با رقيب عشقي خود چكنم
با روزبه در دفتر وكيلش به حرف نشستم، درحاليكه دختر و پسرش را هم با خود آورده بود. ميگفت: قرار بود ناهيد هم امروز بيايد، ولي باز هم از سر لجبازي نيامد! ولي بهرحال من درد دلم را براي مجله جوانان كه براستي پايگاه هميشگي خانوادههاست بازگو ميكنم.
•••
روز شنبه بود كه من و ناهيد هر دو وارد يك كافي شاپ شديم، هر دو عجله داشتيم، هر دو با دو سه قهوه بيرون آمديم و هر دو در يك لحظه بهم تنه زديم و همه قهوهها روي زمين ريخت و در يك لحظه هر دو به خنده افتاديم من با اصرار، براي ناهيد هم قهوه خريدم و او را تا دم اتومبيل همراهي كردم و در آخرين لحظهها، با هم قراري براي قهوه روز يكشنبه ساعت 9ونيم صبح گذاشتيم و با همين قرار من وناهيد چنان بهم نزديك شديم، چنان بهم دل بستيم كه انگار صد سال بود همديگر را ميشناختيم.
من خيلي زود فهميدم خانواده ناهيد در ايران هستند، او تنها عضو خانواده است كه در خارج زندگي ميكند، دختري بسيار روشنفكر و خونگرم بود، خيلي زود با آدمها رابطه برقرار ميكرد و من شيفته اخلاق گرم و صميمانهاش شدم، خصوصا كه بعد از يك دوره 8 ساله دوستي با يك خانم اهل يونان، از دست حسادتها و حساسيتها و سختگيريها و فرار از رفت و آمدهايش، تازه نفس راحت كشيده بودم، چون با حال قهر به يونان رفت و برسرلجبازي هم ازدواج كرد و خيال من و خودش را راحت كرد!
من دلم ميخواست با ناهيد ازدواج كنم، ولي او ميگفت بايد بيشتر همديگر را بشناسيم. خود به خود ما در رفت و آمدهاي دوستانه غرق بوديم تا كم كم او رضايت داد و ما با هم وصلت كرديم و همزمان يك آپارتمان خريديم و به آن نقل مكان كرديم و زندگي تازه عاشقانهمان را پايه گذاشتيم. قبل از آنكه ما فرصت سفر پيدا كنيم و بقول ناهيد از روابط اوليه زندگيمان لذت ببريم، صاحب يك دختر و پسر در فاصله يكسال شديم و حداقل خيالمان از بابت بچه آسوده شد، چون به گفته دوستان جنسمان جور شد، يك دختر و يك پسر!
بعد از اين دوره بود كه چهره تازه اي از ناهيد براي من رخ كرد، اينكه با زنان و مردان همكار خود نه تنها ناهار بلكه شام ميخورد، حتي با آنها دو سه روزي به سفر ميرفت، بمن هم توصيه ميكرد به سفر بروم! ميگفت: مهم نيست همراه تو زن باشد يا مرد! كم كم فهميدم ناهيد با زنها رابطه نزديك تري دارد و حتي آنها را به بهانه هاي مختلف عاشقانه ميبوسد و پاي دو تا از آنها از خانه بريده نميشود، بطوري كه وقتي هم ميآيند، ناهيد شب در اتاق آنها سر ميكند. من بمرور كنجكاو شدم، تا يكشب براثر اتفاق كه نيمه شب بيدار شده بودم ناهيد و آن خانم را عريان در آغوش هم ديدم كه چون يك زن و مرد عاشق خوابيده بودند!
من تازه فهميدم ماجرا چيست، ولي هنوز باورم نميشد تا يكشب ناهيد را به بهانهاي به يك رستوران بردم و سر صحبت را باز كردم و او ابتدا حاشا كرد، ولي خيلي زود زبان گشود و همه قضايا را گفت، حتي اضافه كرد كه هم مرا دوست دارد و هم آن خانم را واگر من بخواهم جلوي اين رابطه را بگيرم، خودش را ميكشد؟
من دستپاچه و نگران، روز بعد به سراغ يك روانشناس رفتم، با هم قرار يك جلسه مشترك داشتيم. آن روانشناس آمريكايي هم عقيده داشت كه من بايد كوتاه بيايم و اين را بطه و شيوه زندگي را بپذيرم، حتي در يك فرصت مناسب در گوش من گفت: چرا ناراحتي؟ تو هم برو بدنبال يك سرگرمي!
