امين ازكاليفرنيا نوشته
سفري به
سرزمين كودكي و نوجواني
آنروز غروب، نزديك به 30 سال پيش، وقتي از كوچه باريك و هميشه مست ازعطر ياس خانه پدري، بيرون آمدم و خود را درون اتومبيل برادرم رها كردم تا راهي فرودگاه شوم، بدجوري دلم گرفته بود. احساس ميكردم هرگز به اين خانه بر نميگردم، هرگز پدر ومادرم را نميبينم و هرگز اين بوي عطر ياس را به مشام نميكشم.
خودم را براي يك زندگي سخت آماده كرده بودم، چون همه چيز را پشت سر گذاشته و بقولي با همه سوابق اداري و شغلي خود وداع گفته بودم. ميدانستم تا دوباره بروي پاي بايستم، بايد سالها بدوم، خصوصا كه در همان آغاز راه، همسرم پشيمان از سفر و كوچ به سرزمينهاي غريب، مرا رها كرد و بازگشت. من تنها تن به اين ريسك بزرگ دادم. به اين سرزمين كه آمدم، بدنبال عشق نبودم، بدنبال تشكيل زندگي زناشويي نبودم، فقط ميخواستم آيندهام را بسازم. ده سال شب و روز ميدويدم، خستگي را نميشناختم، از شكست، از ركودكاري، از رقابت، از ناجوانمرديها نميهراسيدم. وقتي حرف از عشق بميان ميآمد ميگريختم، تا يكروز آفتابي، محو چشمان هزار رنگ موجودي شدم، كه دريچه تازهاي از زندگي برويم گشود. دلم ميخواست همه گلهاي عالم را به پايش ميريختم. دلم ميخواست هرچه طلب كند، برايش تهيه كنم. مثل سايه بدنبالش بودم. ابتدا مغرور و سرسخت بود، ولي خيلي زود باورم كرد، خيلي زود چون من دلبسته و عاشق شد، بطوري كه همپاي من شعر ميسرود، همپاي من عاشقانه هايش را بروي كاغذ رها ميكرد. همپاي من خيابانها را، فروشگاهها، رستورانها، كوچهپسكوچهها را طي ميكرد و همپاي من تا سپيده حرف ميزد. ماه را به روز ميسپرد و با خورشيد بر تن شلوغ روز ميتابيد.
از كودكيهايم، از نوجواني شلوغ و پردردسرم، از همه روزها و شبهاي بيخبري برايش گفتم، از پدرم كه مهربان و صبور بود و از مادرم كه حاكم خانه بود و نيمي از روز را بدنبال من ميدويد تا گوشهايم را بكشد! و او همه حرفهاي مرا ميشنيد.هر روز مشتاقتر ميشد، هر روز بيشتر دلش آن روزها رامي طلبيد، تا عاقبت يكروز گفت: بيا با هم سفري به كودكيهايت، به نوجواني و آغاز جوانيات بكنيم، بيا مرا با خود به آن سالها پرواز بده.
گفتم سالهاست از آن سرزمين بيخبرم، از هيچكس خبري ندارم، فقط ميدانم كه پدرو مادرم در فاصله 5 سال، از دست رفتهاند. انگار ريشههاي من سوخته است، دل بازگشت ندارم. گفت: با هم ميرويم، با هم زواياي آن سالهاي رفته را ميشكافيم، خاطرهها را زنده ميكنيم، به سراغ دوستان وفاميل ميرويم، با هم از همه آن سالها عبور ميكنيم.
راه افتاديم و رفتيم. وقتي برادرم در خانهاش را گشود، باورم نشد. اصلا آن برادري نبود كه من پشت سر گذاشته بودم. پير شكستهاي بود كه وقتي دستم را ميفشرد، همه بي حسي و ناتوانياش را احساس كردم. بدرون كه رفتيم، بچه هايش كه حالا قد كشيده بودند، سري تكان دادند و درون اتاق هايشان خزيدند. انگار عمويي بعد از سالها از سرزمينهاي دور نيامده بود!
برادرم توضيح داد كه همسرش براثر سرطان مرده، بچه ها تحصيلاتشان تمام شده ولي كار پردرآمدي ندارند. پسر بزرگش سخت معتاد است و پسر كوچكش بخاطر بمباران تهران دچارنوعي بيماري رواني شده و گاه به سرش ميزند! دخترهايش نان آور خانهاند و با همه اينها چرخ زندگيش لنگ است. از خواهر بزرگم پرسيدم. گفت: 9 سال است همديگر را نديدهايم و برسر ارث پدر، دعوايمان شد! خواهر ديگرمان به دبي رفته، از شوهرش جدا شده، سخت كار ميكند تا هزينه تحصيلي بچههايش را بفرستد. خلاصه از هم پاشيدهايم. از حرفهاي برادرم دلم گرفت و همراه هميشه عاشق زندگيم، اشكهايش سرازير شد.
