روزنامه نگار جوان و جذاب تمامي
فرستنده سرگذشت:
جلال .م- تورنتو- كانادا
قسمت ششم
جنجال گربه خبيث بر پرده تلويزيونها و صفحه اول روزنامه هاي شهر رم
“سوفيا” وقتي ماجراهاي آنشب را تعريف ميكرد، خودش بشدت عصبي و ناراحت بود. راستش را بگويم، لحن تعريف كردن او به گونه اي بودكه روي منهم اثر گذاشته بود. بخصوص اينكه برايتان گفتم همان شب اول گربه را واقعا در رختخواب خودم ديدم. هرچند كه خيال ميكردم براثر مشروبخواري ونوشيدن قهوه زياد دچار كابوس شدهام ولي بعد جاي پنجه گربه را هم روي صورتم ديدم. سوفيا كه گويي فكر مرا خوانده بود، با عذرخواهي گفت:
– به بخشيد. شب شما را هم خراب كردم. ديگر لازم نيست بقيهاش را بگويم.
ولي من اصرار كردم:
– نه بگوئيد… بگوئيد به بينم بعد چه اتفاقي افتاد؟!
سوفيا گفت:
– آنشب كه روزنامهنگار جوان و جذاب رفت، من واقعا كلافه و عصبي بودم. از آن روزنامه نگار خيلي خوشم آمده بود. نميدانم چرا اين فكر بسرم افتاده بود كه روابطي كه آنشب با دعوت كردن روزنامه نگار به خانهام آغاز ميشد به ازدواج ما منتهي ميگردد، اما آن گربه لعنتي همه چيز را خراب كرد. بهمين جهت كلافه و عصبي بودم. رفتم براي خودم ليواني شراب ريختم كه اعصابم راحت شود و زودتر بخواب بروم. همينكه بطرف اتاق خواب رفتم ديدم گربه روي تختخواب من خوابيده است و نگاهش، نگاه مخصوصي است! در نگاهش يك چيزي وجود داشت كه نميدانم چي بود؟ يك لحظه بفكرم رسيد كه خوب همان كاري كه روزنامهنگار ميخواست بكند، خودم انجام بدهم و كلك كار را بكنم.
با تعجب حرف سوفيا را قطع كردم و پرسيدم:
-يعني تصميم گرفتيد گربه را بكشيد؟!
سوفيا با قيافه جدي جواب داد:
– بله! واقعا تصميم گرفتم آن حيوان خبيث اما ملوس را بكشم. رفتم همان ميلهاي را كه روزنامه نگار جوان از مقابل “شومينه” برداشته بود برداشتم و رفتم توي اتاق خواب و در اتاق خواب را هم پشت سر بستم و در حاليكه دندانهايم همه از خشم بهم كليد شده بود، دستم را با ميله بلند كردم و بطرف گربه كه خونسرد و راحت و آرام روي تختخواب درازكشيده بود هجوم بردم و ميله را با شدت تمام پائين آوردم. بعد يك لحظه چشمانم را بستم. خيال ميكردم از صدايي كه شنيده ام، صداي جيغ گربه و صداي ضربه اي كه به مغز او فرود آمده بود خيال كردم الان كه چشم باز ميكنم جسد گربه را با مغز متلاشي شده روي تختخواب ميبينم كه همه جا را خون فرا گرفته است. چون لحظاتي گذشت چشمانم را باز كردم. هيچ اتفاقي نيافتاده بود. فقط گربه در رختخواب نبود. حتي جاي ضربه ميله آهني كه من با شدت پائين آورده بودم در رختخواب نبود! رختخواب صاف و مرتب و دست نخورده بود. ديگر عقلم را از دست دادم. ديگر مطمئن شدم كه من گرفتار يك نوع بيماري رواني شده ام يا گرفتار يك ماجراي غيرعادي كه از دست من خارج و زندگيم را فلج كرده است.
سوفيا در حالي كه ميلرزيد گفت:
– آنشب تا صبح از ترس گربه خوابم نبرد. واقعا ديگر از آن موجود عجيب و غريب ميترسيدم اما سپيده دميد و از گربه خبري نشد. خسته و خواب آلوده بلند شدم ورفتم دانشگاه. تا عصر كه دانشگاه تمام شد، فقط قهوه خوردم و فقط به گربه فكر كردم. ناچار بودم بروم رستوران كار كنم. چارهاي نداشتم. مخارج زندگي و تحصيل من از همان كار كردن در رستوران بدست ميآمد. تا نيمه شب هم در رستوران كار كردم و نيمه شب درحاليكه جان و رمقي در بدنم وجود نداشت به خانه بازگشتم. آنهم نه عادي، با ترس و لرز فراوان. ترس از گربه اي كه خودم بزرگش كرده بودم. در آپارتمان را گشودم و وارد شدم همه جا را دنبال گربه گشتم. از گربه خبري نبود. به شما كه گفته بودم گربه عادت داشت به محض اينكه صداي انداختن كليد را در قفل آپارتمان ميشنيد، پشت در ميآمد، اما آنشب از گربه خبري نبود. خدا را شكر كردم كه گربه نيست. آنقدر خسته و از پا افتاده بودم كه با همان لباسي كه صبح پوشيده بودم روي تختخواب افتادم و خواب مرا در ربود. روز بعد كه از خواب بلند شدم باز از گربه خبري نبود. يك اميدواري مبهم در من بوجود آمده بود كه گربه براثر حمله اي كه من با ميله آهني باو كردهام دريافته است كه ديگر او را نميخواهم و يا در خانه من، احساس خطر كرده و براي هميشه رفته است. ميدانستم كه حيوانات بخصوص سگ و گربه داراي احساسات قوي و نوعي حس ششم هستند و بنابراين خدا خدا ميكردم كه گربه براي هميشه دست از سر من برداشته باشد. طبق معمول رفتم دانشگاه. اما عصر آن روز از كارم “آف” داشتم و نميبايستي به رستوران بروم. در نتيجه نزديك غروب بود كه به خانهام رسيدم. جمعيت زيادي جلوي در ساختماني كه آپارتمان من در آن مجموعه قرار داشت اجتماع كرده بودند. جلوي مردم هم،چندين عكاس دوربين بدست و چندين خبرنگار ميكروفون بدست و چندين مامور تلويزيون، دوربين روي دوش انتظار ميكشيدند. همينكه مرا ديدند همه بطرف من هجوم آوردند! همه از گربه ميپرسيدند. همه ميخواستند از گربه فيلمبرداري كنند. در ميان همهمه خبرنگاران و عكاسان و فيلمبرداران، من گاهي فحشها و ناسزاهاي همسايهها را ميشنديم. يكي ميگفت:
– من نگفتم توي اين مجموعه خبرهايي هست؟!
