zendan053

يك سبقت در فري وي
چه بروز من آورد


انتخاب قصه‌هاي زندانيان درون ايران، به اين دليل مورد توجه خوانندگان عزيز در سراسر جهان قرار گرفته كه داراي نكات مهم و گاه تكان دهنده است، زير پوست مردم درون ميرود، براي مردم امكان مقايسه پيش مي‌آيد كه براستي مردم در درون كشور با چه مشكلاتي روبرو هستند، قانون چه مي‌كند و چه مي‌طلبد؟ مردم تا كجاي قانون ميروند و عاقبت چه ميشود؟•••
سال 53‌ در يك خانواده روستايي به دنيا آمدم. من فرزند اول اين خانواده بودم. روستاي ما در يكي از شهرهاي استان مركزي واقع شده. پدرم كشاورز و مادرم خانه دار بود. بعد از من مادرم پنج فرزند ديگر به دنيا آورد كه همه آنها دختر بودند. پدر و مادرم خيلي دوست داشتند كه چند فرزند پسر داشته باشند اما گويا در طالع آنها جز من فرزند ذكور ديگري نبود.
من سن چنداني نداشتم كه مادرم را از دست دادم. خواهرهايم نيز همگي كوچك بودند كه داغ يتيمي بر دلشان نشست.
به هرحال پدرم به سختي كار ميكرد تا خرج ما را در بيا~ورد و محتاج كسي نشود. ما هم بعد از فوت مادر، سعي كرديم خود گليم‌مان را از آب بيرون بكشيم. من به مدرسه مي‌رفتم و محصل بودم. ‌براي آنكه كمك پدر باشم، دوش به دوش او در مزرعه كار ميكردم تا او مجبور به گرفتن كارگر نباشد.
چند سالي گذشت ومن دوره راهنمايي را تمام كردم، اما چون در روستاي ما، دبيرستان وجود نداشت، من بايد براي ادامه تحصيل به شهر مي‌رفتم، ‌اما با وجود دست‌تنگي پدر، اصلا اين امكان برايم وجود نداشت. پس ناچار قيد درس و مدرسه را زدم و با پدرم روي زمين مشغول كار شدم. چند سالي كشاورزي كردم، اما درآمدمان  خيلي كم بود. يعني يك سال زمستان و تابستان كار مي‌كرديم و در آخر وقتي محصول را مي‌فروختيم، شايد يك ميليون و نيم و گاه حتي فقط يك ميليون دستمان مي‌آمد و با اين پول بايد يكسال را سپري ميكرديم. من احساس كردم اينطوري عمرم را هدر ميدهم، چون هيچ پيشرفتي در زندگي نداشتيم. اوضاع و احوال ما هميشه بر يك منوال بود و هيچ تغييري هم نمي‌كرد. اين بود كه تصميم گرفتم به تهران بيايم و نزد عمويم كار كنم.
عمويم از سالها قبل ساكن تهران شده بود. شغلش كاشي‌كاري بود ودرآمد خوبي داشت، به طوري كه براي خودش دفتري گرفته بود و با چند پيمانكار آشنا شده و از طريق آنها پروژه‌هاي سنگين كاشي كاري آپارتمانهاي چند واحدي را انجام ميداد. من بعد از آن كه به تهران آمدم مدتي نزد او كاشي كاري را ياد گرفتم و بعد مشغول كار شدم. درآمدم بد نبود، نسبت به كار كشاورزي درآمد خوبي داشتم. خصوصا وقتي كار بود، گاهي تا پانصدهزار تومان هم در ماه دستم مي‌آمد. گاهي هم كه كار نبود، حداقل در ماه دويست هزار تومان درآمد داشتم. مدتي بعد -يعني سال 76‌- به خدمت رفتم. دوران خدمتم را در يكي از شهرهاي شمالي كشور گذراندم و بعد از طي دوران سربازي به تهران برگشتم و كارم را دنبال كردم.
سال 79‌ خداوند ياري كرد و با دختر عمويم پيمان ازدواج بستيم. با  كمك  صاحبكارم كه لطف كرد و مبلغ يك ميليون تومان بابت وديعه مسكن در اختيار بنده قرار داد تا توانستيم همان سال  زندگي مشتركمان را آغاز كنيم. از آنجا كه هر دوي ما اهل قناعت بوديم، توانستم كم‌كم قسط صاحبكارم را بدهم و بدهي‌ام را پرداخت كنم. تولد دخترم زندگي ما را رنگ ورويي تازه بخشيد. انگيزه‌ام براي زندگي و كار بيشتر شد. بعد از مدتي توانستم با پس‌انداز كردن، يك خط تلفن همراه بخرم. اين وسيله مي‌توانست براي من مثل يك دفتر كار باشد. كارم رونق گرفته بود، تصميم گرفتم يك دستگاه اتومبيل هم بخرم، به اين ترتيب هم همسر و فرزندم در رفاه و آسايش بودند و هم خودم بهتر و زودتر مي‌توانستم به كارهايم برسم.
