gobar54

بيرون آمدن از آن
دنياي تاريك آسان نبود

قصه: پروين – الف . استانبول
تنظيم از: مزدا

قسمت چهارم (آخر)

خلاصه  هفته هاي گذشته:

يكسال قبل از انقلاب در 24‌ سالگي در يك حادثه انفجار زخمي شده  و مدتها دچار كابوس بودم تا ايران را ترك گفته و به تركيه آمدم، در يك پانسيون باگروهي هم خانه شدم، در آنجا توسط زري و بهراد به ترياك معتاد شده بودم با علي دوست شدم كه آلوده تر از من بود. يكشب كه پليس به آن پانسيون يورش برده و مردها را باخود برد، من از ترس گريختم، در مسيرخود در يك فروشگاه مشغول شدم،  شان مدير فروشگاه عاشق من شد و در آستانه ازدواج درحاليكه ترتيب ترك اعتيادم را داده بود با ورود علي به زندگيم، همه چيز بهم ريخت يك فيلم ويديويي كه او براي شان فرستاد زندگيم را عوض كرد و من براي انتقام به سراغ علي رفتم كه دست و پايم را بسته و بمن تجاوز كرد و رهايم ساخت و من در يك رستوران مشغول شدم، دوباره آلوده شده بودم،  تا يكروز سبد گل و نامه اي بمناسبت تولد “شان” برايش فرستادم و فرداي آنروز شان به سراغم آمد، دختري در آغوش داشت، گفت ازدواج كرده صاحب فرزند شده ولي هنوز آماده كمك بمن است، سپس تلفن پزشكي را بمن داد تا به سراغش بروم و ترك اعتياد كنم.
•••
من كه از آن دربدريها و بدبختي ها خسته شده بودم، تصميم گرفتم اين بار خودم را از دام اعتياد رها كنم. با كارتي كه شان داده بود بديدار آن پزشك رفتم، دكتر نعيم  مرد خوبي بود، مي‌گفت سابقه دوستي طولاني با شان دارد، بهمين علت هم همه امكانات را در اختيار من گذاشت و مرا در يك كلينيك نيمه دولتي بستري نمود و من با اطلاع از درد و رنج ها و نخوابيدن هايي كه در پيش داشتم، خود را به او سپردم و الحق با همه وجود مرا ياري داد، بطوري كه من بعد از حدود دو هفته به شرايطي دست يافتم كه در همان كلينيك بكار پرداختم و خوب ميدانستم كه در آن كلينيك مقررات خاصي بود، ولي دكتر نعيم با ضمانت خود، ترتيب همه كارها را داد.
من دوباره نيرو گرفتم، دوباره  عشق به زندگي در وجودم شعله كشيد، دوباره سر پا ايستادم،  كار در آن كلينيك سخت بود، ولي من باكي نداشتم، گاه تا نيمه شب در آنجا مي‌ماندم، بمرور همه مرا بعنوان يك زن زحمتكش ودلسوز وفداكار شناختند، همين سبب  شد، دكتر نعيم بمن امكان رشد بيشتري بدهد، در پشت پرده “شان” مراقب من بود ولي من خبر نداشتم، تا يكروز كه مقدمات اقامت و اجازه كار من فراهم شد، دكتر نعيم خبر داد كه همه اين رويدادها با محبت و تلاش و قبول هزينه هايش از سوي شان، ممكن شده است. من فقط اورا دعا ميكردم و حسرت روزهايي را مي‌خوردم كه او عاشق من شده بود و برايم آينده قشنگي را مي‌ساخت. بهرحال من همه وجودم را در آن كار گذاشته بودم، دكتر نعيم ترتيبي داد تا من يك دوره كوتاه مدت بعنوان كمك پرستار را طي كنم و خودبخود به يك دوره ديگر كه مخصوص اتاق عمل بود كشيده شدم و خود مي‌ديدم كه كم كم به سوي دروازه هاي خوشبختي پيش ميروم.