من تا سه سال اين وضع را تحمل كردم، بخودم ميقبولاندم كه رقيب من يك زن است، پس مشكلي در ميان نيست، ولي وقتي ديدم رابطه ناهيد و آن خانم هر روز جديتر ميشود، بطوري كه ناهيد بخاطر سالگرد عشق شان، براي او يك اتومبيل خريد و وقتي اعتراض مرا ديد گفت: پس انداز خودم بود و حق داشتم به هر نحوي آنرا خرج كنم! من چارهاي جز سكوت نميديدم، چون عاشق بچههايم بوده و هستم، هنوز ناهيد را دوست داشتم، در ضمن او در زندگي زناشويي از كامل ترين زنان بود، در هر شرايطي مراعات مرا ميكرد، عشق خود را نسبت به من نشان ميداد و خلاصه ظاهرا ما عاشقترين زوج بوديم.
متاسفانه بدلايلي اطرافيان در جريان اين رابطه قرار گرفتند و سرزنشها به صورت مستقيم و غيرمستقيم آغاز شد، من درمانده نميدانستم چكنم؟ با بعضيها ميجنگيدم، با برخي به بحث مينشستم، خيليها را قانع ميكردم، ولي وقتي تقريبا 90درصد فهميدند بر زندگي ما چه ميگذرد تقريبا رابطه ها و رفت و آمدها محدود شد، ما ديگر به مهمانيها دعوت نميشديم و با ما نيز رفت وآمد زيادي نداشتند.
يكبار كه ناهيد بخاطر آن خانم، خانه و زندگياش را رها كرد وحدود ده روز به پاريس رفت، من ديگر به تنگ آمدم. وقتي بازگشت او را بر سر يك دوراهي گذاشتم، ولي ناهيد بمن فهماند اين فشارها سبب جداييمان ميشود. حالا من و ناهيد به اين مرحله رسيدهايم، هر دو وكيل گرفته ايم، هر دو دلمان جدايي نميخواهد ولي ديگر راهي نمانده است. من دلم براي بچهها ميسوزد،چون آنها عاشق من و مادرشان هستند و ما عاشق آنها. مراحل طلاق پيش ميرود ولي دلم بدجوري گرفته، نميدانم چكنم؟ از شما ميپرسم آيا اين طلاق درست است؟
پرسش: آقاي دكتر فروغي زندگي سميرا و پدرام در حال فروپاشي است آيا پدرام بيمار رواني است؟
پاسخ: بدبيني زماني كه از مرز واقعيت پا فراتر ميگذارد به مرحله بيماري ميرسد. ولي پيش از آنكه بخواهيم در مورد بيماري او بگوييم بهتر است كه سميرا در رابطه با شوهر جانب احتياط را رعايت كند. اين جمله كه من در آخرين لحظه ترا از طلاق پشيمان ميكنم ميتواند از جهات مختلف مورد تجزيه وتحليل قرار گيرد. باين نكته بهتر است توجه شود كه اگر قصد پدرام آسيبرساني به همسرش باشد او از هم اكنون براي حفظ خود و فرزندش با ياري گرفتن از روانشناس و قانون راه چاره بيانديشد. اما اگر قصد همسرش اين باشد كه من با رفتار خوش و اخلاق ملايم ترا از اينكار باز خواهم داشت آنوقت پرسش اينست كه آيا قول و قرار در رابطه آنها اثربخش بوده است يانه؟ آيا اينهمه دوري از واقعيت و احساس واهي از بيوفايي همسر فقط با يك تعهد معمولي قابل درمان است؟ آنچه ميتوانم بگويم اين است كه بدبيني پدرام از نوعي است كه دخالت روانپزشك و احتمالا دارودرماني را الزام آور ميسازد. تجربه من اين است كه بدبينيهاي مربوط به همسر كمتر با دارو درمان شدهاند، ولي بيماران پارانوئيد كه داراي پندار بيمارگونهاند تا حدي باخوردن دارو ميتوانند اين افكار را كنترل كنند.
پرسش: در اين رابطه سميرا چه كمكي ميتواند به شوهرش بكند؟
پاسخ: سميرا زماني كه با شوهرخود گفتگو ميكند بهتر است از او بخواهد كه با هم به روانشناس و يا روانپزشك مراجعه كنند. وقتي سميرا خود حاضر شود كه با متخصص در تماس باشد و دشواري خود را دليل ديدار با روانشناس بداند به احتمال زياد شوهرش با او همراهي خواهد كرد. در ديدار با متخصص است كه پدرام بطور مستقيم ميتواند از دشواري خود با خبر شود. در زمان حاضر سكوت و پذيرش اين رابطه را بهبود نخواهد بخشيد و از سوي ديگر تصميم به طلاق اگر با تهديد شوهر توام باشد ميتواند خطرات بسيار زيادي را بوجود آورد.
پرسش: آيا اين زن و شوهر ميتوانند به نقطه توافق برسند؟
پاسخ: اگر پدرام درمان نشود نقطه توافق مرتب تغيير خواهد كرد و متاسفانه شرايط زندگي روزبروز به سميرا سخت تر خواهد شد. اين زن و شوهر بهتر است كه حتي شرايط جدايي خود را در حضور روانشناس مطرح سازند تا اگر راهي براي درمان پدرام يافت شود نيازي به جدايي نباشد.