روزنامه نگار جوان و جذاب تمامي
آن حوادث عجيب را با چشم خود ديد
فرستنده سرگذشت:
جلال .م- تورنتو- كانادا
قسمت پنجم
سوفيا وقتي ماجراي روزنامه نگاري را كه به خانه برده بود تعريف ميكرد، رنگ به چهره نداشت. لبهايش ميلرزيد و مرتب اطراف را نگاه ميكرد. اولين چيزي كه از فكرم خطور كرد اين بود كه چندان خود را درگير زيبايي و جذابيت فوقالعاده اين “ويترس” كه ميگويد دانشجو هم هست نكن! بسياري از آدمهاي رواني خطرناك، ظاهري معمولي و عادي دارند و چه بسا كه مانند همين سوفيا، جذاب و دلربا باشند. حرفهاي اين دختر بيشتر به حرفهاي يك آدم رواني ميخورد، يك بيمار رواني كه ظاهري عادي دارد و تا پاي حرف او ننشينيد، متوجه نخواهيد شد كه يك آدم غيرعادي است. ولي بلافاصله ياد خودم افتادم. ياد شب اولي كه سوفيا را ديدم. ياد بوسيدن لبهاي گربه در خواب و بعد هم جاي پنجه او بر صورتم. معهذا با ترديد انديشيدم “آقاجان بهتر است از خير اين دختر بگذري! اين جا رم است، پايتخت ايتاليا. اينجا معدن دخترهاي خوشگلي است كه دربدر دنبال مردان مجرد هستند. اصلا صرف نميكند كه تو بخاطر يك شب بغل اين دختر خوابيدن، خودت را دچار دردسرهايي بكني كه نميداني چيست. از يك آدم رواني، يك بيمار رواني، هرچه بگويي بر ميآيد. تا دير نشده چيزي را بهانه كن و خداحافظي كن و برگرد خانه ات و يك قرص خواب بخور و بخواب.
صداي سوفيا مرا بخود آورد:
– با فرياد دلخراشي كه روزنامهنگار كشيد، فهميدم كه چه اتفاقي افتاده است. بيچاره روزنامه نگار جوان و جذاب، تازه كتش را بيرون آورده بود و داشت روي پشتي يك صندلي آنرا قرار ميداد كه نفهميدم گربه از كجا، مثل پرندهاي روي هوا پريد و درست روي صورت او پائين آمد و چنان پنجه تيزش را در صورت روزنامه نگار جوان فرو برد كه خون تمام صورتش را فرا گرفت. روزنامه نگار كه دستش را روي صورتش گذاشته بود وچهره اش از درد درهم فرو رفته بود غريد:
– شما راست ميگوئيد. اين گربه وحشي است. اين گربه ديوانه است! فكر نكنيد كه مثلا آدمها ديوانه ميشوند، حيوانات هم بعضي اوقات ديوانه ميشوند. بعد به اطراف نگاه كرد و از جلوي شومينه يك ميله آهني را كه مخصوص بهم زدن آتش بود برداشت و گفت:
– اين گربه را بايد ادب كرد. هر كاري اين گربه كرده شما فقط تماشا كردهايد. حيوان هم مثل انسان، ادب لازم دارد. هم تنبيه و هم تشويق! وقتي كار بدي ميكند بايد تنبيهاش كرد. وقتي كار خوبي انجام ميدهد، بايد تشويقش كرد تا بفهمد معني كار خوب و بد چيست. حالا با اجازه شما من ميخواهم او را تنبيه كنم!
