هزاران افسوس برای قضاوت عجولانه


سنگ صبور عزیز
با یک اشتباه، در یک چشم بهم زدن زندگی آرام خود را به طوفان سپردم و امروز پشیمان در خلوت خود فرو رفته ام و در پی چاره ام



18

وقتی فکر می کنم که چقدر سعید شوهرم مرد پاک و وفاداری بود و چگونه سعی داشت زندگی زناشویی مان در آرامش کامل باشد و من قدر آن لحظات و آن از خودگذشتگی ها را ندانستم، از خودم متنفر می شوم .
من و سعید حدود 15 سال پیش ایران را ترک کردیم و در هواپیمایی که به پاریس می رفت یکدیگر را شناختیم. سعید وقتی مرا دید، سردرد شدیدی داشتم و او که متوجه این موضوع شد بلافاصله قرص مسکن تهیه کرد و با یک لیوان آب دستم داد و بعد از یک ربع که آن سردرد کشنده قطع شد، من برای سپاسگزاری به سراغش رفتم ولی دیدم که با خانمی در حال جروبحث است و آن خانم می گوید که چرا کاسه داغتراز آش شده و میان این همه خدمه هواپیما او پیش قدم شده که به من کمک کند؟
من که این حرف ها را شنیدم عقب عقب برگشته و بی صدا روی صندلی خود نشسته و تشکر را به بعد موکول کردم. وقتی در فرودگاه پاریس به دنبال تاکسی می گشتم بازهم سعید راهنمایی ام کرد و بعد هم دیگر نتوانستم پیدایش کنم!
چهره اش از ذهنم دور نمی شد چرا که وقار و انسانیت و مهربانی خالص او، مرا تحت تاثیر قرار داده بود. به دلیل غریبه بودن با پاریس و نگرانی درباره آینده، تحصیل و کار و نوع زندگی و تامین مخارج، همه و همه سرم حسابی گرم شده بود. ضمن این که اهل عشق و عاشقی هم نبودم. چرا که مسائل و مشکلات زندگی ام بدجور همه فکر و ذکرم را احاطه کرده بود.
بعد از اینکه کمی سرم خلوت شد در کالج اسم نوشتم و هم اتاقی خوبی پیدا کردم. یک کار نیمه وقت گرفته و از همه مهمتر، مشکل اقامتم حل شد. یکروز در یکی از رستوران های حاشیه شانزه لیزه نشسته و یک قهوه خوش طعم و بو را بالا می کشیدم، ناگهان سعید را روی صندلی روبروی خود دیدم.
با خوشحالی و هیجان به قهوه دعوتش کردم، گفت: سفارش داده و بعد صندلی را جلو کشیده و پرسید شما کجا ناگهان غیبتان زد؟ گفتم: من هم دنبال شما می گشتم تا تشکر کنم، ولی تا چشم برهم زدم حدود یک سال گذشت. سعید گفت: من درگیرهمسر سابقم بودم. روزگارم را سیاه کرده بود، همه آرامش مرا گرفته بود. ازهمه حرکات و برخوردهایم ایراد می گرفت. اجازه نداشتم با هیچکس حرف بزنم. آن روز هم کارمان به دعوا کشید ولی 2 ماه بعد به دلیل برخورد شدید و خشونت آمیز با مادرم دیگر رابطه مان به ته خط رسید و من تصمیم به جدایی گرفتم.
درست سه هفته پیش رسما ً از هم جدا شدیم ولی در تمام این مدت به دنبال شما می گشتم. دلم می خواست بدانم چه می کنید. شاید در طی این مدت صدها بار به شانزه لیزه آمدم. همه مغازه ها و رستوران ها را پرسه زدم. حتی به کالج ها و دانشکاه ها رفتم ولی انگار شما یک قطره آب شده و در زمین فرو رفته بودید. خندیدم و گفتم: حقیقت را بخواهید در این مدت سخت گرفتار بودم ولی خدا را شکر دو سه روزی است که انگار طلسم همه چیزهای بد شکسته شده و به سوی روشنایی و امید می روم. البته اگر گوش شیطان کرباشه و این حرف ها را نشنود. سعید گفت: خیالتان راحت باشد، شیطان های فرانسوی سراغ آواره ها و غریبه ها نمی آیند و سرشان جاهای دیگر گرم است. به حرفش خندیدم و کم کم صحبتمان گل انداخت و وقتی بخود آمدیم که سه ساعت در حال حرف زدن بودیم.
