جمشید و رعنا خیلی زود بهم دل بستند

خاله ام از تهران زنگ زد و گفت برادر عروس اش خودش را به آمریکا رسانده، نیاز به کمک دارد. خاله جان گفت جمشید فوق لیسانس مدیریت است و به سه زبان آشنایی دارد، خواهش می کنم کمکش کن بعد هم توضیح داد جمشید به میامی رفته چون بعد از دریافت گرین کارت قرعه کشی، دوستی کمکش کرده و دو سه هفته مهمان اش بوده و انگار همسرش گفته این آقا خلوت خانه ما را بهم ریخته است.
من قول دادم تا حد توان کمک اش کنم، البته آنروزها من مهماندار رعنا دوست دوران دبیرستان خود بودم، که از دست شوهر شکنجه گر و معتاد خود در کانادا گریخته بود و با روحیه خراب و شکسته به من پناه آورده بود، من همه کار می کردم تا او را خوشحال کنم، روزها سخت کار می کردم وغروب زودتر می آمدم تا با رعنا به رستوران و گردش برویم خوشبختانه آپارتمان من 3 تا اتاق خواب داشت، امکان پذیرایی موقت از جمشید هم بود.
جمشید با دوستی تا ریورساید آمد، من راه افتادم تا او را به خانه بیاورم، رعنا هم رفته بود خانه خاله مادرش و قرار بود 2 روز بماند، جمشید را که دیدم، احساس خوبی به من دست داد، او را گرم وصمیمی و مهربان دیدم، کمی در طول راه با هم حرف زدیم، از اطلاعات زیادی که در همه زمینه ها داشت خوشم آمد، یکی دو بار متوجه شدم از نیم رخ مرا نگاه می کند. با هم به یک رستوران رفتیم و بعد به آپارتمان من وارد شد، گفت این همه تمیزی و نظم و مبلمان زیبا را کمتر دیده بودم گفتم به آپارتمان یک خانم وارد شدید، باید هم چنین باشد. معمولا آقایان زیاد در قید تر و تمیز کردن نیستند. خندید و گفت الحق که راست گفتند چون آپارتمان من یک جهنم واقعی بود.
همان شب خاله جان زنگ زد و کلی سفارش جمشید را کرده و از من تشکر بسیار که این چنین آبروی او را خریده ام. در ضمن گفت مراقب باش جمشید در ایران نامزد دارد، مبادا بخواهد از حریم خود پا فراتر بگذارد، گفتم نگران نباشید من او را چون برادرم می بینم، وگرنه به حریم خانه خود راه نمی دادم، خاله جان گفت راستش بدم نمی آید شما با هم جور شوید. جمشید فردا صبح زودتر از من بیدار شده و با وجود بی خبری از وسایل آشپزخانه یک صبحانه کامل روی میز چیده بود کلی با هم گفتیم و خندیدیم و بعد به اتفاق به خیابان وست وود لس آنجلس و دو سه محله ایرانی نشین دیگر سر زدیم و به یک چلوکبابی هم رفتیم و غروب برگشتیم، در این مدت دو سه بار جمشید از من تعریف و ستایش کرد و من برای اینکه مسیر فکری اش را عوض کنم و خودم را سهل والوصول نشان ندهم از مهمان دیگر خانه ام رعنا گفتم. اینکه زن زجر کشیده و غمگین است، باید هر دو کمکش کنیم.
پس فردا رعنا برگشت همه با هم شام خوردیم، رعنا زمان خواب گفت من آرزوی چنین شوهری را داشتم، که مهربان و مودب و اهل طنز و شوخی باشد، گفتم امیدوارم روزی نصیب ات بشود، گفت چقدر شما بهم می آئید، گفتم ممنون، ولی شنیدم نامزد دارد. رعنا گفت نامزد داشته، حالا که ندارد، چرا پس اش می زنی؟
خود بخود من بدلیل کار روزانه ام رعنا و جمشید را بهم سپردم و گفتم می توانید غذا بیرون بخورید یا در یخچال همه چیز آماده است و به رعنا گفتم جور مرا هم بکش. رعنا هم با خنده خاصی گفت بروی چشم، کاری می کنم که جمشید خان چمدان ببندد و به میامی برگردد. ساعت 5 بعد از ظهر که برگشتم، رعنا و جمشید را خیلی صمیمی دیدم، درحالیکه من خیلی دلم میخواست به جمشید نزدیک شوم، او را هم افق فکری خود می دیدم، دو سه بار ستایش او، نوع نگاهش خبر می داد که از من خوشش آمده است، ولی حالا می دیدم رعنا چنان با او صمیمی شده که حتی سر میز شام برایش غذا آماده کرد و برایش آب پرتقال آورد و جمشید هم با نگاه او را دنبال می کرد.
در یک لحظه جمشید متوجه شد من زیاد راحت نیستم، شروع به شوخی و بحث سیاسی با من کرده و گفت همه فامیل در ایران درباره شما حرف میزنند من آرزو داشتم روزی شما را از نزدیک ببینم و حالا می بینم که راست می گفتند شما یک دختر اصیل و تحصیلکرده و مهربان هستید، خوشا بحال مردی که شما نصیب اش شوید.
رعنا جا بجا شده و حرف را عوض کرد و گفت دیدید امروز درخبرها گفتند که دو تا ایرانی، از زندان اورنج کانتی گریخته بودند، دوباره دستگیر کردند من نمی دانستم ایرانیان هم در اینجا زندانی هستند، من گفتم در برابر هزاران ایرانی سرافراز و صدرنشین در دانشگاه ها و حتی ناسا و اف بی آی و پلیس، دو تا زندانی مهم نیست.
طی 4ماه من هر روز که به خانه بر می گشتم متوجه رابطه نزدیک تر و بعد هم عاشقانه رعنا و جمشید شدم، به رعنا گفتم کمی تند میروی تو هنوز مراحل طلاق ات تمام نشده، از سویی جمشید در ایران نامزد دارد، کمی احتیاط کن. گفت نکند تو عاشق جمشید شدی؟ سکوت کردم. حرفی نزدم چون انتظار چنین حرفی را از او نداشتم، فردا صبح زیاد رعنا را تحویل نگرفتم، غروب که برگشتم خبری از هیچکدام شان نبود، جمشید نامه ای برجای گذاشته و نوشته بود، من یکی از دوستانم را پیدا کردم، احساس می کنم مزاحم زندگی شما هستم، چون رعنا هم می خواست به کانادا برگردد با من همراه شد، هردو سپاسگزار محبت هایت هستیم، امیدواریم روزی جبران کنیم، راستش قبل از آنکه حرف و سخن دیگری به گوش خاله جان برسد، به او تلفن کردم و ماجرا را توضیح دادم، خیلی تشکر کرد و گفت جمشید اصولا جوان سربهوایی است، او اهل زن و بچه و زندگی نیست، بهتر که خودش رفت.
من چون در ذهن خود، از رابطه احساسی خود با جمشید درآینده قصه ای ساخته بودم تا دو سه هفته ای ناراحت بودم خوشبختانه همان روزها با مهدی برادر یکی از دوستانم آشنا شدم، که حضور در دو سه جشن تولد و پارتی، به هم بیشتر نزدیک شدیم و مهدی گفت خیلی از من خوشش آمده و قصد ازدواج دارد، گفتم باید بیشتر همدیگر را بشناسیم که پذیرفت.
من درست یک سالی بود از رعنا و جمشید بی خبر بودم ولی دراین مدت با مهدی نامزد شده و قرار ازدواج مان را به سفر پدر و مادرهایمان موکول کردیم و به ساختن زندگی آینده مان پرداختیم.
یکروز غروب جلوی در خانه با رعنا روبرو شدم، که صورتش کبود و زخمی بود، با حیرت پرسیدم چه شده” گفت مرا ببخش، من خیلی احمق و ساده هستم، این یکی هم خشن، کتک زن و فحاش از کار درآمد، باورت میشود من طلاق گرفتم، همه سهمیه زندگیم را به اینجا آوردم و به دست جمشید دادم تا یک رستوران بخرد، من هم چون یک کارگر کار می کردم، ولی یکروز بخود آمدم که جمشید با یکی از ویترس ها در طبقه بالای رستوران درحال عشقبازی بود. اعتراض کردم، به سویم حمله کرد و کتکم زد، البته کارکنان رستوران پلیس را خبرکردند و او را به زندان انداختیم، ولی چند ماه بعد رستوران از هم پاشیده شد و مدت 4 ماه در آن را بستند و همه سرمایه من برباد رفت.
گفتم اینجا چه می کنی؟ گفت دوباره پناه آوردم، گفتم بهتر است به جای دیگری پناه ببری و در را بستم و بدرون آمدم، خیلی عصبانی بودم، رعنا رفت، ولی هر روز تلفن می کند و من واقعا مانده ام که چکنم؟ نمی توانم او را ببخشم، درعین حال که می دانم زن تنها و بیکسی است شما بگوئید چکنم؟
ژولیت- وست لیک

