علي آن شب هر بلايي سرم آورد!
قصه: پروين – الف . استانبول
تنظيم از: مزدا
قسمت سوم
خلاصه هفته هاي پيش:
يك سال قبل از انقلاب در 24 سالگي در يك حادثه انفجار به شدت زخمي شدم و بعد هم مدتها دچاركابوس بودم تا ايران راترك گفتم و به تركيه آمدم. در اينجا در يك پانسيون باگروهي ايراني هم خانه شدم، بعد از مدتي توسط يك زوج جوان به ترياك معتادشدم، سپس با ورود علي و دوستي ما با هم اعتيادم بيشتر شد، تا يكشب عده اي پليس بدرون پانسيون ما ريختند و مردها را بردند و من از ترس فرداي آنشب آنجا را ترك گفتم و همچنان در مواد غرق بودم تا در يك فروشگاه استخدام شدم. شان مدير فروشگاه از من خوشش آمد و بعد از چند ماه كه علاقه عميق اورا ديدم، همه واقعيت زندگيم راگفتم و او كمكم كرد تا اعتياد راترك كنم و بعد حتي اعلام كرد قصد ازدواج با مرا دارد كه يكروز علي پيدايش شد و يك فيلم ويديويي كه با دوربين مخفي از رابطه من و خودش گرفته بود براي شان فرستاد و من با شرمندگي شان را ترك گفتم و همان شب تصميم به انتقام از علي گرفتم و با يك چاقو به سراغش رفتم.
•••
وقتي در پانسيون را زدم، خانمي در راگشود، از چهرهاش پيدا بود كه در اعتياد غرق است، حتي از آخرين اشعه خورشيد كه جاني هم نداشت، چشمان خود را ميبست، پرسيدم علي آقا اينجاست؟ گفت شب برميگرده، بعد هم تعارف كرد بنشينم و يك چاي داغ بخورم. در حاليكه روي مبل كهنه صورتي رنگ اتاق مينشستم بوي كهنه ترياك را به مشام ميكشيدم و ياد آن شبهاي تاريك زندگيم ميافتادم كه تا نهايت بدبختي رفتم و با يك معجزه نجات يافتم ولي آن معجزه هم طولاني نبود.
آن خانم كه خودش را ركسانا معرفي ميكرد گفت شما علي را ميشناسيد؟ گفتم بله! قرار بود با هم ازدواج كنيم و از تركيه بزنيم بيرون، ولي بدلايلي نشد. گفت چون علي و بهزاد دستگير شدند؟ گفتم بله… گفت ولي هر دو را آزاد كردند چون حداقل ده تا برگزيده قاچاقچيان را لو دادند، حالا هم مشغول خبررساني به پليس هستند و درعوض سهميه ترياك ميگيرند.
گفتم ولي همين علي آقا خوشبختي مرا امشب از من گرفت. گفت يعني چه؟ گفتم من داشتيم با يك مدير فروشگاه ازدواج ميكردم، داشتم ميرفتم روي خط خوشبختي زندگيم، ولي همين علي آقا يك فيلم ويديويي براي اين آقا فرستاد و همه چيز راخراب كرد. ركسانا از جا پريد و گفت چه ويديويي؟ گفتم ويديويي كه از اتاق خواب و از رابطه خصوصيمان با دوربين مخفي گرفته بود. ركسانا بلند شد و به سوي اتاق خواب رفت و گفت بيا اينجا را نگاه كن ببين دوربيني ميبيني؟ من اطراف اتاق را وارسي كردم. خيلي زود پشت چراغ بزرگ گوشه اتاق كه روي ديوار نصب شده بود، دوربين را پيداكردم و آنرا از جا در آوردم وجلوي چشم ركسانا زير پا خورد كردم و گفتم حداقل تو را راحت كردم، ولي مراقب باش، اين نامرد، عشق و عاشقي و مردانگي حالياش نيست. ركسانا گفت بيا امشب با هم سرش را زير آب بكنيم! گفتم بشرط اينكه روي حرفت باشي. گفت من تا آخر هستم!
طبق نقشه انتظار علي را كشيديم وقتي از راه رسيد، من به سويش حمله بردم و باتلفن بر سرش كوبيدم. بيحال روي زمين افتاد ولي در همان حال چاقويي از جيب در آورد و در پاي من فرو كرد كه خون بيرون زد. ركسانا ترسيد و گوشهاي ايستاد. علي از جا برخاسته، دست و پا و دهان مرا بسته و روي تخت انداخت و بعد هم جاي چاقو را پانسمان كرد و جلوي چشم ركسانا بمن تجاوز كرد و بعدهم مرا روي صندلي نشاند و گفت >صبر كن كمي حالم جا بيايد، ميخواهم امشب ناخن هايت را بكشم تا ديگر هواي گردن كلفتي به سرت نزند و نقشه قتل مرا نكشي<
در تمام مدت ركسانا ما را نگاه ميكرد و حتي قدرت يك حركت كوچك هم نداشت. من دلم بحال بدبختي و سيهروزي و زبوني او ميسوخت. ميدانستم با وجود زيبايي صورت واندام، به يك حيوان هرزه و بي اراده تبديل شده است. علي آن شب همه اندوخته مرا ازكيف و جيبهايم در آورد، انگشترها و ساعت و هرچه طلا و جواهر و هديه ”شان“ بود برداشت و حتي لباسهاي تنم را هم بيرون آورد و يك لباس كهنه تنم كرد و گفت برو پي كارت! فقط ديگر سراغ من نيا، چون اين دفعه سرت را ميبرم و از همين بالاي پل اكساراي مياندازم پائين كه هيچكس نفهمد!