يكروز كه غرق در كارم بودم، ناگهان علي را روبروي خود ديدم با همان چشمان دريده و پر از خشم، از جا پريدم، دوباره همه چيز را ويران ديدم، علي گفت اگر با من نيايي، همين جا آبرويت را مي‌برم، همه چيز را مي‌گويم و براي اينها  هم ويديويت را پخش مي‌كنم. من كه ترسيده بودم تسليم شده و با او همراه شدم، علي مرا بدرون يك هتل بسيار كثيف و مخروبه برد و درست در لحظهاي كه ميخواست بزور بمن تجاوز كند ناگهان در باز شد و 5  تن از كاركنان كلينيك باتفاق دكتر نعيم پيدايشان شد، آنها در يك لحظه دست و پاي علي را بسته و پليس را خبر كردند و همه ماجرا را گفتند و من تازه فهميدم كه آنها از اولين لحظه ورود علي، به حرفهاي ما گوش داده و ما را تعقيب كرده اند.
علي را به زندان انداختند و فردا” شان ” يك وكيل هم بدنبال شكايت من انداخت و خودش نيز براي اولين بار فهميد كه چرا آن حادثه پيش آمد و همه  اينها توطئه هاي علي بوده است.
اين حادثه مرا چنان دچار شوكه كرد كه به بستر افتادم، انگار همه درهاي روحي و جسمي پنهان در وجود من، پيدايشان شد، من حدود 3‌ هفته به حال بدي افتاده بودم، خوشبختانه دكتر نعيم و برادرش نعمان خيلي بمن كمك كردند و من دوباره به سر كار خود برگشتم، اين بار همه مراقبم بودند، همه حالم را مي‌پرسيدند و يكي يكي مرا به خانه هاي خود دعوت مي‌كردند متاسفانه حوادث دست از سر من بر نمي‌داشت چون 6‌ ماه بعد درحاليكه نعمان خواستار ازدواج با من شده بود، يكروز دو افسر پليس به سراغ من آمده و مرا با خود بردند و در پاسگاه پليس معلوم شد زري و شوهرش بهزاد كشته  شدهاند و دوستان علي اين حادثه را به گردن من انداختند و گفته بودند من بدليل اينكه آندو معتادم كردند درصدد انتقام بودم و عاقبت آنها را كشتم! من نمي‌خواستم با دكتر نعيم و با “شان” حرف بزنم، چون به اندازه كافي براي آنها دردسر درست كرده بودم، بهمين جهت تصميم گرفتم خود به دفاع از خود بپردازم، در دو هفته اي كه بازداشت شده بودم، با خيلي از زندانيان حرف زدم، خيلي راهها و  چاره ها را بررسي نمودم و در روز دادگاه  با توجه به همان دانش تازه، چنان از خودم دفاع كردم و چنان رد پاي علي و دوستانش را از اين ماجرا بدست قاضي دادم كه نه تنها مرا موقتا آزاد كرد، بلكه علي را واداشتند تا اعتراف كند و دوستانش را لو بدهد، دوستاني كه خود در كار مواد مخدر بودند و خود زري و بهزاد را بعد از دريافت محموله اي از يك مسافر پاكستاني  كشته بودند.
آنروز كه من بي گناهي ام ثابت شد، جلوي در دادگاه نه تنها همه بچه هاي كلينيك آمده بودند، بلكه” شان” و همسرش نيز در ميانشان  بودند، ‌آنها آمده بودند تا رسما مرا براي نعمان خواستگاري كنند، نعمان كه در اين مدت پايمردگي و عشق خود را ثابت كرده بود.
با اصرار نعمان و من همه فاميل و خانواده را از ايران دعوت كردم، دوستان تازه ام در تركيه راهم فراخواندم و در خانه شان جشن بزرگي بر پا داشتيم و من بعد از سالها دربدري به خانه بخت رفتم.
اينك من در يكي از بهترين كلينيك هاي استانبول بكار مشغولم،خانه اي خريده ام، زندگي راحتي دارم، دو دختر به زندگيم شيريني تازه اي بخشيدهاند و من از هرگوشه و كناري، گويش فارسي مي‌شنوم، خودم را به آنها ميرسانم تا درخدمت شان باشم و گاه روزها و يا شبها در خيابانها رانندگي ميكنم تا شايد به يك دختر و پسر سرگشته ايراني بربخورم و براي نجات شان قدم بردارم كه تا امروز بيش از 14‌ نفر را نجات داده ام و همين مرا سبكبال و خوشحال كرده است.
پايان