زندگيم از آن روز انفجار عوض شد
قصه: پروين – الف . استانبول
تنظيم از: مزدا
قسمت اول
يكسال قبل از انقلاب من يك دختر 24 ساله زيبا بودم، هزاران آرزو داشتم، يادم هست تازه به دانشكده علوم ميرفتم، نقشه هاي قشنگي براي آينده در ذهن ساخته بودم، يكروز كه به خانه بر ميگشتم، در مسيرم ناگهان اتومبيلي منفجر شد و من و گروهي به شدت مجروح شديم. اين انفجار سبب شد پرده يكي از گوشهايم پاره شود و در صورت و گردن و دستهايم جراحاتي برجاي بماند، نميدانم چرا بعد از اين حادثه من بكلي عوض شدم، ديگر رغبتي به دوستي باكسي نداشتم، دوست پسرم مهدي را چنان رنجاندم كه دست كشيده و يكسره به لندن نزد برادرش رفت.
بعد از انقلاب وقتي جنگ آغاز شد،من شبها دچار كابوس ميشدم، روزها هم در گوشم صداهايي ميپيچيد، اين حالات مرا به جنون كشيده بود، كلي دارو مصرف كردم، ولي اثري نداشت، تا تصميم گرفتم ايران را ترك كنم، قصدم ادامه تحصيل درخارج بود، ولي كسي را بيرون ايران نداشتم. پدرم ميگفت سفر به خارج براي يك دختر جوان ريسك است ولي اگر در ايران هم بماني ميپوسي! من عاقبت تصميم خود را گرفتم و با دستمايه اي از سوي پدرم راهي تركيه شدم، آنروزها استانبول و آنكارا از ايراني موج ميزد، هر جا نگاه ميكردي پر از جوان و ميانسال، زن و بچه بود. همه براي رسيدن به روياهاي خود ايران را ترك گفته بودند، خيلي ها بدلايل سياسي بيرون بودند، من در همان روز اول از فضاي استانبول خوشم آمد، آن همه شور و حركت و موزيك و جنب و جوش مرا سرحال ميآورد، بطوري كه تا مدتها خبري از كابوسهاي شبانه نبود. با چند خانواده آشنا شدم. يك هفته اول را در هتل بودم، ولي بعد به توصيه همان خانواده ها، بيك پانسيون رفتم كه معمولا در هر اتاق دو سه دختر و يا پسر زندگي ميكردند، هم هزينهاش كم بود و هم با تهيه غذاي جمعي، خورد و خوراك مان بهتر و آسانتر بود.
شب ها دور هم جمع ميشديم، ورق بازي ميكرديم، گپ ميزديم و يكباره بخود ميآمديم كه به سپيده صبح نزديك بوديم، اغلب مان تا لنگ ظهر ميخوابيديم،نگران كار و زندگي مان نبوديم، فقط بدنبال چاره اي براي خروج بوديم. يكي از روزها آقايي بنام سيروس به پانسيون ما آمد و خبر داد كه جمعي را به آلمان ميبرد، تا پناهنده بشوند و از امكانات دولتي بهره بگيرند و خلاصه مقيم بشوند، اگر كسي درجمع تان وجود دارد ميتواند با پرداخت 4 هزار دلار راهي شود، از ميان ما يك نفر كه وضع بهتري داشت با سيروس رفت وبعد هم خبر داد تا سه روز ديگر پرواز ميكند، ما همه خوشحال بوديم، حداقل يك نفر راهي بود تا فرودگاه هم رفتيم، كلي سر راهي هم توي كيف دستي اش گذاشتيم و بعد برگشتيم پانسيون ودرست دو روز بعد با خبر شديم همه آن جمع را بازگردانده و يك سره به زندان انتقال داده اند.
