ناگهان امين اسلحه را بروي شقيقه خود گذاشت
بارها شده از خودم ميپرسم چرا آدم ها ناگهان تا نهايت خودخواه ميشوند؟ تا نهايت بخود و هوي و هوسهاي خود ميانديشند؟ چون همين خود خواهيها مرا به چنين روزي كشيد، به روزي كه با يك كورسوي كوچك، انگار صاحب دنيا شده ام، آنهم من كه همه زندگيم پر از روشنايي و اميد بود.
من بعد از دو ازدواج نافرجام كه اينك ميپذيرم گناه هر دو رويداد هم به گردن من بود، ميخواستم بدنبال خوشبختي بروم، در اين جستجوي تازه بود كه با امين آشنا شدم.
اجازه بدهيد كمي به عقب برگردم، به سال 1981 كه با حسام ازدواج كردم جواني مهربان و دلسوز و مسئول كه دلش يك زندگي آرام ميخواست، ولي من زياده طلب، او را واداشتم در زمان جنگ بطور قاچاق ايران را ترك گفته و به تركيه برويم و در آن كشور باآقايي شريك شده و يك رستوران فرانسوي براه بياندازيم كه تا چشم باز كردم، آن آقا همه زندگي و سرمايه ما را صاحب شد و ما را دست خالي از رستوران بيرون كرد، وقتي هم شكايت كرديم چون مدرك و سندي نداشتيم، بعنوان مزاحم دو شب در زندان خوابيديم، حسام دچار جنون شد، وقتي به ايران برگشتيم ظاهرا به شمال رفت و ديگر هرگز بازنگشت، دوستانش ميگفتند خود را غرق كرده و خانواده اش همه گناه را گردن من انداخته و عاقبت غيابي طلاق گرفتم و بدنبال جاه طلبيهاي خود رفتم من كه بخاطر زيبايي هايم، زود مورد توجه قرار گرفتم و يك جوان 36 ساله بنام مهدي عاشقم شد، بطوري كه حتي پدرش را واداشت ويلاي شمال خود را بمن واگذار كند و برايمان آپارتماني در تهران خريداري كند و بعد هم يك باشگاه ورزشي زنانه در خانه داير نمايد تا من سرگرم شوم. البته من باز هم از زياده طلبي هايم دست نكشيدم، بدون اينكه با مهدي مشورت كنم، ترتيبي دادم بعضي ازمشتريان زن با شوهران و يادوست پسرهاي خود به باشگاه بيايند كه يكشب مامورين بدرون آمدند و همه ما را دستگير كرده و باخود بردند كه شوهرم با يك وكيل و يك دوست با نفوذ به سراغ مان آمده و خود همه گناه را به گردن گرفت، همه را آزاد كرد و خود به زندان رفت، كه كار به محاكمه و جريمه سنگين كشيد بطوري كه پدرش از غصه سكته كرد و دو ماه بعد مرد وشوهرم نيز بعد از آزادي بكلي منقلب شده و كارمان به دعوا و كتك كاري كشيد باز من طلاق گرفته و از ايران خارج شدم.
بعد از 2 سال ونيم دربدري، من خود را به امريكا رساندم، در سن حوزه مهمان دوستي قديمي بودم، بعد هم آنها برايم كاري دست و پا كرده و بعد از گذر از همه مراحل اقامت و دريافت گرين كارت، در يك آپارتمان كوچك و مستقل سكني گرفتم.
يادم هست سال 99 بود كه من باتفاق دوستانم به لاس وگاس رفتم، روز و شب هاي خوشي داشتيم، من كه كشته قمار بودم، از پاي ماشينها دور نميشدم، يكي از همان شبها بود كه سايه مردي را بروي خود حس كردم، وقتي سر بلند كردم رابرت را ديدم، مردي ميانسال كه با احترام تعظيمي كرده و گفت خانمي به خوشگلي و شخصيت والاي شما، چرا بايد به اين ماشينها بچسبد؟ گفتم مگر اين ماشين ها چه عيبي دارد؟ گفت اگر بمن افتخار بدهيد و با من بيائيد من شما را بعنوان شانس خود در آن اتاق مخصوص VIP مينشانم و نتيجه اش را به شما ثابت ميكنم، من هيجان زده با او همراه شدم در ميان راه گفتم ولي يادتان باشد من پولي براي قمار ندارم، گفت شما نيازي به پول نداريد.
