من بودم که او را دلداری می دادم که نگران نباش، بیگناهی ات ثابت میشود.
در حالیکه بابی با یک وکیل آشنا حرف زده بود، یک زوج از جمع دوستان مان ما را به شام دعوت کردند تا از یک ماجرای جالب برایمان بگویند، آن شب آن زوج مهربان با فیلم هایی از مهمانی ها نشان دادند که رویا مرتب بابی را می چسبید، بابی او را پس می زد و اغلب رویا با شوهرش در گوشی حرف میزد و شوهرش او را به سوی بابی هل می داد و می گفت مراقب رویا باش، نگذار با دیگران برقصد. نگذار مردان دیگر مزاحمش بشوند! در ضمن تلفن زن و شوهری را به ما دادند که رویا و شوهرش با همین حقه، ده هزار دلار از آنها باج گرفته اند. ما همه آن فیلم ها را گرفته و به آن زن و شوهر هم زنگ زدیم، وکیل با دیدن مدارک گفت هر دو را به زندان می اندازم و فردا با وکیل آنها تلفنی حرف زد و دو هفته بعد اولین جلسه دادگاه تشکیل شد، رویا و کوشیار با دیدن مدارک و به میان آمدن آن زن و شوهر به شدت ترسیده بودند، وکیل شان به بهانه بیماری قلبی کوشیار جلسه دادگاه را نیمه کاره گذاشته و جلسه بعدی را به ماه آینده موکول کرد.
دو شب بعد رویا و کوشیار با دو قلوهای 4 ساله خود به در خانه ما آمدند و هر دو کتاب آسمانی خود را با خود آورده و با گریه می خواستند ما از شکایت خود بگذریم و پای آن زن و شوهر را هم به میان نیاوریم، کوشیار در ضمن حاضر شد همه هزینه وکیل ما را بپردازد.
اینک ده روز است شب و روز یا به ما زنگ می زنند، یا در خانه ما پیدایشان میشود، من دلم به حال بچه هایشان میسوزد، چون با توجه به گفته وکیل مان، آنها نه تنها خسارت وکیل و غیره را باید بپردازند احتمالا چند سالی هم به زندان می افتند. ما واقعا درمانده ایم که چکنیم. آیا آنها را به مجازات قانونی سپردن صحیح است؟ وجدانی است؟ یا همه خسارات را بگیریم و رهایشان بکنیم؟
نوشین – سانفرانسیسکو

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو نوشین از سانفرانسیسکو پاسخ میدهد.
حادثه ای که سبب نگرانی خانوادگی شما شده است. از دو سو قابل بررسی است. یکم بررسی و مطالعه گروهی است که خانواده ها برای معاشرت انتخاب می کنند. دیده شده است افراد ظاهرا مهربان و شیرین گفتار احیانا با ته صدای قابل قبول و گاه با گفتن حرفهای خنده آور بصورت یک (کمدین) خود را در دل یک گروه جا می کنند و سپس زمانی که حس کردند افراد به اندازه کافی به آنها اعتماد کرده اند آنوقت برنامه آسیب رسانی و سودجویی خود را انجام می دهند. اکثرا این ویژگی ها در افراد بسبب یگانگی در محیط های اجتماعی و خانوادگی میشود یعنی افرادی که دارای هنری هستند اغلب علاقمند به دیگران هستند. منظور این است که افراد مردم ستیز با این روشها خود را به دیگران تحمیل می کنند. بنابراین پیدا شدن یک زن و شوهر بصورت ناگهانی و بررسی نشده و پذیرش آن خانواده و رفتار غیرعادی یک زن به گونه ای که شرح داده شده است کاملا آشکارکننده این واقعیت می توانست باشد که یک هدف آسیب رسانی در چنین ارتباطی محتمل است.
نکته دوم این است که اینک “نوشین” دربرابر واقعیتی قرار گرفته است که از یکسو می توانست نه تنها بسبب بقول معروف آبروریزی شود که حتی از نظر زندگی داخلی نیز آنها را دچار گرفتاریهای متفاوتی کند، در زمان حاضر رویا و کوشیار که راه زندگی را در ایجاد اتهام تجاوز جنسی به دیگران یافته اند با زیرکی و تخصص یک وکیل به دادگاه کشیده شده اند و بسادگی می توانند با پیگری شکایت به زندان بیافتند. اگر نوشین از زندانی شدن این زن و شوهر بدلیل کودکان آنها نگران است، بهتر است رویا هزینه وکیلی که بابی انتخاب کرده است بپردازد و نوشین برای همیشه چنین خانواده ای را به محیط زندگی خود راه ندهد.

.