شوهر معتادم تا پاي معامله من پيش رفت
قصه: پروانه … زندان اوين
تهيه از: مجيد شادمان (اطلاعات هفتگي)
قصه پروانه، قصه زنان جوان و سرگرداني است كه گاه تا پاي مرگ نيز ميروند و صداي فريادشان را هيچكس نميشنود، پروانه و خواهرش سيما در زندان زنان در اوين تن به اين مصاحبه داده اند و ما اين هفته اين قصه را از ميان نشريات داخل برايتان برگزيدهايم.
•••
بيست و پنج سال قبل يعني سال 60 از پدري روس و مادري آذري به دنيا آمدم. ما هفت خواهر و برادريم و من آخرين بچه هستم و به نوعي بدبخت ترين آنها. البته بقيه هم دست كمي از من ندارند ولي حداقل به قهقرا سقوط نكردهاند! اما من تا ته خط رفتم. تا آنجا كه آخرين نقطه پستي و رذالت است. اما من تنها مقصر اين ماجرا نبودم. چون قرباني پدري شدم كه جز پول هيچ چيز برايش مهم نبود. شايد شما هم به تاثير لقمه حرام اعتقاد داشته باشيد، من فكر ميكنم هر كس لقمه حرام به خانه ببرد، حتما نتيجه آن را يك روزي خواهد ديد، اما متاسفانه پدرم اين چيزها را باور نداشت و …
او اگر چه در ظاهر آدم خوبي به نظر ميرسيد ولي در اصل فرد مشكل داري بود، هم از نظر اخلاقي و هم معيشتي. او در ظاهر مديريت يك باشگاه ورزشي را بر عهده داشت، اما منبع اصلي درآمدش از رباخواري بود! و با اين روش كثيف ميليونها تومان ثروت براي خود اندوخته بود. از آنجا كه اين پولهاي حرام بايد خرج كار حرام ديگري شود پدر ما هم اين پولها را يا خرج اعتيادش ميكرد و يا آدمهاي فاسدي كه اطرافش بودند. هميشه فكر ميكنم اگر من پدر خوبي داشتم هيچوقت به اين روز نميافتادم. او آنقدر خسيس بود كه حتي اجازه نداد من مدرسه بروم و درس بخوانم!
آنقدر در خانه پدري عذاب ميكشيدم كه شب و روز به اين فكر بودم راه نجاتي پيدا كنم تنها راه نجات براي من ازدواج بود.
از مدتها قبل از طريق يكي از دوستانم با پسري شنا شده بودم و قول و قرارهايمان را براي ازدواج گذاشته بوديم. اما وقتي او به خواستگاري ام آمد، پدرم به بهانه اينكه اختلاف سني ما خيلي زياد است با ازدواج ما مخالفت كرد. گرچه هر دو ما تلاش كرديم تا نظر پدرم را عوض كنيم، اما او با لجاجت روي حرف خود پافشاري كرد و اجازه نداد اين وصلت سر بگيرد، خواستگار منهم درجواب اين كار پدرم دست به كار نابخردانهاي زد و با خودكشي پرونده اين عشق و ازدواج را براي هميشه بست!
هفده سال داشتم كه سر و كله خواستگار ديگري برايم پيدا شد. او پسر يك مرد متمول بود. پدرم كه هميشه فقط ماديات را ميديد، با آمدن او، بدون هيچ تحقيق و قيد و شرطي، مرا وادار به قبول اين ازدواج كرد. من كه ديگر دلخوشي نداشتم قبول كردم. اميدوار بودم كه حداقل شوهرم مثل پدرم نباشد، از آنجا كه همه ميگفتند پدرش اهل كار و تلاش است من هم اميدوار بودم كه او هم مثل پدرش باشد، اما به قول معروف زهي خيال باطل! چراكه اولا او فقط يك شاگرد ساده آبكاري و پرداختكاري بود كه هيچوقت هم درست و حسابي تن به كار نميداد. از وقتي يادم هست هميشه هشتمان گرو نه مان بود و من مجبور بودم با قناعت و هزار و يك ترفند، سر برج را به ته برج گره بزنم.
