1464-87

مریم از نیویورک:

تا آنجا که من یادم هست، عموهمایون همیشه دور و برمادرم بود، او را ستایش می کرد، شوخی می کرد، ولی مادرم هربار او را پس می زد، سرزنش اش می کرد و می گفت تو حرمت برادری را نگه نمی داری.
اگر در این میان مادرم با احتیاط و با توجه به آبروی فامیل و حفظ روابط برادرها، نسبت به رفتارهای غیر عادی عمو همایون حرفی میزد، پدرم بدلیل علاقه عمیقی که به برادر کوچکتر خود داشت، آنرا به لوده و شوخ بودن عموجان تعبیر می کرد و می گفت همایون جوانی عاشق فامیل و خانواده است.
من 12 ساله بودم که پدرم براثر یک بیماری مرموز و ناشناخته ناگهان دچار خفگی شد و جان از کف داد، این حادثه من ومادرو برادرم را چنان غمگین ساخت، که تا یکسال حال و حوصله رفت وآمد و حضور در مهمانی ها و جشن و گردهمائی های خانوادگی را نداشتیم.
عموهمایون که بدون اطلاع مادرم، همه سهم پدرم را در کارخانه و یک مجموعه ساختمانی بنام خود کرده بود، مادرم را واداشت که خانه بسیار شیک و قشنگی را که 4 سال بود ساخته بودیم، بفروشد، تا ظاهرا بدهکاریهای یکی از کارخانه ها را بدهد و مادرم به خیال اینکه دارد کارخانه را نجات میدهد، سریعا خانه را فروخت و پولش را به عموهمایون داد.
یکروز سرانجام عمو همایون فاش ساخت، که هرچه از پدر مانده، بنام اوست و بهتر اینکه مادرم با او ازدواج کند، تا خانواده تضمین مالی و آینده خود را داشته باشد، مادرم ابتدا زیر بار نمی رفت، ولی وقتی مادر بزرگم به او فهماند که بدون این وصلت، او باید با دو فرزند خود در یک آپارتمان اجاره ای زندگی کند و با کارکردن هزینه های این زندگی را تامین کند، مادرم دچار وحشت شده و تن به یک وصلت ناخواسته داد.
بعضی شبها که مادرم به دلیلی عصبانی میشد، خیلی راحت می گفت همایون برای بدست آوردن من، دست به هر کاری زده ومن حتی اطمینان دارم، مرگ پدرتان نیز زیرسر این شیطان پلید است، همانگونه که همه مایملک و سرمایه پدرتان را به راحتی بالا کشید و هیچ ردپایی هم برجای نگذاشت. مادرم به شدت از عمو همایون که حالا پدر دوم ما شده بود، نفرت داشت. من بارها دیدم حتی لمس دستهای او، مادرم را دچار چندش می کند و همه وجودش از نفرت می لرزد ولی چاره ای نداشت، در عین حال همه اطرافیان عقیده داشتند عموهمایون یک برادر جوانمرد است که اجازه نداده بعد از مرگ برادر، آب در دل خانواده اش تکان بخورد!
وقتی ما از اصفهان به تهران آمدیم، عموهمایون با فروش کارخانه ها و خانه و زندگی، در تهران، یک مجموعه ساختمانی بزرگ خرید، تا از درآمد آن زندگی راحت و بی دردسری داشته باشد، ولی به مرور شکنجه و آزار مادرم را شروع کرد، یکبار که من از اتاق دیگری می شنیدم، وقتی مادرم حاضر نشد برایش عریان برقصد چنان او را کتک زد، که مادرم با دست شکسته روانه بیمارستان شد و آن شب ما تا صبح در بیمارستان ماندیم تا مادر بخواب رفت، ولی من به هر طریقی بود مدارک شکستن دست مادر را به دست آوردم و این اولین و آخرین بار نبود چون بارها و بارها دست ها، انگشتان پا، بینی، دنده ها و دندان های مادر براثر کتک های عمو همایون شکست و من از همه آنها عکس و فیلم گرفتم، تا در دفتر زندگی مان ثبت شود.
طفلک مادرم یکی دو بار هم شکایت کرد، ولی نتیجه اش، توصیه قاضی به آشتی و رضایت بود. بعد از اینکه عموهمایون گفت به راحتی مادرم را طلاق میدهد و ما را وسط خیابان رها می کند، یکبار برادرم سیروس به دفاع از مادر پرداخت، عمو خیلی ساده اورا از خانه بیرون کرد و بعد هم فهمیدیم او را برای سربازی معرفی کرده و سیروس بدنبال این رویدادها بکلی گم شد و تا سالها هیچ خبری از او نداشتیم.
