sabor051

جنين سرنوشت ساز

سنگ صبور عزيز
جنيني كه هنوز پا به زندگي نگذاشته، با خود مشكلات و بن بست‌هايي را همراه آورده است، واقعا چه بايد بكنم؟
•••
ده ساله بودم كه همراه خانواده كشور را ترك كردم. مدت يكسال را در تركيه و اروپا گذرانديم و در نهايت به واشنگتن دي سي مهاجرت كرديم. من خاطرات زيادي از ايران با خود به همراه نياورده بودم. بهمين دليل خيلي زود خودم را با اوضاع و فرهنگ اينجا مطابقت دادم. بزرگتر كه شدم هم درس مي‌خواندم و هم كار ميكردم. بعد در دانشگاه در رشته تجارت و اقتصاد نام نويسي كردم. هدفم از انتخاب اين رشته اين بود كه در آينده به بيزنس بپردازم. ولي پس از چند سال تحصيل دانشگاه را رها كردم. چرا كه متوجه شدم در كسب و كار به سبك ايرانيان، تحصيل دانشگاهي بمن كمكي نمي‌كند. وارد بازار كار شدم و با پدرم به واردات پارچه پرداختيم. در كارم موفق بودم و  زندگي خوبي داشتم. در  يك جشن فاميلي با دختري بنام نگار آشنا شدم، دختر جذاب و زيبايي بود، درس ميخواند و دانشجوي مديريت صنعتي  بود. من در همان نخستين نگاهها و نخستين روزها بقول قديمي‌ها يك دل نه صد دل عاشق نگار شدم. تصميم گرفتم تا در اولين فرصت با او ازدواج كنم ولي مشكل اين رابطه اين بود كه نگار  علاقه و گرايشي به ازدواج با من از خود نشان نميداد! اما من و خانواده ام مقاومت كرده و پس از يكسال رفت و آمدن و خواستگاري كردن‌ها و قهر و آشتي‌ها بالاخره من با نگار ازدواج كردم. قبل از  زندگي مشترك و در دوره نامزديمان  نگار اغلب سيگار مي‌كشيد كه وقتي با اعتراض من روبرو ميشد ميگفت نادر  نگران نباش من براي تفريح و سرگرمي سيگار مي‌كشم. دو بار هم مرا به رستوراني برد كه وقت ناهار قليان سرو ميكردند و  قليان سفارش داد و در تمام مدت غذا قليان ميكشيد و پس از آن هم سيگار آتش زد، كه مرتب مي‌گفت: بمنظور سرگرمي است. او توضيح ميداد كه اغلب با دوستان دخترش آخر هفته ها باين رستورانها مي‌آيند و قليان سفارش ميدهند.
با كمال تاسف دود زدن هاي او بعد از ازدواج گسترش يافت و من نتوانستم او را قانع كنم كه از اين كار دست بكشد چرا كه من علاقمند به داشتن فرزند بودم و مسلما بلعيدن اين همه دود براي جنين خطرناك بود. يك روز كه مشغول كار بودم تلفن ناشناسي به من اطلاع داد كه زنت همراه دوستانش در مكاني مشغول دودكردن ماري جوانا مي‌باشند. كه من خود را بلافاصله به آنجا رساندم و با او و دوستانش درگيري لفظي پيدا كردم  و بعد بدوستانش اخطار كردم كه نگار را رها كنند! پس از اين جريان او را زير نظر گرفتم و پس از چندي متوجه شدم كه كنترل از دستش خارج شده! و در واقع معتاد شده بود! من با كمك و ياري برادرم كه در رشته پزشكي تحصيل ميكرد نگار را به پزشكان و درمانگاههاي مناسب  بردم و به معالجه او اقدام كردم. ولي او علاقه زيادي به معالجه خود نشان نمي‌داد و كار خود را دوباره از سر ميگرفت. نصايح خانواده خودش و پدر ومادر من هم تاثير نداشت. بهرحال  ما تصميم گرفتيم تا صاحب فرزندي نشده ايم و گرفتاريهايمان  بيشتر نشده از همديگر جدا شويم.