در طي 3 ماه بمرور از آن گروه كم شدند، عده اي با ويزا و برخي از طريق پناهندگي راهي كشورهاي مختلف شدند و به آن پانسيون آدمهاي جديدي پا گذاشتند كه بعضي زياد سالم و اصيل نبودند، از جمله زن وشوهري كه شب ها درون اتاق خود ترياك ميكشيدند و بعد هم با اسپري هاي مخصوص ميكوشيدند بوي آنرا از بين ببرند كه همه ساكنين پانسيون واقعيت را ميدانستند ولي بروي آنها نميآوردند، يكي از شب ها كه من شديدا دچار درد كمر شده بودم، زري و بهزاد همان زن وشوهر به سراغ من آمدند و با اصرار خواستند كه من يك بست ترياك بكشم، كه ابتدا مخالفت ميكردم ولي اصرار آنها و درد شديد باعث شد تا به خواسته شان عمل كنم و براستي دردم ساكت شد.
اين درواقع آغاز يك دوره تاريك زندگي من در غربت شد، چون بمرور به حيطه اي پا گذاشتم كه فرار از آن آسان نبود، چون بعد از 20 روز، در آن پانسيون من و زري و بهزاد مانديم و من هم بدليل هواي سرد و سوزنده درد كمرم اضافه شد و خودبخود آنها هم مرا با داروي به اصطلاح معجزه آساي خود، مرا آرام ميكردند و من نميدانستم بمرور پا به دنيايي ميگذارم كه پايانش سياهي است.
در همان روزها بود كه علي وارد جمع ما شد، ميگفت دانشجوي پاكسازي شده دانشگاه است، ظاهر خوبي داشت و از همان روز اول هم بمن توجه خاص نشان داد و كم كم حرف از عشق و عاشقي زد و قبل از آنكه من بفهمم براستي او چه شخصيتي دارد اسير او شدم و در عين حال بدليل تنهايي و بيكسي واحساس بي پناهي، او را به حريم زندگيم راه دادم كه متاسفانه خيلي زود فهميدم او هم اسير اعتياد است و خودبخود جمع ما 4نفره شد و بهزاد بخاطر ارتباطات وسيع خود با فروشندگان مواد مخدر از جمله ترياك، كه آنروزها از ايران و افغانستان سرازيربود، كمبود ترياك نداشتيم، ولي بهرحال بايد هر كدام سهم خود را ميپرداختيم و من كم كم احساس ميكردم دچار تنگناي مالي ميشوم. يكروز كه با علي براي گردش بيرون رفته بوديم، علي صحبت از اين كرد كه من يك زن جذاب و سكسي هستم و ميتوانم در جلب مشتري ترياك نقش مهمي داشته باشم و درآمدي بالا بدست آورم، اين حرف چنان بمن برخوردكه در همان وسط خيابان سيلي محكمي به صورت او نواختم و بلافاصله به پانسيون برگشته و چمدونم را برداشته و به يك هتل رفتم، تا بكلي از آن جمع دور باشم، ولي متاسفانه خيلي زود فهميدم من عميقا معتاد شده ام و امكان جدا شدن از آن جمع را ندارم و اين حس خوبي نبود، چون دو روز بعد باز هم به سوي علي رفتم ولي از او خواستم ديگر آن مسائل را مطرح نكند، او هم گفت من قصد بدي نداشتم، بلكه ميخواستم به تو بفهمانم چقدر جذابيت و كارآيي داري، ولي اگر حتي در اين مورد اقدام هم بكني، من اجازه نميدهم كسي حتي تورا لمس كند! من بطور حتم ميفهميدم كه او نقشه هايي براي من دارد ولي با خودم عهد كردم كه مقاومت كنم.
مهمان تازه اي در آن پانسيون كه يك خانم تحصيلكرده و تقريبا نيز فعال سياسي بود، از من خواست درمورد پناهندگي اقدام كنم و من تازه فهميدم امكان چنين مسئله اي وجود دارد. ولي از سويي مسئله اعتيادم مرا آزار ميداد. يكشب كه همگي در خواب بوديم،ناگهان 10 مامور ترك بدرون پانسيون ريختند و علي و بهزاد را برده و بما هم دستور دادند از آنجا دور نشويم.
ادامه دارد