اما وضع زماني بدتر شد كه شوهرم اعتياد هم پيدا كرد. اعتياد به تدريج همه چيز را از او گرفت. غيرت، تعصب، مردانگي، معرفت و حتي انسانيت را!
او حتي تلاش نكرد تا اعتيادش را از من پنهان كند. شايد چون ميدانست من در خانه پدرم جايي ندارم، هر كاري دوست داشت انجام ميداد. اوايل خيلي تلاش كردم تا او را وادار كنم ترك كند، اما وقتي ديدم به هيچ روي حاضر به اين كار نيست به حال خودش رهايش كردم. من با اعتياد خيلي بيگانه نبودم، به هر حال پدر من هم سالها اعتياد داشت و ما از وقتي چشم باز كرديم او را پاي بساط ديده بوديم. به همين جهت خيلي با او به خاطر اين مساله درگير نميشدم.
اما… اما فقط يك سال ونيم بعد از ازدواجمان زندگي ما به سراشيب منجلاب سقوط كرد. يكي از روزهاي گرم تابستان وقتي از بيرون به خانه برگشتم مثل هميشه شوهرم و چند نفر از رفقاي پست تر از خودش، دور بساط نشسته بودند و مشغول بودند. من بي اعتنا به آنها به آشپزخانه رفتم تا غذا درست كنم. چند دقيقه بعد همسرم فرياد زد كه برايشان آب و چاي ببرم. چاي را كه بردم متوجه صحبتهاي شوهرم با رفقايش شدم. صحبت از وسايل خانه و طلا و جنس و … بود! تصور كردم كه اين بار در حال انجام معامله پاياپاي است. چون اغلب بابت حضور دوستانش در خانه چيزي ميگرفت اما نه اينقدر كلان!
به هرحال آن روز گذشت، اما بعد از آن هر بار رفقايش به آنجا ميآمدند، دست خالي نبودند، هركدام چيزي ميخريدند و ميآوردند اين مسايل براي معناي خاصي نداشت تا اينكه يك روز متوجه شدم شوهرم پستي و بي غيرتي را به اوج رسانده و مرا مثل يك كالا معامله كرده…
اگر پدرم فقط كمي روي خوش نشان ميداد، حتي يك لحظه هم آن همه خفت و خواري و پستي را تحمل نميكردم… اما وقتي پدرم ميگفت كه هركدامتان اگر برگرديد، جايي در زندگي من نداريد و خودتان بايد خرجتان را در بياوريد! من چه ميتوانستم بكنم؟! جز تن دادن به اوج رذالت و پستي! تا جايي كه از ديدن تصوير خودم در آينه، حالم بهم ميخورد! اما مجبور بودم تحمل كنم چون صاحب يك فرزند شده بودم و نميخواستم بچه ام بي پدر يا مادر شود. پدري كه اصلا صلاحيت نگهداري بچه را نداشت و مطمئن بودم اگر يك روز خمار شود به راحتي بچهاش را مقابل مقداري مواد معامله ميكند. اگر ميخواستم خودم تنها زندگي كنم نميدانستم چطور بايد از پس خرج و مخارج زندگي ام بر بيايم! نه سرمايه اي داشتم و نه كاري بلد بودم. نه جايي را داشتم كه حداقل مدتي به آنجا پناه ببرم. درواقع نه راه پس داشتم و نه راه پيش! زندگي من در واقع دست و پا زدن در