پيامي براي وفادارترين
و صبورترين زن عالم
خسته از سر كار به خانه بازگشتم. بعداز 6 سال، اولين روزي بود كه دوباره سر كار ميرفتم. از بيرون خانه، فريادم را در فضا رها كردم و چون هميشه انتظار داشتم، سارا در برابرم ظاهر شود و هرآنچه طلب ميكنم آماده سازد، ولي از سارا خبري نبود!
30 سال پيش كه من با سارا آشنا شدم، تازه دبيرستان را تمام كرده بود. مادرم كه از بالاي پنجره يكي از همسايهها دختران مدرسه را نشانم ميداد تا يكي را براي آينده خود برگزينم، خودش هم سارا پسنديده بود. ميگفت بنظر نجيب و مهربان و اصيل ميآيد.
خواستگاري، خيلي سريع انجام شد. هر دو خانواده به توافقهايي رسيدند، درحاليكه من و سارا هنوز با هم حرف نزده بوديم، گرچه در اولين ديدار، من سارا را ايدهآل ديدم و ماجراي پنجره همسايه را هم برايش گفتم و او كلي خنديد.
سارا ميگفت من در زندگي، عشق و محبت و تفاهم را بالاترين ميدانم. براي من ثروت و شغل بالا و نفوذ و قدرت اهميتي ندارد. درست پسرمان بدنيا آمده بود كه بخاطر انقلاب در ايران، من همه زندگيم دچار دگرگوني شد، از سويي تقريبا بيشتر خانواده و دوستانم به خارج رفتند و از سويي من امكانات شغلي خود را از دست دادم و بهمين جهت به موجودي عصبي و پرخاشگر بدل گشتم. سارا مهربان و صبور كنارم بود. ميكوشيد تا مرا آرام كند، همه امكانات زندگي راحت را برايم فراهم كرده بود، حتي باتفاق دوستان نزديك خود، يك آرايشگاه خانگي براه انداختند و كلي درآمد ايجاد كرده بود، ولي من دست از پرخاش و فرياد نميكشيدم. حالا كه با خودم فكر ميكنم، ميگويم از همان روزهاي اول، سارا در برابر من ميايستاد، تحمل آن همه خشونت و توهين و زورگوييهاي مرا نداشت، شايد من بخود ميآمدم و تا نهايت زورگوييهايم نميرفتم.
عاقبت تصميم گرفتم از ايران خارج شويم. مسير تركيه، اسرائيل، اتريش و امريكا را طي كرديم، عاقبت به نيويورك رسيديم. برادرانم قبل از من رسيده و سر و سامان گرفته بودند. من هم بحد كافي سرمايه داشتم كه بيزينس را شروع كنم، ولي تا جا بيفتم، “سارا” يك دوره تازه آرايش را گذرانده و در يك سالن بزرگ بكار مشغول شد و همچنان هزينههاي معمولي زندگيمان را تأمين كرد، من با خيال راحت بدنبال شغل خود رفتم، تا كم كم جا افتادم.
خيلي زود در كار طلا و جواهر پيش رفتم. درآمد خوب وآيندهاي روشن داشتم. در همان سالهاي اول، عاشق يك دختر برزيلي شدم، او هم دلبسته من بود. سارا خيلي زود پي به ماجرا برد، ولي صدايش در نيامد، تا آن دختر حامله شد و از من شكايت كرد و كار بالا گرفت. عجيب اينكه در آن روزهاي سخت، تنها سارا بود كه كنارم ايستاد، بمن فهماند كه اين يك اشتباه بوده و قابل جبران است. شهادت سارا در دادگاه مبنيبراينكه آن دختر هميشه مزاحم ما بود، به من خيلي كمك كرد ولي عاقبت من بابخشيدن يك آپارتمان كوچك و مبلغي پول، آن مشكل را حل كردم و كوشيدم تا زندگيم را سر و سامان بدهم.
تلاش براي بچهدارشدن دوباره به نتيجه نرسيد، چون سارا بخاطر ضعف جسماني امكان نگهداشتن جنين را نداشت، خودبخود دور اين مسئله را خط كشيدم و همه نيروي خود را براي تربيت دخترمان بكار برديم، دختري كه از جهت هوش، بالاترين بود و مرتب در مدرسه با يك ديپلم افتخار و مدال به خانه ميآمد.
“سارا” با هوشياري بدنبال ايدهآلهاي من رفت، اينكه براستي من چه چيزي در آن دختر برزيلي ديده بودم كه شيفتهاش شده و كارم به آنجا كشيد! بمرور آرايش خود، شيوه لباس پوشيدن و حتي رفتارش را عوض كرد، خودش را حتي 30 پاوند لاغر كرد و يكروز من بخود آمدم كه سارا يك زن تازه شده بود. گاه نشانههاي آن دختر برزيلي را هم در وجود او ميديدم و همين مرا خوشحال ميكرد، چون ميديدم چقدر سارا مرا دوست دارد و چقدر براي رضايت و شادي من تلاش ميكند.
