در روزهاي درد،
آن دو فرشته از راه رسيدند
دكتر سعيد از شمال كاليفرنيا زنگ زده بود
سه ماه قبل من مطب خود را در شمال كاليفرنيا گشودم. درست در همان لحظه كه اولين بيمار وارد مطب شد، من از تونل زمان گذشتم و به سالهاي دور در ايران رفتم و همه آن روزها و شبهاي تاريك و درد بخاطرم آمد و تنم لرزيد.
وقتي من اطراف خود را شناختم كه پدري دركار نبود. مادر ميگفت در يك حادثه رانندگي جان باخته است و من هر چند روز، سايه مرد غريبهاي را بروي خانه ميديدم، تا يكروز مادرم خبر داد كه من صاحب پدر تازهاي شدهام. مردي كه ابتدا بر چهره لبخند و مهر بود، ولي خيلي زود مبدل بيك موجود خشن شد، به هر بهانهاي مرا زير مشت و لگد ميگرفت و تا نفس داشت ميزد.
بارها به مادر پناه بردم و پرسيدم چرا چنين پدري برايم آوردي؟ درحاليكه رنگش پريده بود ميگفت همه پدرها چنين هستند، بايد هرچه ميگويد اطاعت كني تا بجانت نيفتد.
عجيب اينكه هر چه او طلب ميكرد، من انجام ميدادم، مثل يك برده در اختيارش بودم، با هر فرياد او از جا ميپريدم و با هر دستور، جان به كف ميدويدم، ولي فايدهاي نداشت، خصوصا وقتي مادرم دختري بدنيا آورد، ديگر همه شب و روز من با كتك و شكنجه و گرسنگي ميگذشت. من هيچگاه بدون صورت كبود و بدن خورد و دردمند به مدرسه نميرفتم و جالب است بدانيد كه بعضي معلمين با ديدن چهره كبود و چشمان ورم كرده من، ميگفتند معلوم است بچه شيطوني هستي! در 11 سالگي دستم شكست و كارم به بيمارستان كشيد، ولي تهديدم كردند كه بگويم از پلهها سقوط كردم. در 12 سالگي نزديك بود چشمانم كور شود. باز هم بهانهاي جور كردم و در بيمارستان بود كه پري و امير را شناختم. آنها دلسوزانه و كنجكاو با مادرم سخن ميگفتند و مادرم ناگهان بغضاش تركيد و همه چيز را براي آن دو مسافر تازه آمده از امريكا تعريف كرد.
پري چون مادري مهربان مرا به آغوش گرفت و بوسيد و من كه همه تنم ميلرزيد خودم را به او چسبانده بودم و در همان حال آرام در گوش پري گفتم ترا بخدا مرا با خود ببريد. من همه كار برايتان ميكنم، مثل يك نوكر برايتان ميدوم! پري كه چشمانش پر از اشك شده بود، رو به مادرم گفت آيا حاضري اين پسر را به ما بسپاري و براي هميشه چشم برويش ببندي؟
مادرم گفت اين كار را ميكنم، حاضرم در مرجع قانوني به شما امضا بدهم، روزي كه شما سعيد را ببريد، من نام و خاطرهاش را از ذهنم پاك ميكنم!
وقتي پري و امير با ناپدريام حرف زدند، ابتدا مخالفت كرد. من با همه بچگيام ميدانستم كه او بدنبال يك معامله است و ميخواهد پول هنگفتي از اين دو انسان خوب بگيرد، بهمين جهت من به پري گفتم ظاهرا خودتان را كنار بكشيد، بگذاريد او بدنبال شما بيايد.
حدس من درست بود، چون سه روز بعد ناپدري به پري زنگ زد و گفت حاضرم تحت شرايطي او را به شما ببخشم. پري و امير آمدند. يك روز تمام با هم حرف زدند. ايندو انسان پر از صفا و گذشت، سرانجام مبلغ قابل توجهي به ناپدريام پرداختند.
با اينكه هر دو بدليل مشغله كاري بايد زودتر برميگشتند، بدليل طولاني شدن مراحل پذيرش من، آنها تحمل كردند، تا بعد از چند هفته، كمك از دوستان با نفوذ خود، ترتيب اين كار را دادند. من در آخرين لحظات دلم براي مادرم ميسوخت، ولي او در گوشم گفت تو برو، خوشبخت بشو، زندگيت را بساز و نگران من نباش. شايد روزي عصاي دست من هم شدي، شايد روزي من و اين موجود تازه بيگناه، دستي بسويت دراز كرديم و تو دست ما را گرفتي.
