روزی یکی از دوقلوها گم شد ما درخوشی و لذت غرق بودیم

شاید خیلی ها از نوع زندگی خاصی که حسام برای من و خودش ساخته بود لذت ببرند، ولی هیچگاه به آینده فکر نکنند. از همان اولین روزها که من حسام را شناختم، اهل رقص و شادی و سفر، ماری جوانا، مشروب و کلاب و کاباره بود. در دوران نامزدی مان ما همه کلاب ها و کاباره ها را زیر پا گذاشته بودیم. هرشب بقولی لول لول به خانه بر می گشتیم، ظاهرا ما نامزد بودیم ولی همه نوع رابطه را هم داشتیم و اگر پدرم خبر نمی داد در حال سفر به آمریکاست شاید این نامزدی بدون آینده ادامه می یافت. قبل از ورود پدرم تدارک ازدواج را دیدیم و به مجرد ورودش مراسم را برگزار کردیم و پدرم بقول خودش خیالش راحت شد. او بعد از چند هفته به دیدار خواهرم در ونکوور کانادا رفت و روزگار خوش و شب زنده داری های ما شروع شد. هر دو روزها کارمی کردیم و درآمدمان خوب بود، ولی شب زنده داریها گاه ما را در فضای کاری با بن بست هایی روبرو می کرد تا من حامله شدم، در دوران حاملگی با وجود آن بی خیالی ها، تا حدی من خود را نگه داشته و در انتظار تولد دوقلوهایم بودم که با خود دنیایی از شادی آوردند، ولی ما بدلیل عادت به آن زندگی خاص، ناچار شدیم یک پرستار 24 ساعته برای بچه ها استخدام کنیم و همه مسئولیت ها را به او بسپاریم و گاه در طول هفته ما بچه ها را نمی دیدیم، چون از سر کار مستقیما به مهمانی ها و پارتی ها و کلاب ها می رفتیم، نیمه شب به بستر می رفتیم و اگر صدای زنگ ساعت ها و فریاد پرستار بچه ها نبود بیدار نمی شدیم، بعد هم زیر دوش می رفتیم و با دو فنجان قهوه قوی خانه را ترک می گفتیم.
به جرات آخر هفته ها، آنهم چند ساعتی یکشنبه از ساعت 12 تا 5 بعد از ظهر بچه ها می دیدیم، بچه هایی که در واقع ما را نمی شناختند و از بوسه و به آغوش ما هم فرار می کردند، ولی ما همه خانه را پر از اسباب بازی و لباسهای رنگارنگ و پرداخت هزینه برای بردن بچه ها به اماکن تفریحی و پارک و رستوران به پرستارشان بود، که هیچگاه نمی دانستیم آیا این مبالغ براستی برای بچه ها خرج میشود یا نه؟
یکبار یکی از همسایه های آمریکایی مان، به من گفت شما چرا از بچه هایتان بی خبر هستید؟ من فکر میکنم پرستار بچه ها آنها را کتک میزند! من با شنیدن این حرفها تکان خوردم و همان لحظه به سراغ پرستارشان رفتم و گفتم همسایه ها می گویند تو بچه ها را کتک می زنی؟ گفت این کتک نیست، نوعی تربیت است، اگر این بچه ها از حالا تربیت نشوند فردا گنگ میشوند! من سیلی محکمی به صورت پرستار بچه ها زدم که پلیس را خبر کرد. با آمدن پلیس من از همسایه ها کمک خواستم که منجر به شکایت ما و دستگیری پرستار بچه ها شد.
من دو روز بعد پرستار دیگری استخدام کردم. که بچه ها حاضر نبودند به آغوش او بروند مرتب گریه می کردند و در واقع بهانه پرستار قبلی را می گرفتند، که از دیدگاه آنها مادرشان بود. من پرستار جدیدی استخدام کردم و ماجرای پرستار قبلی را برایش گفتم. این بار خیالم راحت شد و با حسام به زندگی شاد خود برگشتیم. گرچه این بار من حداقل در روز یکی دو ساعت با بچه ها کارتون تماشا می کردم تا شاید به آنها نزدیک شوم. یکبار که بچه ها مریض شده بودند، من درخانه ماندم ولی حسام غر میزد و می گفت بچه ها بدون تو هم زنده می مانند، آنها را به پرستارشان بسپار. حضورم در خانه در کنار بچه های بیمار، حس خوبی به من میداد، احساس مادر بودن، دلسوز بودن به بچه ها رسیدگی کردن، آنها را در آغوش خود خواباندن، که به بچه ها هم آرامش می بخشید، ولی حسام مرتب برسرم فریاد میزد که تو روال زندگی مان را بر هم زدی، ما بچه دار نشدیم که پرستارشان باشیم، حالا که توان پرداخت برای یک پرستار را داریم چرا باید خودمان را اسیر بچه ها بکنیم؟ دوباره حسام مرا به همان زندگی بی بند و بار کشاند، البته فقط ما نبودیم که در چنین شیوه ای از زندگی غرق شده بودیم