منجلاب فساد و تباهي و كثافت بود. مرد بي غيرتي كه جز مواد هيچ چيز برايش اهميت نداشت. مرا به جايي كشاند كه خودم بوي تعفن و كثافت را كاملا حس ميكردم، اما گويي من هم به اين زندگي نكبت بار عادت كرده بودم. وقتي ميديدم شوهرم كه بايد حافظ ناموسش باشد هيچ تعصبي به من ندارد، من هم تا نهايت سقوط كردم تا همه چيز را به خودم ثابت كنم! اينكه همانطور كه آدم ميتواند برتر از فرشتگان باشد، ميتواند پست تر از حيوانات هم شود و…
در اين ميان گاهي كساني هم پيدا ميشدند كه غيرتشان بيشتر از شوهر من بود و با تقبل هزينه زندگي ما اجازه نميدادند وضع من به مراتب از آنچه هست بدتر شود. براي مثال خوب يادم هست يكي از آنها چندين سال هزينه زندگي ما را تامين كرد و شايد اگر او نبود من در شرايطي به مراتب بدتر از آنچه فكرش را بكنيد قرار ميگرفتم. بالاخره روزي كه او ميخواست كمكهاي مالي اش را قطع كند مرا تشويق كرد تا از شوهرم طلاق بگيرم و مستقل زندگي كنم. او باعث شد تا من به فكر رهايي خودم از آن منجلاب بيفتم و به اين ترتيب من انگيزه اي پيدا كردم و با مشقت و بدبختي خيلي زياد از اين شوهر بي غيرت و زندگي تنفرانگيز او خلاص شوم. البته در اين ميان من تمام حق و حقوقم را بخشيدم و از همه چيز گذشتم تا فقط و فقط بچه ام را بگيرم. نميخواستم او حتي براي يك ساعت نزد اين پدر لاابالي بماند!
بعد از طلاق متاسفانه خاطرات آن زندگي شوم و پليد مثل يك كابوس و بختك بر زندگيام سنگيني ميكرد. تا مدتها دچار افسردگي شديد بودم، حتي چندين مرتبه به فكر خودكشي افتادم اما تنها چيزي كه باعث ميشد من فقط به اندازه يك سر سوزن به زندگي فكر كنم وجود پسرم بود. او كه در اين دنيا هيچ كس را نداشت حضور او مرا به زندگي اميدوار ميكرد.
يادم هست يك بار همان روزها از شوهر بي تعصبم پرسيدم كه اين وضع تا كي بايد ادامه يابد و او با گستاخي گفت” تا زماني كه پدرم بميرد و ارث او به من برسد”! اين نهايت تفكر شوهر من بود!
ره آورد اين زندگي نكبت بار بجز فساد،اعتياد شديد من بود. در آن چند سال من به هر تباهي تن دادم و هر ماده مخدري راكه تصور كنيد مصرف كردم. ديگر چيزي به نام آدميت و انسانيت از من باقي نمانده بود و همه اينها دست به دست هم داد تا من از شوهرم جدا شوم.
بعد از طلاق ميدانستم در خانه پدري جايي ندارم،خواهرم پيشنهاد كرد تا مدتي با آنها زندگي كنم. نظر او اين بود تا وقتي كه كار مناسبي پيدا نكردهام، آنجا باشم. البته خودم كمي معذب بودم اما تنها جايي كه احساس امنيت ميكردم منزل خواهرم بود.
