frogi

‌نه(ارثيه) است نه زاده شدني!
عزت  نفس يك نگرش بدست آمدني است

 

در طي نزديك به نيم قرن كار روانشناسي و روان درماني و پرداختن به حل مشكلات خانواده ها ديده ام كه در هر دهه  يك دشواري بيش از ساير دشواريها مورد توجه  روانشناسان و روانپزشكان  قرار گرفته است: از سالها پيش موضوع عزت نفس و ارزشي كه آدمي‌براي خود قائل ميشود آرام آرام در همه ي دشواريها و حتي بيماريهاي رواني يك عامل تاثيرگزار شناخته شد: ولي معلوم نيست كه >فردا< مطلب ديگري به گونهي يك (مد) مورد توجه و تاكيد شديد قرار نگيرد. بي ارزش دانستن خود را در همه ي طبقات و گروه هاي سني مي‌بينيم. بسيارند آنها كه دانش آموختگان دوره هاي عالي هستند و به درجات علمي رسيده اند ولي همچنان  پيروزي خود را به شانس نسبت مي‌دهند و مي‌انديشند كه موفقيت آنها نه بعلت لياقت و كفايت فردي، بلكه بعلت شانس بوده است. پيش ازين در همين مجله يكي دو بار راجع به خوب انديشي راجع به خود نوشته ام... چندي پيش بانوئي به من زنگ زد كه من فلان كتاب را راجع به عزت نفس خريده و خوانده ام ولي همچنان در خود تغييري نمي‌بينم در آن كتاب تنها به موضوع  روشهاي آرام بخشي اشاره شده بود ومن بالاجبار به چند كتاب ديگر مراجعه كرده ام تا بدانم آنچه  را كه مي‌گويند (خانواده با من كرده است) در اين كتاب ها پيدا كنم و بطور كامل  نيافتم اين است كه اگر شما بحثي دراين مورد را به SELF ESTEEM‌ ويژگي دهيد سپاسگزار مي‌شوم و....<
واقعيت اين است كه هيچ كتابي نمي‌تواند همهي ويژگيهاي در ارتباط با عزت نفس  را يكجا آنچنان در تارو پود وجود ما  به تند  كه ما پس از خواندن آن كتاب خود را دوست داشته  باشيم. از نظر احساس طبيعي خود را در ترازوي زندگي از كسي كمتر ندانيم ديگران را بهتر و خود را كمتر تصور  نكنيم. بدليل اينكه  >سلف استيمحصارناي< سپري كند. قصيده بلند بالائي از شكستن روان خود را بيان مي‌كند كه: 
نالم چوناي من اندر حصار ناي‌
پستي گرفت همت من زين بلندجاي
اين فرياد مسعود سعد بعلت شكنجه سياسي و توهين و كژ رفتاري زندانبان نمي‌توانست بي حد و بي مرز باشد، بنابراين همه ي انسانها كم و بيش در شرايط ناگوار بازتابهايي نشان ميدهند كه برابري و يكساني و قدرت رواني خود را تحت الشعاع نياز به زيستن مي‌دانند. اعترافاتي كه بعضي از سازمان هاي اطلاعاتي از مردم مي‌گيرند ريشه براين باور دارد كه تحمل و طاقت آدمي‌در برابر شدائد حد و اندازه اي دارد و بالاخره زمان >شكستنسلف استيم< فرو ريخته در شرايط  زندگي عادي،  فروتني  و تسليم را بدون دليل باخود به همراه مي‌آورد،  بدون دليل فرد را ازخود ناراضي ميكند و بهروزي او را به هيچ مي‌گيرد و بهمين دليل است  كه مثلا پسر جواني كه به پايان رشته  تحصيلي خود رسيده است مي‌انديشد كه كار مهمي نكرده است و اينكه چون با استادش رابطه خوب داشته  است به او ارفاق كرده اند و يا بطور اتفاقي او در مسير پيروزي قرار گرفته است. و يا دختر جواني  كه در نهايت  كفايت هاي درون  و برون و  دانش آموختگي عالي قرار دارد. چگونه است كه خود را سزاوار زندگي با مردي كه دوستش دارد نمي‌بيند؟ اينها ناشي از كداميك از چشمه هاي گل آلود  است كه بستر روان  جويبار جواني او را كدر ساخته است؟ آيا  فقط پدر ومادر در اين مورد كوتاهي كرده اند؟... آيا در مدرسه  و دانشگاه از همكلاسان و به ويژه از دبيران و آموزگاران آسيب ديده است؟ بياد مي‌آورم  چند سال پيش،  دختر  جواني كه  دانش آموخته  و بسيار كارآمد بود ميگفت  در دوره دبيرستان به وسيله يك خانم دبير زن كه از بوي عطري كه اين دختر به خود زده بود ناراحت  شده بود مورد توهين قرار گرفته بودو خانم دبير در حضور همه ي شاگردان كلاس سيلي سختي  به گونه او نواخته  بود و اين دختر از آن پس همواره بعلت تحمل آن وضع خود را سزاوار سرزنش و تنبيه مي‌دانست  چون فكر مي‌كرد (عرضه دفاع) از خود را ندارد... هفته ها به درازا كشيد تا اين دختر به اين باور برسد كه دشواري از دبيري است كه هفته ها هفته خود را نمي‌شويد و با بوي عرق تن،  حسادت به جواني و پاكيزگي دختري به گونه  او سيلي مي‌زند. اينها گوشه هائي از آسيب هايي است كه جوانان  ما تجربه كرده و مي‌كنند.