دکتر دانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو ژولیت از وست لیک پاسخ میده

جمشید به وسیله خاله جان به شما معرفی شد، از او درخانه خود پذیرایی کردید درحالیکه دوست دیگری داشتید که درحال طلاق بود و درعین حال چنین دوستی که همکلاس پیشین شما بود از شوهری که در نهایت سنگدلی اورا تن آزاری کرده بود پا به فرار گذاشت تا در زندگی تازه راه تازه ای برای زندگی کردن و تشکیل خانواده پیدا کند.
به چند نکته در اینجا میتوان اشاره کرد. یکم نوع رفتار شماست با رعنا که در مورد جمشید با او به گونه ای عمل کردید که درواقع توجهی چندان هم به جمشید ندارید و این رفتار نا مشخص سبب شد که رعنا از فرصت استفاده کند و بدون اینکه رسما با شما این موضوع را در میان بگذارد با جمشید رابطه دوستی برقرار کرد. نکته دیگر اینکه در همین حال می دیدید که جمشید سر نخی هم در اختیار شما گذاشته است که از تو خوشم می آید! ولی بدلیل پیدا کردن رابطه آسان تر کار را بجایی رساند که رعنا با شما خداحافظی کند. در اینجا می توانید شخصیت جمشید را بهتر ارزیابی کرده باشید. همانگونه که خاله شما تعریف کرده است او مردی است که نمی تواند در یک رابطه پایا و مداوم صمیمی و وفادار باشد. سوم اینکه با رعنا هم رفتارش خشن و غیر اخلاقی بود. نکته دیگر اینکه رعنا در رابطه با شوهر اول خود بدلایلی همین مشکل را داشت واقعا نمی توان گفت که جمشید بیمار روانی است یا بعلت عدم کنترلی بسوی رعنا دست بلند کرده است. نکته آخر اینکه رعنا دوستی خود را پیش از این به شما نشان داده است و نمی دانم آیا شنیده است که شما با مهدی نامزد کرده اید یا برحسب اتفاق در چنین لحظاتی از شما کمک خواسته است.
شما به این دوست بدهکار نیستید؟ طلبکارید! او دوست شما نیست خداحافظی کنید و او را به امان خدا رها کنید. و به سوی زندگی آینده خود با احتیاط بیشتری پیش بروید

.

.