فردا بر مزار پدر ومادرم رفتيم، گلها را بروي مزارشان گذاشتيم، با آنها كلي حرف زديم و بعد در ترافيك سنگين بازگشت به خانه برادر، باندازهي يك هفته خسته شديم و دو روز بعد به سراغ نزديكترين دوست دوران دبيرستانم رفتيم. هوشنگ چاق و چله جلوي در ظاهر شد، ما را با تعارف بسيار بدرون برد، پذيرايي كرد، از كسب و كار پر رونق خود گفت، اينكه چشمانش را بروي حوادث سياسي و اجتماعي بسته است و فقط كار ميكند، پس انداز ميكند، در انديشه فرداي خود و خانواده است.او ميگفت: براي من فرق نميكند چه كسي حاكم بر اين سرزمين است، اگر با من كاري ندارند، من هم با كسي كاري ندارم. تا آمدم بخودم بجنبم، بساط ترياك را پهن كرد! ما از جا پريديم و گفتم“ ترا بخدا بساط را جمع كن، ما براي زندان و اعدام نيامدهايم! خنديد و گفت: اين عصرانه بيشتر خانههاست، چرا تعجب كرديد؟! سوقاتياش را روي ميز گذاشتيم و بلافاصله راه افتاديم. قول يك ناهار را از ما گرفت و ما هم قبول كرديم و تا به خانه برادر برسيم تنمان ميلرزيد.
فردا با هم به سراغ محله قديميمان رفتيم، همان كوچه باريك كه بوي ياسهايش همه را مست ميكرد، هرچه گشتيم، در آن كوچه، از آن ياسها نشانهاي نبود! چند ساختمان بلند، دو سه مغازه، يك كلينيك، همه آن خاطره ها را در خود فرو برده بود. به سراغ مدرسهام رفتيم، هنوز سرجايش بود، سراغ معلم ها و مدير و ناظم و دربان مدرسه را گرفتم، هيچكس آنها را نميشناخت! داشتيم از ساختمان بيرون ميآمديم كه آقايي جلوي من ايستاد و گفت مرا بخاطر نميآوري؟
گفتم: چهرهات آشناست. گفت: من پسر عباس آقا فراش مدرسه تان هستم! ما باهم مدتي دوست بوديم، توي محله فوتبال بازي ميكرديم، تو گلر بودي و من هافبك! انگار همه آن خاطرهها از ذهنم پاك شده بود. اگر قرار باشد هيچ نشانهاي از پدر و مادرم نباشد، اگر قرار باشد بروي خانه قديمي پدر و محلهاي كه همه كودكي و نوجواني من در آن جاري بود، ساختمانهاي تازه و برجهاي بلند ساخته شده باشد، اگر قرار باشد هيچ خبري از معلمها، مدير و ناظم و همكلاسيهايم نباشد، چرا بايد پسر عباس آقا را بخاطر آورم؟ توي خيابانها رها شديم. همه آنچه را درذهنم مانده بود جستجو كردم، انگار همه خيابانها غريبه بودند، همه جا بزرگ شده بود، همه جا ساختمانها مثل تنوره كارخانهها به آسمان قد كشيده بودند، در همان محله قديميمان ، حتي يك چهره آشنا نديدم، يك نشانه از آن روزگار نديدم. انگار يادم رفته بود 30 سال از اين سرزمين دور ماندهام.
همراه عاشقم پرسيد: چرا سرگشتهاي؟ گفتم: چرا نباشم؟ نه تنها كودكيام را نمييابم، بلكه ازنوجوانيام هم خبري نيست. اولين سالهاي جوانيام را هم پيدا نميكنم. كاش بازنگشته بودم، كاش با همان خاطرهها، عمرم را طي ميكردم، خاطرههاي شيريني كه از روزگار بيخبري كودكيام داشتم، آن سالها كه مادر، نيمي از روز را بدنبال من شرور ميدويد، مرا بچه شيطان ميناميد، فرياد ميزد تو از تيره و طايفه ما نيستي، تو يك بچه جني شدهاي! اما وقتي بزرگتر شدم، مرا مهربان ترين ميشناخت، مرا كه برخلاف كودكيام هميشه گوش به فرمانش بودم.
دوباره و ده باره بر مزار پدر و مادر رفتيم، آنقدر گل بر مزارانشان ريختيم كه همه به تماشا ميايستادند. برادرم و بچههايش را يكروز تمام به فروشگاهها برديم و همه آنچه را آرزو داشتند، خريدند. چهره اخم آلود بچههايش باز شد. برادرم نيز انگار كمرش راست شد. با خواهرم دو روز زندگي كرديم و در آخر هر چه اندوخته در جيب داشتم به آنها بخشيدم و با همراه عاشقم تقريبا دست خالي سوار هواپيما شديم و اين بار باورم شد كه هرگز به روزگار كودكي و نوجواني و حتي ميانساليام نيز سفري نخواهم كرد.