حدود يك سالي از جدايي و طلاق من ميگذشت. در اين مدت من همچنان منزل خواهرم بودم و به دنبال كار! تا اينكه يك روز شوهر نامرد من، آخرين تير در تركش خود را رها كرد و با پيدا كردن آدرس ما، و چند روز كمين گرفتن بالاخره يك روز كه من بدنبال كار رفته بودم و پسر شش ساله ام براي بازي به كوچه آمده بود او را ربود و بعد از آنكه بچه طفل معصوم را كلي شكنجه كرده بود با قساوت تمام فرزندمان را به قتل رساند. اما از آنجا كه نميدانست با جنازه طفل معصوم چه كند، يك هفته تمام جسد را در فريزر خانه اش نگه داشته بود. بعد از گم شدن بچه، من فقط به شوهرم مظنون شدم. حس ششم به من ميگفت كه شوهرم اينكار را كرده است! به همين خاطر از او شكايت كردم اگرچه او ابتدا همه چيز را منكر شد، ولي بالاخره با پيدا شدن جنازه پسرم او ناچار به اعتراف شد. در پزشكي قانوني مشخص شد كه او بدن بچه را با سيگار و اتو سوزانده، آثار شكستگي در تمام بدن كودكم ديده شده بود. حتي كمر بچه ام را شكسته بود او فجيع ترين عملي كه يك آدم ميتواند انجام دهد را مرتكب شده و به جنازه فرزند خودش هم رحم نكرده بود كه اين مورد توسط آزمايش DNAبه اثبات رسيد. درحال حاضر شوهرم به دليل جرايمي كه گفتم در زندان است و با توجه به تقاضاي قصاص از جانب من، منتظر اعلام حكم دادگاه هستيم.
بعد از مرگ بچه ام دنيا واقعا برايم تيره و تار شد. ديگر هيچ انگيزه اي براي زندگي نداشتم. تنها چيزي كه مرا به زندگي كمي اميدوار ميكرد اين بود كه بمانم و تاب خوردن جنازه قاتل فرزندم را بر بلنداي دار ببينم. كسي كه چند سال زندگي با او مرا به اوج تباهي و نابودي كشاند! و در انتها تنها اميد زندگي ام را از من گرفت.
اما در اين ميان روزي اتفاقي رخ داد كه من اگرچه هيچ نقشي در آن نداشتم وليكن ناخودآگاه پايم به ميان آمد و مرا به زندان كشاند!
موضوع از اين قرار بود كه گويا از مدتي قبل برادرم و شوهر خواهرم تصميم ميگيرند گاوصندوق مغازه خوار بار فروشي را بدزدند و بالاخره يك شب بعد از بريدن قفل ها گاوصندوق را دزديده و به خانه ميآورند. اما هر چه تلاش ميكنند نميتوانند قفل گاوصندوق را باز كنند! از آن طرف، روز بعد وقتي صاحب مغازه متوجه سرقت گاوصندوق ميشود چون برادرم و شوهرخواهرم را ميشناخته به آنها مظنون ميشود. مامورها را به خانه خواهرم ميفرستد. برادرم و شوهرخواهرم وقتي متوجه ميشوند قضيه لو رفته فرار ميكنند، مامورها من و خواهرم را دستگير كردند و فعلا هر دو ما اينجا هستيم تا مجرمان اصلي پرونده دستگير شوند. البته شنيده ام كه شاكي به من وخواهرم رضايت داده، چون خوشبختانه گاوصندوق دست نخورده بوده و چيزي به سرقت نرفته است.
اما زندان براي من يك شوك بود! احساس ميكنم خداوند اين تلنگر را به من زد تا با او ارتباط برقرار كنم. چون هيچوقت حضور خدا را در زندگي ام حس نكرده بودم. اما وقتي زندان افتادم، توانستم با خدا ارتباط برقرار كنم. هميشه تصور ميكردم من پليدترين انسان روي زمين هستم و هرگز خداوند مرا به درگاهش نخواهد پذيرفت. اما در زندان فهميدم خداوند در بدترين شرايط بنده اش را تنها نميگذارد. من اينجا خدا را با تمام وجودم حس كردم و از او خواستم كمكم كند. من الان فقط 25 سال دارم و اگر خدا بخواهد فرصت زيادي براي زندگي.
نميخواهم به خاطر چند سال بد زندگي كردن بقيه زندگي ام را هم خراب كنم. فقط از خدا ميخواهم به من كمك كند تا پاك زندگي كنم. در اين مدت كه زندان بودم سعي كردم اعتيادم را ترك كنم و الان با افتخار ميگويم كه در حال حاضر كه مقابل شما هستم، پاك پاك هستم. و اميدوارم در آينده هم بتوانم هم از لحاظ جسمي و هم روحي پاك بمانم