اين حادثه ضربه سنگين ديگري بمن زد بطوري كه در بازگشت به آپارتمانم، مثل مردهها روي تخت افتادم و از حال رفتم. تجاوز وحشيانه علي و كتكهايي كه بمن زده بود، مرا بشدت مجروح و خسته كرده بود، تا فردا غروب خوابيدم و بعد از شدت گرسنگي و تشنگي بيدار شده و خودم را بيك رستوران رساندم و جان تازهاي گرفتم و دوباره به آپارتمانم برگشتم.
احساس ميكردم نياز به يك مسكن قوي دارم وهمين مرا به سوي همان آدمهاي آلوده برد. دوباره غرق در مواد شدم، دوباره همه شبها و روزهايم سياه شد، دوباره انتظار مرگ را ميكشيدم، تا هر چه زودتر خلاص شوم و كمتر آبروي خودم و فاميل برود. ميدانستم اندوختههايي كه از طريق آن شغل خوب در فروشگاه ”شان“ بدستم آمده بود روزي تمام ميشود، روزي نه چندان دور. و چون هزينه تهيه مواد سنگين بود. هم ترياك ميكشيدم و هم قرصها و گردهاي تازهاي كه ارزانتر بود و تاثير بيشتري داشت.
دوباره به فكر كار افتادم. در يك رستوران كه مشتريان خارجي داشت به كار پرداختم ولي چون اجازه كار نداشتم دستمزدي بسيار اندك ميگرفتم، ولي بهرحال ميساختم. در آنجا با جواني آشنا شدم كه اهل مواد بود و با من همراه شده بود. شب ها بعد از كار، با هم به اتاق مخروبه او در يك محله قديمي ميرفتيم و تا دمدمه هاي صبح ميكشيديم و از خود بيخود شده و بخواب ميرفتيم.
يكروز كه با صاحب ساختماني كه در آن آپارتمان داشتم درباره اجاره حرف زدم تا بدانم آيا ”شان“ تا چند ماه اجاره را پرداخته يا نه؟ گفت ”شان“ تا يكسال آينده اجاره و حتي پول آب و برق و تلفن و گاز تو را هم پرداخته است. باحيرت پرسيدم چه موقعي؟ گفت: همين دو هفته قبل برايم فرستاد! من كه دردل شرمنده ”شان“ بودم از آن همه جوانمردي او احساس تازهاي پيدا كردم. اينكه در اين دنيا، قلب يك انسان خوب براي من ميتپد، قلب انساني كه من قدرش را ندانستم.
در همان روزهاي تاريك، ناگهان به يادم آمد كه روز تولد ”شان“ همان جمعه است. بلافاصله اقدام كردم و سفارش يك سبد گل بزرگ همراه يك نامه تشكر ”از انساني كه زني را از ميان تاريكيها به ميان صدها خورشيد برد و بعد هم او را در دشت سبز تنهائي رها كرد“ نوشته و توسط يك پسرك خيابانگرد به درخانهاش فرستادم.
آن شب را تاصبح گريستم، با خدايم حرف زدم. روز بعد وقتي از آپارتمانم بيرون آمدم تا در رستوران كوچك سر خيابان يك چاي داغ بنوشم، سايه مردي را بدنبال خود احساس كردم، وقتي برگشتم ”شان“ راديدم كه دختركي رادر آغوش دارد، بمن نزديك شده وگفت اين سروناز دختر من است تازه 3 ماهه شده است! گفتم پس ازدواج كردي؟ گفت بله، چارهاي نداشتم براي گذر از آن روزهاي سخت، بايد به كسي ميآويختم، گفتم خوشحالم! برايت آرزوي خوشبختي ميكنم، ولي چرا بديدن من آمدي؟ گفت آمدم بگويم هنوز روي من حساب كن، حاضرم باز هم كمكت كنم تا از آلودگي در بيايي، اين شماره تلفن را بگير، به اين دكتر زنگ بزن، همه چيز را برايت فراهم ميكند، فكر هزينهاش را هم نكن. تا آمدم بخودم بجنبم، شان و دخترش غيب شده بودند و من هنوز چشمانم را از اشگ پاك ميكردم.
ادامه دارد…