آن همه سال قدر شکوه را ندانستم

“شکوه” یک زن استثنایی بود، که من قدرش را ندانستم، او را به راستی نشناختم، زمانی بخود آمدم که دیر شده بود. من در یک مهمانی حدود 10 سال پیش، شکوه را برای نخستین بار دیدم، تنها زنی بود که درگوشه ای نشسته بود و برای خانمهایی که با طنازی وسط سالن می رقصیدند کف میزد، بعد هم مراقب دخترک پنج شش ساله ای بود، که مرتب اینور و آنور می پرید. من از رویا همسر دوستم ناصر پرسیدم اون خانم که گوشه ای ساکت نشسته کیه؟ گفت “شکوه” را می گوئی؟ دوست دوران مدرسه من است بعد از حادثه تصادف پدرش در ایران، به توصیه فامیل به خارج آمد، تحصیلات حسابداری اش را در دانشگاه تکمیل کرد و مشغول کار شد زیاد اهل رفت وآمد و پارتی نیست، ولی همیشه دعوتش می کنم، اهل دوستی های امروزی و رابطه های گذرا نیست. گفتم امکان دارد ما را به هم معرفی کنی؟ گفت با کمال میل، بعد مرا به سوی شکوه برد و ما را به هم معرفی کرد و شکوه با حجب و حیای خاصی به من دست داد و من سر صحبت را با او باز کردم و گفتم مرا ببخشید که مزاحم شدم، راستش متانت و خانمی شما، مرا تحت تاثیر قرار داد، من اهل دوستی و رابطه نیستم، ولی براستی در پی یک زندگی مشترک آرام هستم، لبخندی زد و گفت علت انتخاب من متانت و ساکت بودن من است؟ گفتم من شناخت خوبی از آدم ها دارم، من شما را آنالیز می کردم، شما همان هستید که من در جستجویش هستم، گفت از شما هیچ نمی دانم؟ من در طی یک ربع همه پرونده زندگی خود را رو کردم و با اصرار خواستم فردا با من یک شام زود هنگام بخورد، گفت اجازه بدهید فکر کنم و تصمیم بگیرم، ولی قول میدهم فردا به شما زنگ بزنم و فردا ساعت 4 زنگ زد و گفت جمعه همدیگر را می بینیم و من آدرس رستوران را دادم و ساعت 5 قرار گذاشتیم.
قرار بود شام یک ساعته ای بخوریم ولی 5 ساعت ما در آن رستوران روبروی هم نشسته بودیم و حرف میزدیم و سرانجام آغاز دوستی ما شد. هفته ای دو سه بار همدیگر را می دیدیم، تا شکوه مرا به آپارتمان خود دعوت کرد واینگونه رابطه مان جمع و جورتر شد، ولی هنوز بجز بوسه کوتاه هیچ رابطه ای میان ما نبود.
یک سال و نیم بعد ما با هم ازدواج کردیم، آپارتمان هایمان را فروختیم یک خانه خریدیم، در محله ای که شکوه احساس آرامش می کرد؛ در ضمن به محل کارش نزدیک بود و حتی پیاده هم به راحتی به خانه بر می گشت، حدود 3 سال زندگی ما عاشقانه و آرام بود تا من در کارم دچار مشکلاتی شده بودم چون یک مدیر تازه آمده بود، که معلوم بود از خارجی ها خوشش نمی آید ولی چنان رفتار می کرد که جای شکایت نمی گذاشت. در عوض هر روز کارها را سخت تر می کرد، امکان اشتباه به افرادی چون من می داد، تا من سبب شدم ظاهرا یک معامله پرسود بهم بخورد، یک ماه بعد کمپانی به بهانه کمبود بودجه، در آستانه ورشکستگی، 30 نفر را مرخص کرد که من هم جزوشان بودم و حداقل 20 مهاجر چون من! تصمیم به شکایت گرفتیم، ولی نتیجه ای نداشت، کمپانی 3 ماه حقوق می پرداخت و امکانات بیمه را هم تا 6 ماه حفظ می کرد که همه محکمه پسند و بظاهر انسانی بود، من خیلی ناراحت بودم همین ناراحتی سبب شد من درگیر یک حادثه رانندگی بشوم و بیهوش به بیمارستان انتقال یافتم، گناه از من بود. هر دو پایم شکسته و دنده هایم آسیب دیده بود، شکوه خیلی ناراحت شد و تصمیم گرفت مدتی مرخصی بگیرد و پرستار من باشد.
من از بیمارستان به خانه انتقال یافتم، ولی شرایط خوبی نداشتم، روی صندلی چرخدار بودم، شکوه تصمیم گرفت ریسک بکند و با خواهش و حتی حقوق کمتر کارش را در خانه انجام دهد، همین سبب راحتی خیال من شد، شب و روز شکوه کنارم بود، ولی من بدلیل داروهایی که می خوردم، کار خوبی که از دست داده بودم، شرایط جسمی و روحی بد، مرا به یک موجود زیاده خواه، عصبی و زودرنج مبدل کرده بود، از همه چیز ایراد می گرفتم، از غذاها، از صدای موزیک، از تلویزیون، از دوستانی که به عیادت می آمدند. شکوه با صبر وحوصله، تحمل می کرد و با همه وجودش خواسته های مرا برآورده می کرد تا حد امکان جای گله وشکایتی نمی گذاشت ولی من گله ها و ایرادهایم تمامی نداشت، گاه می دیدم که شکوه کلافه میشود، ولی صدایش در نمی آمد، اغلب شب ها برای خوراندن داروها در نیمه های شب، انتقال من به توالت، شاید دو سه ساعت بیشتر نمی خوابید، خود بخود او هم به مرور عصبی شد، گاه فریادش در می آمد و من می گفتم از دست من خسته شدی؟ می خواهی طلاق بگیری؟ طفلک به گریه می افتاد و می گفت من هیچگاه از تو خسته نمی شوم، من هم بی خوابی، فشار عصبی، اذیتم می کند. شکوه در تمام 24 ساعت مراقب من بود، با دکترهایم در تماس بود، داروهایم را به موقع عوض یا کم و زیاد می کرد، مرا در راه رفتن تمرین می داد، در عین حال کارسخت کمپانی را در خانه انجام می داد، بیشتر زمانی که من خواب بودم شکوه به کارش مشغول بود، ولی من گاه غر میزدم که کارت بیش از من مهم است، از اینکه با مدیر و همکارانش تلفنی و یا آن لاین حرف میزد، من عکس العمل نشان میدادم که چرا؟
شکوه دو سال نیم سخت ترین روزها و شب ها را بخاطر من گذراند، گاه فکر می کردم هر لحظه می شکند و روی زمین می افتد، ولی من ظالمانه با او رفتار می کردم، می دانم تاثیر داروها و فشارهای عصبی، مرا به آن روز انداخته بود، ولی این حق شکوه نبود.
درست روزی که من بروی پاهایم راه افتادم و با کمک شکوه که تلفنی با ایجنت ها و کمپانی های کاریابی در تماس بود، شغلی مناسب پیدا کردم، شکوه گفت باید بدیدار مادرش به ایران برود که مریض و بستری است، من هم خیلی بی اعتنا گفتم برو، هر چقدر می خواهی بمان. ولی تکلیف کارت و حقوق ات چه میشود؟ گفت نگران نباش به اندازه کافی پس انداز کرده ام که تا دو سال برای قسط خانه و اتومبیل و بیمه دچار بن بست نشوی.
شکوه ظاهرا برای دیدار مادرش به ایران رفت، ولی دو هفته بعد خبر داد که دیگر برنمی گردد و من اگر مایلم میخواهد طلاق بگیرم. من با توهین تلفن را قطع کردم، ولی 3ماه بعد تازه بخود آمدم و دیدم شکوه چه نقشی در زندگی من داشت، چقدر فداکاری کرده بود، چقدر در مدت دو سال و اندی چون یک پرستار 24 ساعته، یک مستخدم، یک کارگر، در خدمت من بود و من در تمام این مدت به او توهین کردم، او را آزار دادم، به جایی رساندم که از کار و زندگی و خانه اش بگذرد، به ایران برگردد، تا شاید به آرامش برسد.
بعد از چند ماه زنگ زدم، عذرخواهی کردم، از او خواستم برگردد، ولی او نپذیرفت، ده بار و شاید صد بار زنگ زدم، ولی عاقبت گفت اگر مرا می خواهی بیا ایران، دست از کار و زندگی ات بکش بیا ایران، مدتی با من بمان، شاید دوباره همدیگر را یافتیم، من حالا درمانده ام که چکنم؟ واقعا به روی شغل خوب خود، درآمد وآینده ام خط بکشم، به ایران بروم تا شاید شکوه با من برگردد؟ واقعا چکنم؟
مسعود- کالیفرنیا