مطلب ديگر آنكه آيا عزت نفس آسيب ديده  بعلت نقص جسماني  است؟ يا تصور آدمي‌ بر اين است كه چنين نقصي وجود دارد؟ در حاليكه اين نقص را خود ساخته و پرداخته  است ولي درجهان  خارج  از وجود ما،  شناخته  نمي‌شود. شما اين احساس را در بسياري از جوانان كه از چهره خود شكايت  دارند مي‌بينيد. امروزه  عمل جراحي  به ياري بسياري از مردم كه از خود ناراضياند برخاسته  است، حتي  بسياري استفاده از جراحي را به گونه يك  مد روزانه در آورده اند در حاليكه  تفاوت است بين كسي كه بعلت يك عامل  مشخص  مثل يك خال بزرگ  روي لب و يا پيشاني! و يا بيني شكسته  و نا متناسب  در صدد ايجاد  تجانس در چهره است با كسي  كه اصولا از وجود  خود  ناراضي است و ميخواهد  از راه جراحي به شادي برسد.
شادي در وجود و درون آدمي‌است و دركي است كه اصولا از وجود  خود راضي است. شادي در وجود و درون آدمي‌است و با جراحي  بدست نمي‌آيد. دانشمند روانشناس امريكا آدلر سالها  پيش راجع به عقده >حقارتسلف استيم< پائين هستند. اغلب افسرده اند و نسبت  به خود نگرش خوبي ندارند،  خود را از همه كمتر احساس مي‌كنندولي پس از  سالها مطالعه  بالاخره بر اين نتيجه  رسيد كه  بهتر است عقيده خود ر تغيير دهد. او در گزارش ديگري ميگويد وقتي  مطالعه  كردم ديدم برخلاف  آنچه مي‌انديشيدم  بسياري از افراد معلول در زندگي بيش از سايرين موفق ميشوند. خوب مطالعه مي‌كنند،  كارها را درست  سرانجام ميدهند و بدرجات بالائي از نظر آموزش و حرفه و پيشرفت هاي مالي  ميرسند. آدلر نتيجه گرفت كه افراد در چنين شرايطي دو راه در پيش دارند يا اسير سرنوشت ميشوند  و بي حركت بر جاي مي‌مانند و با حقارت  زندگي مي‌كنند و يا راه جبران در پيش مي‌گيرند و با دشوار ي روبرو ميشوند و با تمرين و كوشش مشكلات را از جلوي  پاي خود بر ميدارند. شايد شما هم در تلويزيون ديده باشيد جواني را كه بطور مادرزاد دو دست نداشت و او بالاجبار  با پاهاي  خود همه ي فعاليت هاي روزانه را انجام ميداد.  كوشش اين جوان به نمايش كاريش  در جهان اميد تازه اي براي افرادي بودكه از چنين دشواريهايي رنج مي‌بردند. يا شايد به خاطر بياوريد  آن بيمار سرطاني راكه پس از معالجات ابتدائي با صندلي چرخدار از غرب به شرق امريكا حركت  كرد تا پيام اميد و زندگي  در راه سالمتر شدن و بهتر زيستن را به ديگران بياموزد. اگر تسلط  نيروي رواني به كاستي هاي بشر نبود،  به هيچوجه  جهان امروز به گونه اي كه  مي‌بينيم وجود نداشت! به زندگي بسياري از هنرپيشگان وهنرمندان مشهور جهان توجه كنيد. گاه شرح زندگي آنها وتلاش وكوششي كه در راه حفظ خود نشان داده اند شگفت انگيز است. هنگامي‌كه در دانشگاه درس ميدادم در كلاس درس روشهاي تحقيق در علوم انساني  جواني را مي‌ديدم كه مشتاق شنيدن است ولي همواره با خستگي بسيار شديد به كلاس مي‌آيد. چشمهاي قرمز و خواب آلودش را مرتب با دست مي‌سايد. از او خواستم  كه در اتاق ديگر با هم حرف بزنيم از خواب آلودگي اش پرسيدم. گفت وقتي دوازده ساله بودم پدرم  فوت شد مادر و دو خواهر دارم كه در زاغه هاي جنوب شهر زندگي مي‌كنيم.
به همين دليل از دوازده سالگي دركارخانه اي كه عروسك مي‌ساخت به كار >پرس< زني اشتغال  داشتم. من مرد خانواده بودم به مادرم گفتم هر چقدر كار مي‌كنم بيش از همه براي خواهرهايم لباس بخرد...  ميخواستم آنها وضع مرتب تري از من داشته  باشند.‌
كار به جايي رسيد كه تمام دوره دبيرستان را شبانه خواندم و روزها كار كردم. هنوز هم شبها كار ميكنم تا روزها در كلاس درس دانشگاه شركت كنم و غيبت نداشته باشم. اين جوان كه بعدها به مديريت يك بخش مهم دولتي رسيد، نمونه هايي از جواناني هستند كه در رابطه با زندگي خود را نباخته اند. سرفراز وسربلند از نداشتن نهراسيده اند، عزت نفس چيزي بود كه با كار، با آموختن براي آنها بدست ا~مد،… كارآمدي و پيروزي اغلب عشق و دوست داشته شدن را بهمراه مي‌آورد.