عمو همایون همچنان حکومت میکرد، به هر بهانه ای مادرم را شکنجه می داد، مرا تهدید می کرد. تا دورادور شنیدیم یکی از معشوقه هایش که بیش از 20 سال ندارد، او را رها نموده و به امریکا رفته و از آن لحظه ببعد همایون تصمیم به کوچ گرفت، علیرغم زمان بد خرید و فروش فوری آن مجموعه ساختمانی و 3 رستوران و یک باشگاه ورزشی زنانه را فروخت، ما را ابتدا به ترکیه، بعد یونان و سرانجام به امریکا آورد و در نیویورک حوالی محل زندگی آن دخترک سکنی داد وهمزمان یک مجموعه ساختمانی بزرگ خرید و بیش از 10 فست فود در بهترین محلات پیدا کرد و برای آن معشوقه 22 ساله نیز یک آپارتمان در بهترین محله نیویورک خریداری نمود.
یکبار که مادرم در مورد هزینه های دانشگاهی با همایون حرف زد، چنان عصبانی شد که ظروف آشپزخانه را برسر مادرم کوبید و او را مجروح ساخت و من برای اولین بار در زندگیم به سوی همایون حمله بردم و به صورتش سیلی زدم و او نیز با خشونت مرا به سویی پرتاب کرده و بعد هم با کمربند به جان من افتاد. سرو صدا و فریادهای کمک من و مادرم همسایه ها را به آنجا کشید و بعد هم 8 افسر پلیس وارد خانه شدند و همایون را با دست و پای بسته بعنوان یک موجود دیوانه خطرناک با خود بردند.
دوستان همایون بلافاصله برایش وکیل پرقدرتی گرفتند وهمه به ما دستور دادند رضایت بدهیم و بکلی آن حادثه را یک رویداد اتفاقی و دور از اراده و تصمیم قبلی عنوان کنیم. مادرم حاضر شد چون همه سالهای پر درد و رنج ایران، رضایت بدهد تا شاید آرامشی موقتی در خانه برقرار شود، چون همایون تهدید کرد مادرم را طلاق میدهد و مرا هم از خانه بیرون می کند.
من شخصا از طریق پدر یکی از همکلاسی هایم برای دادستان محلی نامه نوشتم و تقاضای ملاقات کردم، این ملاقات بعد از 5 روز رخ داد و من همه مدارک ایران را که شامل کپی مدارک بیمارستانی، عکس ها و فیلم هایی از زخمی شدن ها، گریه های بی امان مادر و فریادهای بلند همایون بود را در اختیار دادستان گذاشتم، دادستان با دقت آنها را بررسی کرد. بدون اختیار مرا بغل کرده و قول داد به دنبال این پرونده برود و عموی سنگدل و بقول او جنایت پیشه مرا به سزای اعمال 15 ساله اش برساند.
من همان روز خبر را به مادرم دادم، ولی او که با ترس و دلهره و بردگی سالها زندگی کرده بود، با التماس از من خواست دور این مسئله را خط بکشم، عجالتا به تحصیل خود ادامه بدهم، چون خودش قصد دارد فردا از طریق وکیل شکایت اش را پس بگیرد حتی بخشی از آن برخوردها را هم به گردن خود بیاندازد.
من با توجه به تلفنی که از دادستان محلی داشتم، به او زنگ زدم و ماجرا را گفتم و درست لحظه ای که مادرم برای رضایت رفته بود، همایون و دوستان و وکلای او حضور داشتند، به دستور دادستان، 4 مامور همایون را دستبند زدند و با اتهام جرم های سنگین تر و حتی شروع قتل به زندان بردند.
بعد از چند جلسه دادگاه و با یاری وکیل باتجربه ای که دادستان محلی به من و مادرم داده بود، همه مایملک و پس اندازهمایون به مادرم انتقال یافت، حکم طلاق شان صادر شد و همایون برای سالها پشت میله های زندان رفت.
روزی که حکم غیابی در دادگاه خوانده شد، همایون خیلی خونسرد رو به مادرم گفت من همین روزها می آیم بیرون و بلایی سر تو و مریم می آورم، که از زندگی تان سیر بشوید و در همان لحظه من برای دادستان حرفها را ترجمه کردم و دادستان به همایون گفت بله شاید یکروز از زندان رها شوی، ولی روی صندلی چرخدار با موهای سپید و کمری خمیده و چشمانی که دیگر حتی یک قدمی ات را هم نمی بینی! و من بعد از سالها مادرم را دیدم که بروی صورتش لبخندی پر از آرامش نشسته بود.

1464-88