رابرت مراكنارخود نشاند و در يك دوره دو ساعته قمار، بيش از 50 هزار دلار برده و بمن 10هزاردلار هديه داد و بعد مرا دعوت به بازي كرد كه من ناگهان چشم باز كردم و ديدم ساعت 4 صبح است و سراغي از دوستانم نگرفته ام، بلافاصله به يكي از بچه ها زنگ زدم و همه نگران شده بودند، قول دادم به سراغشان بروم، ساعتي بعد با دستي پر به آنها پيوستم و صبحانه وناهار و خريد هدايايشان را گردن گرفتم، روز آخر كه از رابرت جدا ميشدم، از من قول گرفت به تلفن هايش جواب بدهم و همان روز بودكه امين را شناختم، امين با برادر دوستم ساناز آشنا بود و من در همان برخورد اول وقتي فهميدم امين يكي از ثروتمندان شمال كاليفرنياست، بهر طريقي بود ارتباطم را با او حفظ كردم و سيزده بدر همان سال در خانه يك پزشك معروف ايراني، با او دست دوستي دادم كه در طي چند هفته به عشق مبدل شد، يعني امين عاشق و ديوانه من شد.
امين از قمار خوشش نميآمد ولي من او را تشويق سفر به لاس وگاس كردم و در زمان سفر چنان به او عشق دادم كه او فراموش كرد چرا به لاس وگاس آمده است. او بدنبال خواسته هاي من بودكه دوباره هوس هايم شعله ميكشيد، او را پاي ميزهاي قماري ميبردم كه هر بار دهها و بعد صدها هزار دلار برايش تمام ميشد و دلش به فريادهاي هيجان انگيز وبوسه هاي داغ من خوش بود.
يكبار كه در لاس وگاس جمعيت زيادي آمده بودند، من به دوستان قديمي ام برخوردم، براي اينكه جلوي آنها بقولي پز بدهم، امين را به قمارهاي كلان واداشتم و در طي دو شب، امين بيش از يك ميليون دلار باخت، اين رويداد او را شديدا آزرد، ولي بخاطر من بروي خود نياورد، تا يكبار بدليلي چك او را نپذيرفتند، همين سبب درگيري شد، امين از سر لجبازي نه تنها مبلغي دور از انتظار به لاس وگاس حواله كرد بلكه دست به يك قمار بزرگ زد كه باز هم باخت بزرگتري را بدنبال آورد.
من دلم نميخواست با فاجعهاي روبرو شويم، ولي عطش قمار، باخت هاي كلان و هياهوي جمعيت، نگاه هاي تحسين برانگيز حاضرين و حيرت دوستانم، مرا از خود بيخود كرده بود، بطوري كه شب سوم، من و امين از شدت بيخوابي در اتاق مان تقريبا بيهوش شديم، وقتي چشم باز كرديم، انواع غذاها، ميوه ها، مشروبات را برايمان آماده كرده و بيش از 5 ويترس خوشگل نيز در خدمت مان بودند و بعد هم ما را به يك “پنت هاوس” زيبايي هدايت كردند كه من حتي در خواب هم نديده بودم.
من از امين خواستم اجازه بدهد دوستانم را به پنت هاوس دعوت كنم و او با ميل پذيرفت و من آن روز پارتي بزرگي در آن سوئيت رويايي برپا داشته و پرخرج ترين پذيرايي را از جيب كازينو براي دوستانم ترتيب دادم.
شب آخر باز مشكلي براي امين پيش آمدو ناگهان اسلحه را برداشته و بروي شقيقه خود گذاشت همه دستپاچه شدند، من از شدت ترس ميلرزيدم، چند سكيوريتي گارد از راه رسيدند، دو افسر پليس آمدند و امين فرياد ميزد كه اگر كرديت او را نپذيرند و به او اجازه ادامه بازي را ندهند، خود را ميكشد، آنها ظاهرا موافقت كردند و درست در همان لحظه يكي از گاردها با فحش ركيلي بسوي امين رفت كه امين نگاهي بمن انداخته و انگار خداحافظي كرد، اسلحه را شليك نمود و خون به هر سويي پرتاب شد و خود نقش زمين گرديد. در طي چند دقيقه نه تنها او را بردند، بلكه همه جا را تميز كرده و ظاهرا اوضاع را عادي ساختند، حق داشتند چون اين امين بود كه ديوانه شده بود و درواقع اين من بودم كه او را به چنين كاري واداشتم و همين حادثه بودكه روزهاي سياه زندگي مرا ساخت، روزهايي كه گاه آرزوي مرگ ميكردم.
ادامه دارد