حدود دو ميليون تومان پول جور كردم و به صورت اقساطي يك پيكان به مبلغ پنج ميليون تومان خريدم. سه ميليون مابقي را هم قسط بندي كردم و قرار شد هر ماه مبلغي به عنوان قسط پرداخت كنم. در اين بين كار خودم يعني همان كاشيكاري را هم انجام ميدادم. هر روز صبح ميرفتم و غروب هم بر ميگشتم، تا اينكه آن روز شوم از راه رسيد.
بيست وهتفم مردادماه سال گذشته بود. ما در يك ساختمان حوالي ميدان مادر (محسني) كار ميكرديم. آن روز غروب بعد از آنكه كارمان تمام شد چند نفر از كارگرهايي را كه با من هم مسير بودند  و به سمت جنوب شهر ميرفتند، سوار كردم و به سمت پائين سرازير شديم. منزل من آن زمان در شهرك كاروان- حوالي افسريه – بود. مسير را تا ميدان جمهوري به راحتي طي كرديم. ساعت حدود هفت و نيم غروب بود كه از جمهوري وارد بزرگراه نواب شديم. خيلي اين اتوبان را پائين نرفته بوديم، نزديك هلال احمر، روبروي مسجد، من تصميم گرفتم از پاترولي كه جلويم درحركت بود سبقت بگيرم. چراغ راهنمايم را روشن كردم وبا سرعت مجاز به سمت خط چپ آمدم كه ناگهان متوجه شدم پسر جواني حدود 25‌ يا 26‌ ساله از روي جدول كنار بلوار پريده و دقيقا وسط بزرگراه ايستاده بود! من يك لحظه تصميم گرفتم به سمت جدول بپيچم، ميدانستم به اين ترتيب با جدول برخورد مي‌كنم، اما ترجيح دادم ماشين صدمه ببيند و به او آسيبي نرسد، ‌اما متاسفانه گويا او هول شده بود و نمي‌دانست  چه كند؟ چرا كه وقتي من به سمت جدول پيچيدم، او هم به عقب برگشت، يعني درست مقابل ماشين، من دوباره فرمان را به سمت مخالف يعني سمت راست گرفتم تا او  را رد كنم، اما باز هم آن جوان يكي دو قدمي به جلو آمد و خلاصه علي‌رغم همه تلاش من، چراغ جلو سمت راننده، يعني سمت چپ پيكان، با او برخورد كرد… باور كنيد يك لحظه احساس كردم زمان متوقف شده! اصلا نمي‌دانستم چه بكنم؟ تنها راهي كه بنظرم رسيد اين بود كه وقت را از دست ندهم و سريعا او را به پزشگ برسانم، اما متاسفانه افسري كه در محل حضور داشت اجازه حركت به من و وسيله‌ام را نداد و اعلام  كرد كه نبايد ماشين را حركت بدهم. ضمن آنكه به خودم هم اجازه نداد از آنجا بروم. ناچار از كارگراني كه همراهم بودند خواهش كردم تا جوان را به بيمارستان برسانند. مدتي طول كشيد تا توانستند يك راننده نيسان را راضي كنند تا او را به بيمارستان اقبال در خيابان آذربايجان بردند. آنها پسر جوان را به آنجا بردند و او را بستري كردند، البته بنده‌هاي خدا پولي به همراه نداشتند، ناچار كارت ملي و كارت شناسايي‌شان را گرو گذاشتند و او را بستري كردند. از آن طرف مادر او وقتي دوستان مرا ديده بود، جلو رفته و آنها را به باد فحش  و ناسزا گرفته بود.
به هرحال مشكل من از همان زمان شروع شد. همان شب بعد از تصادف مرا به زندان فرستادند! من سه روز تمام بازداشت بودم تا اينكه بالاخره  توانستم با قيد ضمانت (گذاشتن سند) آزاد شوم. بعد از آزادي متوجه  شدم كه جوان بيچاره فوت كرده. همان شب به منزل آنها رفتم تا به خانواده‌اش تسليت بگويم، اما متاسفانه  اقوام او با ديدن من شروع به ناله و نفرين و فحاشي كردند و اصلا اجازه ندادند من به داخل بروم.
البته من حق را به آنها دادم چون به هرحال جواني از آن خانواده از بين رفته  بود وآنها داغدار و عزادار بودند. يكي دو شب بعد، دوباره به منزل آنها رفتم تا اجازه بدهند مراسم ختم آن مرحوم را ما برگزار كنيم، اما مجددا با ما برخورد كردند.