چون ساعت 5 بعد از ظهر قراری داشتم از سعید خداحافظی کردم ولی شماره تلفن اش را گرفتم و دیگر این دوستی ادامه یافت و ما سه سال بعد نامزد شدیم.
با پایان تحصیلات کالج و شروع یک کار خوب تن به ازدواج دادیم و در مراسم جشن مان نیز از هر خانواده، دو سه نماینده از ایران آمده بودند از جمله مادرهایمان، پدر سعید و برادر بزرگم.
سعید واقعا فداکار و مهربان بود. به فریاد همه می رسید. من گاهی او را به دلیل این بی ریایی و بخشش سرزنش می کردم ولی بعد به خود می آمده و می گفتم باید او را آزاد بگذارم چرا که او پرنده صلح و دوستی و آشتی و امداد است.
از سال 2010تا 2015 صاحب سه فرزند شدیم. در این مدت بخش مهمی از خانواده هایمان به پاریس و آلمان آمده بودند. دوروبرمان شلوغ بود. من خودم را واقعا خوشبخت می دیدم. در طی این سال ها پس انداز خوبی هم داشتیم و خانه ای کوچک ولی قشنگ، در حومه پاریس خریدیم.
در آغاز امسال دو سه نفر به من تلفن زده و گفتند که سعید را با خانمی در خیابان و یا رستوران دیده اند. حتی یک بار دوست قدیمی ام زنگ زد و هشدار داد مراقب شوهرم باشم چون به چشم خودش دیده که خانمی سر به شانه او گذاشته و به سختی می گریسته.
یک شب خودم با سعید سر صحبت را باز کرده و به طور غیرمستقیم درباره این مسائل پرسیدم ولی او به کلی هرگونه ارتباطی با زن یا دختری را رد کرد و گفت: شاید از همکاران یا آشنایانم بوده و در نهایت مرا سرزنش کرد که نباید بعد از این همه سال نسبت به او بدبین باشم و بهتر است این افکار را از خودم دور کنم.
بعد از آن شب دیگر زیاد سخت گیری نکردم ولی وقتی دو ماه قبل دوست صمیمی خودم خبر داد که در یک رستوران نزدیک برج ایفل سعید را در کنار زنی دیده عصبی به راه افتادم و سرانجام به آن رستوران رسیدم. از پشت پنجره سعید را شانه به شانه زنی دیدم که ظاهرا اشکهای آن زن را پاک می کرد. خشمگین وارد رستوران شده و جلوی سعید ایستادم و به صورتش سیلی محکمی زدم.
فریاد کشیدم و او را پست ترین مرد روی زمین خواندم و بعد هم از آنجا بیرون آمدم و یکسره با بچه ها به خانه مادرم رفتم و آن ها هم به حمایت از من آماده یورش به سعید شدند.
سعید ظاهرا ً، آن شب مست به خانه رفته و بعد هم پیغام داد برای انجام کاری به نیس می رود و دو سه هفته ای باز نمی گردد. با شنیدن این پیغام عصبی تر شدم و او را در نیس پیدا کرده و دوباره به سرش فریاد زدم. او را خیانتکار و پست خواندم و حتی اجازه ندادم از خود دفاع کند.
حدود یکماه و نیم از این ماجراها گذشت. سعید به خانه برگشت ولی من همچنان در خانه مادرم ماندم و حاضر به دیدارش نشدم و حتی بچه ها را هم از روبرو شدن با او منع کردم تا یک روز بعد از ظهر که از سر کار بازمی گشتم، خانمی جلویم سبز شد. همان خانمی بود که در رستوران دیده بودم. قبل از اینکه زبان باز کند، با صدای بلند گفتم چیه ؟ آمده اید جایزه اسکارتان را به خاطر دزدیدن شوهر دیگران دریافت کنید؟ آن خانم خواست توضیح بدهد ولی من نپذیرفته و به سوی خانه مادرم دویدم.