ميله آهني، بطرز تهديدكنندهاي در دست روزنامهنگار جوان بود. صورتش خون آلود بود و از چشم هايش خشم زبانه ميكشيد. حالت او را كه ديدم فهميدم اگر گربه را بهبينند با آن ميله چنان ضربهاي به مغز و يا كمر گربه ميزند كه گربه جابهجا خواهد مرد. راستش را بگويم، زياد هم بدم نميآمد كه از شر گربه راحت شوم. گربه ديگر مايه دردسر من شده بود. حرف سوفيا را قطع كردم و گفتم:
– اصلا نميفهمم. بهيچوجه نميفهمم. خوب چرا گربه را از خانه تان بيرون نميكرديد؟! اينكه كار سادهاي بود. ما در ايران گربه يا سگي را كه نميخواستيم ميگرفتيم و ميگذاشتيم داخل اتومبيل و راه ميافتاديم به محلات ديگر شهر. جايي دور را انتخاب ميكرديم. حتي به شهرهاي اطراف يا دهات اطراف و يا بيابانهاي خارجي شهر ميرفتيم و در آنجا سگ يا گربه را از اتومبيل پياده ميكرديم و ميرفتيم دنبال كارمان و خيالمان راحت ميشد كه حيوان يا جايي را براي خود پيدا ميكند، يا گم ميشود و بالاخره ما از شرش راحت ميشويم، بي آنكه رنج كشتن و يا كتك زدن او را تحمل كنيم…
سوفيا گفت:
– خيال كرديد من اينكارها را نكردم؟ چند بار او را در محلات گوناگون شهر رها كردم، اما شب هنگام او را دوباره در خانه خود ديدم! يكي دو بار كه ميخواستم بروم مرخصي به شهرهاي ديگر، او را با خودم بردم و در شهرهاي ديگر رها كردم. آخرين باري كه او را با خودم بردم در ونيز به يك قايقران پول دادم و گفتم اين گربه را در آخرين نقطه كانال آبي پياده كن. همينكه قايقران راه افتاد من بسرعت خود را به اتومبيلم رساندم و از آنجا راه افتادم. در آخرين لحظهاي كه برگشتم به گربه و قايقران نگاه كنم ديدم كه قايقران گربه را با دو دست روي هوا گرفته است و بعد ديدم كه بشدت او را در ميان كانال آب پرتاب كرد! فهميدم كه به محض اينكه من گربه را به قايقران دادهام، گربه به قايقران حمله كرده است! بعد هم كه ديدم قايقران از روي عصبانيت گربه را داخل كانال آب انداخت، فكر كردم كه حتما گربه خفه ميشود و ديگر باز نميگردد، اما سه روز بعد كه از مرخصي بازگشتم گربه روي تختخواب من خوابيده بود و از سر خشم تمام متكاي مرا تكه و پاره كرده و پنبه هاي متكا را در همه جا ولو كرده بود. روز بعد گربه را برداشتم و به مركز مخصوصي كه حيوانات خانگي را كه مردم آنها را نميخواهند، در آنجا با گاز آنها را ميكشند بردم. مدتها طول كشيد تا به مسئول مربوطه تفهيم كنم كه اين گربه عقل درست و حسابي ندارد. به مردم حمله ميكند. اسباب دردسر در محله را فراهم كرده است و بنابراين بايد او را به اتاق گاز بفرستيد و به زندگيش خاتمه دهيد! مامور مربوطه كه اول زيربار حرف من نميرفت، ميگفت: همينطوري نميتواند يك حيوان را زنده را بگيرد، دلايل زيادي لازم دارد، از جمله بايد بروم از اهالي محل استشهادي تهيه كنم و همه امضا كنند كه اين گربه خل و چل است و وجودش خطرناك، بعد هم بايد رقم نسبتا گزافي بپردازم.