پس از اين تجربه من ديگر از ازدواج مجدد مي‌ترسيدم و وقتم را بكار و با دوستان ودر عبادتگاهها ميگذرانيدم. دوست داشتم همه چيز را، گذشته را و آينده را فراموش كنم و فقط در حال حاضر زندگي كنم و براي آرامش بيشتر وقت زيادتري را صرف نيايش ميكردم.
خاله زاده ام كه دوست و در عين حال همكار من بود دختري را از يك خانواده مذهبي به من معرفي كرد و پيشنهاد كرد كه با اين دختر ازدواج كنم. او توضيح داد كه اين خانواده را از ايران مي‌شناسد و اين دختر از هر نظر براي من مناسب  است. نام اين دختر رِوكا بود. دختري ساده و بدون آرايش و من رفت و آمدهاي خانوادگي و شركت در مراسم مذهبي گوناگون را با او آغاز كردم، بجرات همه رفتار وكردار و اخلاقهاي او پسنديده بود. با توجه به خصوصيات مثبت روكا، بر ترديدهايم غلبه كردم و همراه خانواده خود و خاله ام به خواستگاري رفتيم و طي مراسم ويژه اي باهم پيوند زناشويي بستيم. پس از ازدواج هم رفتار و كردار روكا كاملا رضايت بخش بود. ما در واقع زندگي خوبي داشتيم. يكسال گذشت مشكلي كه در زندگي ما رفته رفته  شكل ميگرفت  و موجب نگراني ما مي‌شد اين كه صاحب فرزندي نمي‌شديم. درواقع روكا صاحب فرزند نمي‌شد. ما معالجات گسترده اي را شروع كرديم و با كمك  متخصصين مربوطه پس از دو سال معالجه، روكا حامله شد و ما بهمين مناسبت شادي ها كرديم. اوضاع به آرامي پيش ميرفت و جنين در شكم مادر بطور طبيعي رشد ميكرد. گزارشات ماهانه پزشكان هم رضايت بخش بود. ولي در پايان ماه چهارم اختلالاتي در وضع عمومي جنين پيدا شد كه پزشكان براي رفع آن تلاش همه جانبه اي را شروع كردند واميدوار بودند كه هرچه زودتر مشكل رفع خواهد شد. در پايان ماه پنجم معلوم شد كه اشكال در روند خونرساني به قسمت فوقاني جنين  است. درواقع نارسايي خون به مغز است، معالجات ادامه يافت ولي با همه كوشش هايي كه صورت گرفت جريان رگي كه خون را به اندامهاي بالايي و مغز ميرسانيد عادي نشد و سر جنين همزمان با اندام او رشد نيافت و كوچك باقي ماند و پزشكان توصيه كردند بهتر است جنين سقط شود چرا  كه تلاشهايشان به ثمر نرسيده بود، اين خبر همه آرامش و آسايشي را كه از نخستين روزهاي آشنايي و ازدواج در كاشانه ما برقرار بود بر هم زد. من و خانواده  پيشنهاد داديم هرچه زودتر تا جنين كوچك است كورتاژ صورت گيرد و بار ديگر شانس خود را امتحان كنيم ولي روكا  با عمل سقط جنين اصلا موافق نبود و اين عمل را كاري غير اخلاقي و غير مذهبي ميدانست، در گفتگوهايي كه بين دو خانواده صورت گرفت خانواده روكا  به پيروي از نظر دخترشان با كورتاژ در هر شرايطي مخالفت مي‌كردند. گفتگوها و كشمكش‌هاي ما بر سر باقي ماندن و يا باقي ماندن طفل دو ماه است ادامه دارد و حالا جنين بزرگتر شده و 7‌ ماهه شده و طبق آخرين بررسي‌ها هنوز هيچگونه بهبودي در سيستم خونرساني ايجاد نشده است.