من همه جا خاطرههاي كودكي خود را در همان خانه خاك كردم، حتي اسباببازيهاي شكسته و كيف و كتابهايم را به مادر سپردم و با دست خالي بيرون آمدم.
آن روز كه من لباس تر و تميز و شيكي پوشيده و همراه با پري و امير سوار هواپيما ميشدم، هنوز باورم نميشد، براستي من از آن زندان پر از شكنجه و درد رها شده بودم؟ آيا ديگر بر تنم درد شلاقها و مشت و لگدهاي سنگين ناپدري را احساس نميكنم؟ من تا پا بدرون خانه شيك و رنگين پري و امير در شمال كاليفرنيا نگذاشتم، باورم نشد واقعا از آن زندان شكنجه بيرون آمدهام.
پري وامير پدر و مادر مهربان من شدند. گرچه من تا دو سال دچار كابوس بودم، مرتب به روانشناس مراجعه مينمودم، چند سال گذشت تا من به حال عادي بازگشتم، ولي اين دو فرشته در همه لحظات كنارم بودند، مهر و لطفشان، مرا سرشار از زندگي و خوشبختي ميكرد. من تا سالها از دوستي با ديگران هراس داشتم، همه شب و روزم در درس ميگذشت. خوشبختانه خيلي زود توانايي و استواري خود را در اين زمينه نشان دادم، خيلي زود در مدرسه و بعد در ناحيه آموزشي منطقه و سپس در سراسر ايالت درخشيدم. چقدر دلم ميخواست مادر درد كشيدهام نيز در اين موفقيت سهيم بود، ولي گاه احساس ميكردم مادرم با آن شرايط خو گرفته، بزرگ شده و چندان هم ناراحت نيست.
در آخرين مراحل دانشگاهي بودم كه با اصرار و تشويق پري و امير به ايران رفتم. آنها ميخواستند من به نوعي ارتباطم را با مادر حفظ كنم، بهمين خاطر بدنبال مادر رفتم تا او را حتي يكروز ديدار كنم و به او بگويم كه در چه مرحلهاي از زندگي قرار دارم، ولي هيچ نشانه و آدرسي از آنها نبود.
درست 2 روز مانده به بازگشتمان، يك فاميل قديمي مرا به سر مزار مادرم برد. برايم گفت مادر زير كتكهاي شوهرش جان باخته و هيچكس از خواهر كوچكم خبر ندارد، چون ناپدري در زندان ابد بسر ميبرد. دلم خيلي شكست. دلم خيلي به درد آمد، از اينكه مادرم آنچنان مظلومانه رفت، ولي بقول پري، اگر من هم در ايران ميماندم اينك در گوري كنار مادرم خوابيده بودم. به همه دوستان و آشنايان و فاميل، تلفن و آدرس خودم را دادم و از آنها خواستم هر چندگاه يكبار در روزنامهها، براي خواهر گمشدهام پيامي بگذارند، شايد او را دوباره پيدا كنم، او را كه مرا نميشناسد و شايد اميدي به زندگي ندارد.
كاروان كوچك ما به شمال كاليفرنيا برگشت. من تحصيلاتم را پايان دادم، بدنبال تخصص خود رفتم و با تشويق و لطف هميشگي اين دو فرشته مهربان، همه اين مراحل را طي كردم و عاقبت سه ماه قبل مطب خود را گشودم. درون مطبم چند تصوير بر ديوار آويختم. تصويري از كودكيهاي دردآلودم تا هيچگاه فراموشم نشود از كجا آمدهام. تصاويري از روز ورودم به امريكا در كنار پري وامير و روز فارغ التحصيليام، تصوير شكسته و محوي از مادرم كه هيچگاه فراموشاش نخواهم كرد و اينكه چه مظلومانه زندگي كرد و رفت.
دو هفته پيش رويداد ديگري زندگي مرا دچار انقلاب كرد. آن روز خسته از يك كار روزانه طولاني، روي مبل مطبم لم داده بودم كه دو فرشته زندگيم وارد شدند و بدنبال آنها، دختري لاغر اندام و رنگ پريده نيز بدرون آمد. قبل از آنكه كسي حرفي بزند، سايهاي از چهره هميشه غمگين مادرم را در صورت آن دختر ديدم. بياختيار بسويش رفتم، او را به آغوش گرفتم و مطبم لبريز از اشك شد.