من سعي كردم به آنها بگويم كه كاري كه نبايد مي‌شد، شده! من هم اولين نفري نيستم كه تصادف كرده‌ام، مسلما آخرين نفر هم نخواهم بود. ضمن آنكه ما هيچ خصومت قبلي با هم نداشتيم و اين مسئله كاملا سهوي و غير عمد بوده است، اما متاسفانه آنها اصلا اجازه ندادند كه من بتوانم براي راحتي وجدانم  هم كه شده كاري انجام دهم. برعكس حتي دست به كارهايي زدند تا مرا به مخمصه بيندازند. يكي از كارهايي كه انجام دادند اين بود كه يكي-دو روز قبل ازدادگاهم-كه امسال بود- من به اتفاق برادر همسرم و عمويم نزد قاضي رفتيم تا من همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود برايش بگويم. زماني كه از دادگاه خارج شديم و از پله‌ها پائين رفتيم، ديدم ماموري جلو در ايستاده است. او با ديدن ما رو به من كرد و گفت:”ماشين شما مشكوك است! بايد بازرسي شود” من كه از خودم اطمينان داشتم دسته كليدم را به او دادم، او ابتدا داخل ماشين را كاملا با دقت گشت و وقتي چيزي  پيدا نكرد، بيرون آمد و پشت ماشين را وارسي كرد و بالاخره دست كرد از داخل لوله اگزوز يك بسته  بيرون آورد! من پرسيدم “اين چيست؟” گفت: در كلانتري معلوم ميشود! بعد مرا برد كلانتري. سه روز بازداشت بودم و بعد مرا فرستادند دادگاه! خوشبختانه در دادگاه قاضي متوجه پاپوشي كه برايم درست كرده بودند شد و گفت: چون ماشين كنار خيابان بوده و مواد داخل اگزوز جاساز شده بود نمي‌توان آن را متعلق به متهم دانست و به اين ترتيب من تبرئه شدم. اما اين توطئه باعث شد من نتوانم در دادگاه خودم شركت كنم و راي به صورت غيابي صادر شد و من به علت قتل غيرعمد به پرداخت ديه كامل يك مرد مسلمان يعني سي و پنج ميليون تومان- به نرخ سال 85‌- و تحمل شش ماه حبس دولتي محكوم شدم! از آنجا كه ماشين بيمه بود، بيمه ديه را به نرخ سال 84‌ -سال وقوع تصادف- محاسبه  و پرداخت سي و سه ميليون  را تقبل كرد. دو ميليون مابقي را بايستي خودم جور ميكردم. ناچار دو ميليون تومان از پول وديعه مسكني كه نزد صاحبخانه داشتم گرفتم و به آن سي و سه ميليون اضافه كردم و به حساب دادگستري و در حق شكات واريز كردم، اما با اين حال خانواده شاكي ما را راحت نگذاشتند. تلفن پشت تلفن، تهديد، فحاشي، ناله ونفرين و… كار به جايي رسيد كه ناچار تلفن همراهم را فروختم، اما باز هم آنها ما را رها نكردند! بعد هم كه به زندان آمدم تا حبس دولتي‌ام را بكشم، زن و بچه‌ام آواره و دربدر شدند. بيچاره ها جرات ندارند به خانه بروند. هر شب يك جا هستند. گاهي بقصد اقامت طولاني به شهرستان ميروند، اما 10‌ روز نشده بر مي‌گردند. طاقت ندارند خيلي از تهران دور باشند. از وقتي به حبس آمده‌ام، به من ميگويند چون سابقه دار نيستم، نصف حبسم را بكشم آزاد مي‌شوم، وليكن الان حتي نمي‌توانم مرخصي بروم. ميگويند شاكي چند نامه آورده و روي پرونده‌ام گذاشته و من اجازه رفتن به مرخصي را ندارم، در حالي كه وثيقه 40‌ ميليون توماني به زندان داده‌ام و ديه كامل را پرداخت كرده‌ام و هيچ مشكل قانوني ندارم. نمي‌دانم چرا اين وضع برايم بوجود آمده است؟
به خدا ديگر تحمل ندارم. الان هشت ماه است كه كرايه خانه‌ام را پرداخت نكرده‌ام.زنم با يك بچه مريض احوال آواره اينجا و آنجا شده است.خودم هم اينجا مانده‌ام مستاصل و درمانده! كاسه چه كنم دستم گرفته‌ام!
به خدا اگر من چند ماه ديگر اينجا بمانم زندگي‌ام متلاشي ميشود. خدا ميداند من در اين تصادف بي تقصير بودم، اما آنها كه به عمد اين بلاها را بر سر من مي‌آورند بدانند كه شايد خداوند آنها را نبخشد.
پايان