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به آقای مسعود از کالیفرنیا پاسخ می دهد

با شکوه در یک مهمانی دوستانه آشنا شدید و در همان لحظه اول خواستید که این دیدار را ادامه دهید. چنین تصمیمی در نخستین دیدار و دادن آن همه اطلاعات در یک مجلس دوستانه و بیان اینکه شما او را “آنالیز” می کردید هم نشان از یک اندیشه ی غیرطبیعی دارد که به تصمیم گیری برای ازدواج منجر شده است. شما در رابطه با مژگان خود را مردی عاشق معرفی می کنید واین عشق را تا سه سال هم احساس میکرده اید ولی پس از سه سال از کار برکنار می شوید. ولی کاملا روشن نیست که آیا چه عاملی سبب شده است که شما عملی را برخلاف روش اداری خود انجام دهید؟ آنچه مسلم است این است که در بسیاری از موارد افراد بدلیل نوع شخصیتی که دارند پس از انجام خلاف دیگران را مقصر جلوه میدهند. بیکار شدن و احساس افسردگی سبب شد که در رانندگی دقت را از دست بدهید و تصادف کنید. اینها مقدمه ای برای آشکار شدن شخصیت واقعی شما در رابطه با (از دست دادن)عشق است.
می گوئید، به بهانه جویی پرداختید، شرایط روحی (منظور روانی) بدی داشتید، از همه چیز ایراد می گرفتید، عصبی شده بودید، حوصله نداشتید و در تمام این احوال می دیدید که شکوه تحمل می کند؛ دشواری اصلی در این بود وهست که شما به ستمی که روا می داشتید و شکنجه ای که شکوه از این رابطه می برد باور نداشتید. حاکم قدرتمندی بودید که فکر می کردید همسر شما “باید” رفتار ناخوشایند را تحمل کند. تا جائی که شکوه به ایران بازگشت و فقط در نبودن اوست که متوجه شدید فردی که از بامداد تا شامگاه (در خدمت شما) بود حالا دیگر وجود ندارد. ابراز تاسف می کنید ولی مرغ محبوس از قفس پریده است. بنظر من پیش از اینکه به ایران برگردید برای یک آزمایش بسیار حساس روانشناسی اقدام کنید. تا تشخیص داده شود که چه منش و رفتاری از شما نهادینه شده است و نیاز به درمان دارد با چنین رفتاری شکوه بهتر است برای آینده خود فکر دیگری داشته باشد!

.

.