همه اين كارها را كردم و مامور مربوطه گربه را تحويل گرفت و قول داد كه همان روز گربه را به اتاق گاز بفرستد تا با ساير گربه هاي بيمار و پير و غير قابل علاج كشته شود. با خيال راحت بازگشتم دانشگاه و عصر هم رفتم رستوران دنبال كارم. شب كه به خانه بازگشتم، همينكه وارد خانه شدم، گربه بمن حمله كرد. درست همانگونه كه آنشب به آن روزنامه نگار جوان حمله كرد. آن حمله هايي كه گربه بمن ميكرد با حملاتي كه به ديگران ميكرد، يك فرق اساسي داشت. اولا به من با آن شدتي كه به ديگران حمله ميكرد پنجول نميكشيد، بلكه صرفا خشم و نگراني و عصبانيت خود را نشان ميداد. يك پنجه كوچك ميكشيد تا من فريادي بزنم. بعداز چند ثانيه هم ميآمد و خودش را لوس ميكرد. جاي پنجهاي كه كشيده بود ليس ميزد. سرش را روي سر و صورت من ميماليد و بعد هم روي سينهام ميخوابيد و مثل يك بچه كوچولو، خودش را چنان بمن ميچسباند كه همه چيز از يادم ميرفت! نه فقط ازيادم ميرفت كه از اينكه تصميم به نابودي اين گربه گرفتهام، از خودم بدم ميآمد و خودم را سرزنش ميكردم. بنابراين آنشب كه اين گربه وحشي به روزنامهنگار جوان حمله برد و او ميله آهن مخصوص بهم زدن آتش شومينه را برداشت، بدم نميآمد كه با يك ضربه به مغز او ترتيب كارش را بدهد.
روزنامه نگار خشمگين و مجهز به ميله آهني، همه جا بدنبال گربه گشت. آپارتمان من كوچك است. يك اتاق خواب، يك سالن نشيمن و يك آشپرخانه و يك حمام دارد. مرد روزنامهنگار همه جا را با احتياط تمام دنبال گربه گشت، اما انگار كه گربه قطره آبي شده و به زمين فرو رفته بود.
روزنامه نگار جوان وخشمگين، با سوءظن نگاهي بمن انداخت و پرسيد:
– گربه كجا رفت؟!
صادقانه و صميمانه به او گفتم:
– نميدانم! منكه به شما گفته بودم، اين گربه حالت طبيعي ندارد. چيزي مرموز و غريب در اين گربه نهفته است.
روزنامه نگار با مسخرگي ناشي از عصبانيت تكرار كرد:
– هوم! گربه مرموز! گربه مرموزي كه تربيت شده به آدم ها بپرد. صو رت آنها را خونين كند و بعد در گوشهاي پنهان شود. آنوقت درحاليكه گره كراواتش را شل ميكرد ادامه داد:
– اگر لاي جرز ديوارها هم رفته باشد، اگر توي لوله دستشويي هم خود را قايم كرده باشد، پيدايش ميكنم. بايد امشب فرق سرش را بشكافم تا بفهمد پنجول كشيدن روي صورت مردم بيخبر چه مزهاي دارد. روزنامهنگار همه جا را امتحان كرد. درها و پنجره ها همه بسته بود. زير تختخواب، توي كمدهاي لباس، آشپرخانه، زير “سينك” آشپزخانه، پشت پرده ها، بعد خسته روي تختخواب افتاد و از من پرسيد:
عكسي از اين گربه نداري؟!
من باز هم صادقانه با صميميت گفتم:
چندين بار از اين گربه خواستهام عكس بگيرم. عكس هم گرفته ام، اما هر وقت عكسها را براي ظهور دادهام، جز دو تا نقطه قرمز در وسط عكس چيز ديگري ديده نشده است! اين گربه، يك گربه نيست. تجسم يك روح خبيث است!
روزنامهنگار از روي تختخواب برخاست، كتش را از روي پشت صندلي برداشت و گفت:
– عجب شب خوبي بود! عجب عشقي كرديم…
و بطرف در راه افتاد و در همان حال پرسيد:
– اجازه ميدهي كه همه آنچه را كه روي داده است در روزنامه بنويسم؟ بنويسم كه اين گربه يك موجود خبيث است. جسم گربه جايگاه يك روح مردم آزار است؟!
منهم كه شبم خراب شده بود با سادگي گفتم:
هرچي دلت ميخواهد بنويس، اما نميدانستم كه با اين حرف دارم چه بلايي سر خودم ميآورم. بلايي كه مرا تا مرز خودكشي پيش برد.
ادامه دارد…