دومي با خشم و خروش سر همسرش داد ميزد:
– بمن ميگفتي ديوانهام. مرا مسخره ميكردي كه رواني شدهام. به تو نگفتم كه هر شب يك گربه ميآيد توي آپارتمان ما و همه جا را بازرسي ميكند و تو هرهر ميخنديدي كه پنجره هاي آپارتمان ما باز نميشود!
گيج و مات و مبهوت مانده بودم كه يكي از همان خبرنگاران روزنامهاش را جلوي چشمم گرفت كه صفحه اولش با تيتر درشت نوشته شده بود “گربه اسرارآميز سوفياي دانشجو”!
فهميدم آن روزنامهنگار جوان و جذاب، آنشب با من شوخي نميكرده و رفته و هرچه را كه ديده و شنيده در مورد آن گربه نوشته است، ولي با قلمي سحرانگيز و با شاخ و برگهائي كه به موضوع داده، خلاصه شهر را به هم ريخته است. از فرط عصبانيت فرياد زدم:
– آن گربه ديگر در خانه من نيست. مدتهاست كه گربه از اين خانه و از اين مجموعه آپارتماني و از اين محله رفته است. برويد خانه هايتان. آنچه را هم كه توي روزنامه چاپ شده، فقط خيالپردازيهاي يك روزنامه نگار است كه ميخواست با من طرح دوستي بريزد و چون موفق نشده، خواسته است همسايه ها را عليه من بشوراند.
سوفيا در اين موقع به گريه افتاد و گفت:
– اين بزرگترين اشتباهي بود كه كردم. چرا كه دهها روزنامه نويس صداي مرا در ضبط صوتهاي خود، ضبط ميكردند. فيلمبردارها از من فيلم ميگرفتند و آنهمه جمعيتي كه از سر كنجكاوي و يا خشم و عصبانيت آنجا جمع شده بودند، حرفهاي مرا شنيدند.
روز بعد همه حرفهاي من از تلويزيونها پخش شد و هم در روزنامهها چاپ شد و اين موضوع آغاز ماجراهاي بعدي شد و…
حرفش را قطع كردم و پرسيدم:
– باز ديگر چه ماجرايي؟!
سوفيا گريه كنان گفت:
– آن روزنامه نگار جوان و جذاب كه به او دلبسته بودم، عليه من شكايت كرد. مرا متهم به دروغگويي عليه خودش نمود و از دادگاه خواست كه به دليل بياعتبار كردن او، مرا تحت تعقيب قرار دهد. در روزنامهاش هم نوشت كه اگر من نتوانم ثابت كنم كه آنچه را كه او در مورد گربه اسرارآميز نوشته دروغ است بايد به زندان بروم تا ديگر روزنامه نگاران را به دروغگويي متهم نكنم! طبيعي بود كه همه روزنامهنگاران جانب او را ميگيرند و از او حمايت كنند و بنويسند كه او نميتوانسته آن همه ماجرا را فقط در خيال خود به پروراند. بنابراين من نه فقط به او كه به همه روزنامهنگاران تهمت زدهام وبايد محاكمه شوم. ابتدا من هيچگونه اعتنايي به اين جنجالها نكردم. فقط كمي گرفتاري در دانشگاه و در ميان دانشجويان پيدا كردم و كمي هم مدت كارم در رستوران زياد شد. چون صاحب رستوران ميخواست من مدت بيشتري كار كنم تا مردم براي گفتگو درباره گربه ام بيشتر به رستوران بيايند. مشكل دانشگاه هم اين بودكه دانشجويان به دو دسته تقسيم شده بودند. دستهاي ميخواستند كه در برابر روزنامه نگاران از يك دانشجو دفاع كنند، دسته ديگر ميگفتند كه اين نوع مسائل را نبايد به دانشجو و دانشگاه مربوط ساخت چرا كه زور روزنامه نگاران بيشتر است و ما نميتوانيم از عهده آنها برآئيم!
چند روزي از اين جنجالها گذشت و موضوع كم كم داشت آرام ميگرفت كه يك روز مأمور ابلاغ دادگاه، حكمي را بدست من داد كه بايد در فلان تاريخ در دادگاه حاضر شوم. وقتي مأمور از من امضا گرفت و رفت من يكباره ديدم كه اين گربه لعنتي از آن بالا، درست از پشت پنجره آشپزخانه كه بطرف خيابان بود دارد مرا نگاه ميكند! همان گربه اي كه چند روزي بود گم شده بود. در نگاه گربه چيزي مثل خنده، استهزا وجود داشت كه انگار بمن ميگويد ميخواستي مرا بكشي؟! حالا به بين چه بلايي سرت بياورم!
ادامه دارد