با ورود دو سه تن از دوستان قديمي به نيويورك، دوباره زندگي من عوض شد. بزمهاي شبانه، كلابها، كازينوها، مرا از خانه دور كرد و در عين حال يكروز به خود آمدم كه تقريبا به قمار معتاد شده بودم. سارا همه شب و روز خود را گذاشته بود تا مرا از اين دام رها كند، حتي مادر و برادرم را از لندن دعوت كرده بود. ميكوشيد دور و برم را شلوغ كند، ولي من متاسفانه در ميانسالي بدام دوستان ناباب افتاده بودم. همين رويدادها مرا عصبي كرده بود، بطوري كه دوباره پرخاشگر شده بودم، دوباره زندگي را بر سارا تلخ كرده بودم، او همه سعي خود را ميكرد كه من در خانه آدم باشم، نگران دخترمان بود، مرتب ميگفت بخاطر دخترمان در خانه آرام باش، بمن ناسزا بگو، زور بگو، ولي در برابر دخترمان ساكت باش، به او علاقه و عشق و توجه نشان بده، او در حساسترين سن وسال خود بسر ميبرد. درهمان زمان ها بود كه من يكشب مست به خانه برميگشتم و سبب انحراف يك اتومبيل شدم. راننده آن اتومبيل هم از سر لجبازي جلوي من پيچيد و عاقبت چنان كرد كه من از خيابان منحرف شده و بسوي پيادهرو رفتم و ديگر نفهميدم چه شد. زماني چشم باز كردم كه در بيمارستان بودم، همه دست و پايم در گچ بود، همه وجودم پر از درد بود و سارا گريان بالاي سرم ايستاده بود. زندگي تاريك من از همان روزها دوباره آغاز شد، چون من با صندلي چرخدار به خانه آمدم. تحمل ديدار هيچكس را نداشتم. با سارا و دخترم چنان كردم كه هر دو هميشه چشمان شان خيس اشك بود.
يكروز دخترم خسته از اين زندگي، خانه را ترك گفت. خوشبختانه او دانشگاه را تمام كرده بود، شغلي مناسب در واشنگتن دي سي پيداكرد و پي سرنوشت خود رفت و فقط گاه به گاه با مادرش تلفني حرف ميزد و با وجود اصرار او، من اجازه نميدادم سارا به ديدنش برود! دخترم با وجود آن همه دردسر و مشكل، باز هم بمناسبت روز پدر، يا كريسمس و ديگر روزهاي عيد و شادي و مراسم مذهبي، براي من هديهاي ميفرستاد، تلفن ميكرد، حالم را ميپرسيد و حتي براي درمان سريعتر من، از طريق دوستي، پزشكي را معرفي كرده بود كه بزرگترين متخصص در امريكا بود و حتي هزينههايش راهم دورادور پرداخته بود.
من خودخواه و ظالم، نه محبتها و فداكاريهاي دخترم را ميديدم، نه صبر و حوصله و تحمل بيپايان سارا را، كه امكان ندارد هرگز چنين شانسي را داشته باشم. اصولا من عادت به تشكر نداشتم، انگار همه وظيفهشان اين بود كه بمن خدمت كنند و همه برده وفرمانبردار من باشند.
در طي 6 سال خانه نشيني چه به روز سارا آوردم، خود قصهاي جداگانه دارد، چون هر بار كه به خاطرم ميآمد، عرق شرمندگي و خجالت ميريختم، ولي در طي اين مدت حتي سارا باتفاق يكي از دوستانش ترتيب رسيدگي به بيزينس مرا هم داده بود و من از درون خانه گاه سركشي ميكردم. همه كارهايم مرتب پيش ميرفت، ولي من حتي اين موارد را هم درك نكردم.
…. بعد از 6 سال وقتي براي اولين بار بدون صندلي چرخدار، با اتومبيل خود به سر كار رفتم و تا غروب ماندم احساس تازهاي در وجودم موج زد. خسته به خانه آمدم تا با سارا حرف بزنم، ولي از او خبري نبود، سارا كه با فريادهاي من از جا ميپريد و چون خدمتكاري شب و روز كنارم ايستاده بود.
روي ميز يك يادداشت كوچك بود: “سعيدجان، بعد از 6 سال، امروز كه تو سالم و سرحال سر كارت رفتي، خيالم راحت شد، ضمن اينكه ديدم ديگر تحمل و صبرم تمام شده است. درست 30 سال تحمل زورگويي ها، توهينها و ستمهاي بي پايان تو را كردم. امروز كه تو به سر كارت برگشتي، امروز كه دخترم در آستانه ازدواج بمن نياز دارد، براي هميشه از زندگيت ميروم. نگران نباش، ثروتات مال خودت، آرامشي كه بدور از تو در كنار دخترم خواهم داشت، بزرگترين ثروت جهان است.
“سارا”
نامه را صد بار خواندم، به همه جا زنگ زدم، سارا وفادارترين و صبورترين زن جهان، چون پرندهاي پريد و رفت.
از طريق همين صفحه، براي سارا پيام ميدهم كه بخدا عوض شدهام، بخدا پشيمانم، بخدا انسان ديگري شدهام. مرا ببخش و مرا بپذير.
براي تماس با مهدي ذكايي سردبير مجله بين المللي جوانان ميتوانيد از ايميل: [email protected] استفاده نماييد.
آرشيو يادداشت سردبير در وب سايت: www.javanan.com