فردای آن روز دوستانم برایم خبر آوردند که سعید به خاطر یک شوک قلبی در بیمارستان بستری شده است. باز هم به دیدارش نرفتم و عصر که از محل کارم بیرون می آمدم، آن خانم راه را به روی من بست و اجازه نداد قدمی به جلو بردارم و بعد هم توضیح داد که او همسر بهترین دوست سعید است. آن زن در ادامه گفت: حدود یک سال و اندی است که شوهرش به دلیل واهی و بی گناه به زندان افتاده و تنها کسی که به یاری اش آمده و برای نجات او اقدام کرده سعید بوده. در حقیقت سعید مثل یک برادر در این مسیر با آن ها همراه شده تا اینکه سرانجام شوهرش سه روز قبل آزاد شده و اینکه همه این رویدادهای خوش را مدیون سعید هستند.
سپس آن خانم از درون کیف خود عکسی از من و سعید رادر آورد و نشانم داد و گفت که سعید همیشه به تو و عشق تو قسم می خورد. او به تو قسم خورد که شوهرم را آزاد کند و به راستی چنین کرد. این برخورد او و این حرفها دیوانه ام کرد. مریض شدم. نتوانستم سر کار بروم. اصلا مانده ام که چه کنم؟!
دلم نمی خواهد با هیچکس در این باره حرف بزنم. تنها برای شما نوشتم و فکس کردم. دلم می خواهد هم به من بگویید چه کنم و هم با چاپ داستانم خیلی ها را به خود بیاورید که عجولانه تصمیم نگیرند و قضاوت نکنند.
فرشته- پاریس


دکتردانش فروغی روانشناس بالینی و درمانگر دشواریهای خانوادگی به بانو فرشته از پاریس پاسخ میدهد
از سعید، شناخت خوبی داشته اید؛ نخستین دیدار را در هواپیما و نوع رفتار او دیده بودید. او بدون آنکه نگران همسرش باشد خواست به شما کمک کند و متاسفانه همسرش از رفتار او خوشش نیامد. دو مین دیدار را پس از مدتها در یکی از قهوه خانه های شانزه لیزه داشته اید. این دیدارها کار را پس از سه سال به ازدواج منتهی کرد.
در تمام مدتی که با هم زندگی کرده اید، سعید با خوی همراهی و یاری رسانی به دیگران به گونه ای مبالغه آمیز عمل کرد این مبالغه در حدی بود که حتی دوستان و نزدیکان شما هم نمی توانستند دیدار او را با افراد زیاد حمل بر انساندوستی او کنند. رفتار مبالغه آمیز پرسش هائی را بوجود می آورد. چرا یک مرد یا یک زن که ازدواج کرده است چنان زندگی و رابطه داخلی خود را تحت الشعاع کمک به دیگرانه می کند.
روانشناس دراین مورد پاسخ های متفاوتی دارد. مهمترین آن این است که فرد را نیازمند به انجام این یاری رسانی می داند درواقع او میخواهد محبت و ستایش دیگران را کسب کند و مورد تحسین و تمجید قرار بگیرد. نکته دیگر این است که گاه عدم عزت نفس و ارزشمندی فرد مورد پرسش است. آیا فردی با این پرونده رفتاری برای خود ارزش قائل است؟ آیا خود را به اندازه کافی دوست دارد؟ و یا خود را دوست داشتنی می داند؟
نکته دیگر اینکه گاه بعضی افراد می خواهند مشکل گشای همه باشند و چون ثروتی ندارند که به نیازمندان یاری برسانند یاری رساندن را در انجام (کار) برای آنها می بینند. دیده اید بسیارند افرادی که با میلیون ها ثروت به کشورهای افریقایی می روند و به خدمات اجتماعی می پردازند. با این همه باید بدانیم که فرشته خانم نمی بایست به گوش شوهری که مورد علاقه مردم است سیلی بنوازد. می بایست با او به روانشناس مراجعه میکرد تا او بتواند با چنین احساسی با تعادل رفتار داشته باشد و به زندگی داخلی خود نیز توجه عمیق تری بکند.