زوج های دیگری را هم می شناختیم که بچه های خود را به پرستار و یا پدر و مادرهای مسن خود سپرده بودند و وقتی گاه از زوجی می پرسیدیم بچه ها چند ساله هستند، یادشان نبود!
یکروز بعد از ظهر که از سر کار به یک جشن تولد رفته بودیم، پرستار بچه ها زنگ زد و گفت یکی از دو قلوها در پارک گم شده است، من جیغی کشیدم درحالیکه همه مجلس متوجه من شده بودند به درون اتومبیل پریده به آن پارک رفتم، چند اتومبیل پلیس و پرستار بچه ها و یکی از دوقلوها گوشه ای ایستاده بودند و گریه می کردند، پلیس وقتی فهمید من مشروب خورده ام گفت خودت رانندگی کردی؟ من بخود آمدم و به دروغ گفتم نه، با تاکسی آمدم گفت بهتر است شما کنار پرستار بچه ها و پسرتان بمانید تا تحقیقات ما به نتیجه برسد، بعد هم گفت شما بهتر است بروید خانه، با شما تماس می گیریم، من فریاد زدم بچه من گم شده، او را دزدیده اند، من بروم خانه چکنم؟ گفت توصیه می کنم شما که زیاد مشروب خورده و مست هستید، زیاد دخالت نکنید، چرا به وکیل تان زنگ نمی زنید؟ شوهرتان کجاست؟ من به حسام زنگ زدم، گفت افسر پلیس راست می گوید تو برگرد اینجا، تا فردا صبر میکنیم، آنها بلد هستند چگونه بچه را پیدا کنند. من چنان به خشم آمدم که هرچه فریاد خشم در گلویم بود برسر حسام زدم، با پرستار بچه ها و پسرکم از پارک بیرون آمده و از پرستارمان خواستم رانندگی کند و به خانه برویم، چون ترسیدم پلیس مرا ببیند و دستگیر کند.
حسام نیمه شب بازگشت، من در یکی از اتاقها، در را بروی خود بسته بودم و اشک می ریختم و از خدایم می خواستم کمکم کند و پسرم را به من برگرداند من مرخصی گرفتم، حسام همچنان بدنبال پارتی ها بود، که سه شب بعد تصادف کرده و بیهوش به بیمارستان انتقال یافت، من غصه پسرکم برایم کم بود، حالا تصادف حسام هم دردسر تازه ام شد، حسام بعد از 3 روز به هوش آمد، ولی پسرکم پیدا نشد و من همه گناهان این فاجعه را بر گردن حسام می اندازم که در زندگیش هیچ چیز جز خوشی و لذت و رقص و شب زنده داری برایش مهم نبود. دلم نمی خواهد این راه را ادامه بدهم، اگر پسرکم را پیدا نکنم، خودم را می کشم، چون احساس می کنم من و حسام سبب این فاجعه شدیم؛ پسرک دیگرم اندوهگین گوشه ای کز می کند و حرف نمی زند. من درمانده ام با این زندگی آشفته چکنم؟ چه راهی را برگزینم، چگونه سر پا بایستم؟

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو بنفشه از واشنگتن دی سی پاسخ میدهد.
داستان بی توجهی شما و حسام به فرزندان در نوع خود کم نظیر است. شما پرستار را به جای مادر به بچه ها تحمیل کردید. یک پرستار با همه ی دلسوزی ها، متاسفانه دیده شده است که نمی تواند مثل یک مادر دلسوز باشد؛ آنچه کرده اید در عین حال بد نیست که مورد توجه قرار بگیرد. یعنی اگر از هم اکنون نگهداری فرزند دیگر خود را بعهده گرفته اید (مورد شما) قابل گزارش نیست ولی نیاز به دیدن روانشناس برای یاری گرفتن در چگونگی رفتار با خود و فرزند خود هستید.
نکته دیگر در مورد گم شدن فرزند شماست که در درجه نخست مسئولیت آن در درجه اول بعهده پرستاری است که از او می بایست مواظبت کند. باید روشن شود که چگونه یک پسربچه در سن کم می تواند گم شود؟ آیا پرستار مشغول صحبت با دیگران بوده است و فردی که دزد بچه است او را ربوده است؟ و یا خود او در این حادثه شریک است؟ مسئولیت دیگر با مادر است که درانتخاب پرستار و بطور کلی رفتار با فرزند درست عمل نکرده است.
احساس مادری ناگهانی شما قابل توجه است و بسبب احساس گناه شدیدی که دارید گفته اید که قصد خودکشی کرده اید و این نکته دیگر در نیاز شما برای یافتن روانشناس و روان درمانی جدی و طولانی مدت برای حل مشکل است.
بد نیست که به زندگی کردن با حسام هم توجه کنید. در او احساس پدری تا آنجا که اشاره کرده اید، به چشم نمی خورد درواقع لذت هائی که انتخاب کرده است ارحجیت یکم اوست. در جلسات روانشناسی یک فرد ممکن است چیزی را از نظر رفتار بیاموزد؟ وجدان چیزی نیست که روانشناس به مددجو بدهد. پس از روان درمانی بهتر می توانید به دلیل داشتن چنین شوهری و ادامه زندگی با او پی ببرید.

.

.