روكا در اين باره ميگويد اين طفل تكه‌اي از جان من است. و بودن يا نبودن او مربوط به من است. او ميگويد اين طفل يك هديه است هر هديه اي چه خوب و چه بد باشد او را بايستي عزيز و گرامي داشت و او را بايد قبول كرد، او را نبايد پس زد. من ميگويم اين طفل هم براي من عذاب و رنج  ببار مي‌آورد هم براي تو موجب ناراحتي  ميشود و از همه مهمتر موجب گرفتاري دايمي خودش مي‌شود و امكان معالجه  بعد از زايمان هم خيلي ضعيف  است. در آخرين گفتگوهايي كه با روكا داشتيم براي اولين بار كارمان به نزاع و بگومگوهاي تند و خارج از نزاكت كشيد و در آخرين لحظه‌ها پس از درگيري روكا چيزي گفت كه مرا شوكه كرد و مرا بر سر دو راهي قرار داد و گفت من براي سقط جنين آماده‌ام، هر لحظه كه اراده بكني من به بيمارستان مي‌آيم و از دست اين جنين خلاص‌‌تان مي‌كنم،ولي يادت باشد اگر قرار باشد من از اين جنين جدا شوم، بلافاصله از تو هم جدا ميشوم،  و من با چنين كاري دفتر زندگيم را با تو نيز مي‌بندم.
من واقعا بر سر دو راهي قرار گرفته‌ام، من همسرم را دوست دارم ولي در ضمن مي‌دانم اين بچه بيگناه  اگر تولد يابد، زندگي همه ما را سياه مي‌كند، باخود اندوه و رنج پايان ناپذيري مي‌آورد. من واقعا نمي‌دانم چكنم؟  شما بگوئيد چكنم؟
بيژن.م . واشنگتن دي سي

دكتر دانش فروغي روانشناس باليني ودرمانگر دشواريهاي خانوادگي
به آقاي بيژن – م- از واشنگتن دي سي پاسخ مي‌دهد

درصد بسيار كمي از كودكان با چنين شرايطي كه بيان كرده ايد با توقف رشد و اندامهاي متفاوت بدن روبرو ميشوند معمولا كودكاني كه مغز آنها باندازه كافي رشد نكند متاسفانه دچار توقف قواي عقلاني ميشوند ، هوش آنان مي‌تواند بقدري كم باشد كه اجبار به مراقبت بيست و چهار ساعته داشته باشند. درجه اين عقب ماندگي بوسيله  پزشكان حتي پيش از ازدواج تا اندازه‌اي قابل پيش بيني است. پس از تشخيص پزشكان پيشنهاد آنان براي سقط جنين نيز بهمين علت بوده است ولي همانطور كه ميدانيد سقط جنين در مراحل ابتدايي حاملگي با از بين بردن يك كودك كه هفت ماه از تشكل او مي‌گذرد متفاوت است. فرزند شما اينك يك انسان كامل است و فكر نمي‌كنم هيچكس در جهان راي به نابودي او بدهد. همسر شما ميخواهد اين فرزند را داشته باشد و از او نگهداري كند. مي‌دانم كه در اين راه همهي افراد خانواده با دشواريهاي فراوان روبرو خواهند شد ولي بياد داشته باشيد كه سازمانهايي وجود دارند كه از اين كودكان نگهداري مي‌كنند و تخصص در نگهداري چنين كودكاني را دارند. اغلب اين كودكان بعلت نداشتن رشد كافي از نظر قواي عقلاني و پائين بودن قدرت دفاعي بدن نياز به مراقبت هاي ويژه اي دارند كه پدر ومادرها از آن آگاهي زيادي ندارند و متاسفانه عمرشان طبيعي نيست و زود از بين ميروند. حال كه شما داراي چنين فرزندي هستيد براي نگهداري و زنده نگاهداشتن او بهتر است كه از سازمانهاي مسئول كمك بگيريد. بيمه هاي دولتي اين كودكان را تحت پوشش خود قرار ميدهند، فقط با مددكاران اجتماعي كه در بيمارستان همسر شما هستند تماس بگيريد و در صورتي كه خود نمي‌توانيد از عهده نگهداري اين كودك برآئيد او را براي بهداشت و نگهداري ويژه باين سازمانها بسپاريد.