مرا ديوانه كرد
شوهرم با طرح نقشهاي
آن روز غروب وقتي دو پرستار و يك امدادگر، مرا بدرون آمبولانس ميبردند، من با چشمان كم توان خود، سايهاي از بچههايم را ميديدم كه جلوي در خانه ايستاده و اشك ميريزند و شوهرم درباره شرايط روحي و جسمي من به يك مأمور پليس توضيح ميدهد و اين آخرين باري بود كه من خانهاي را كه با هزاران آرزو پا به درونش گذاشتم، پشت سر نهادم.
… “مسعود” روزي كه به خواستگاري من آمد، هنوز در خانه روبروي ما اقامت داشت، خانهاي كه بعداز ظهرهاي سرد، با بچههاي محل بدرونش ميخزيديم تا كنار بخاري بزرگ و هميشه داغش، تنمان را گرم كنيم، چرا كه مادر مسعود مهربان و مهمان نواز بود و بدليل ازدست دادن دختر كوچكش، بما توجه خاصي نشان ميداد و ميكوشيد تا جاي خالي دخترش را به نوعي پُر كند و خاطرههايش را زنده نگهدارد.
مسعود تازه از دانشگاه فارغ التحصيل شده و در يكي از وزارتخانهها، شغل خوبي گرفته بود. من هنوز 18 ساله بودم. دلم نميخواست ازدواج كنم، حتي به سفر به خارج فكر كرده بودم، اينكه بتوانم در يك دانشگاه معتبر بدنبال رشته مورد علاقهام پزشكي بروم، پزشك كودكان بشوم كه هميشه از كوچكترين درد و ناراحتي و بيماريشان دلم ميلرزيد.
در خانواده ما، دختر اختياري نداشت كه من بتوانم اعتراضي بكنم، بهمين جهت يكروز مرا پاي سفره عقد نشاندند و همسر مسعود شدم. خودش ميگفت عاشق اندام بلند و زيبا و شكيل من شده است.
وقتي من سومين فرزندم را بدنيا آوردم، ديگر از آن اندام شكيل و زيبا خبري نبود. من اين را ابتدا در چشمان مسعود خواندم. بعد هم احساس كردم، او ديگر آن توجه هميشگي را بمن ندارد. خيلي سعي كردم با رژيم غذايي و كمي ورزش به فرم سابق خود برگردم، ولي متاسفانه امكان پذير نيود، چون بدنم و شرايط جسميام رژيم سخت را نميپذيرفت.
دو سال بعد بدليل كوچ همه خانواده مسعود به امريكا، ماهم تصميم به سفر گرفتيم. مسعود دلش خوش بود كه برادرانش در امريكا داراي كمپانيهاي موفق و درآمد بالايي هستند، خود بخود ما را هم زير چتر خود ميگيرند. بهمين جهت بمن سفارش ميكرد از دستمايه پس اندازي كه با خود آورده بودم حرفي نزنم. زندگي در نيويورك در آغاز پرهيجان بود، چون هنوز مسئوليتي بر دوش نداشتيم، ولي كمكم ناچار شديم بدنبال خانه برويم، هر دو، روزها مشغول بوديم و خواهر بزرگم از بچهها پرستاري ميكرد. نميدانم چرا بعداز مدتي احساس كردم مسعود بكلي از من دل بريده و بدنبال ديگري است. اشتباه نميكردم، با آن خانم برخورد كردم، خيلي ساده همه چيز را گفت. اينكه شوهرم دو سال است عاشق اوست، ميخواهد در آينده با او وصلت كند! زن بي پروا و سنگدلي بود، چون همين حرفها، مرا شكست. احساس ميكردم در زندگي شوهرم ديگر جايي ندارم.
بدنبال رژيم لاغري رفتم، حتي خود مسعود چند قرص ضد اشتها پيشنهاد داد و من هم براي رسيدگي به اندام زيبا، دست به هر ريسكي زدم، بطوري كه با همان قرص و نخوردن غذا طي 6 ماه نصف شدم. گرچه پوست و ماهيچههاي بدنم شل شده بود، ولي بهرحال بسويي ميرفتم كه تا حدي به گذشتههايم شبيه ميشدم و دلم خوش بود.
متاسفانه هنوز شوهرم بمن توجه نداشت. اغلب شبها من بيدار ميماندم تا او برگردد. ميگفت كارش زياد است بايد دو شيفت كار كند، من هم حرفي نميزدم وهمه غصههايم را بدرون ميريختم و ظاهرا مرتب لاغر ميشدم. همين سبب شد اعصابم در هم بريزد. بداخلاق و بدون تحمل شده بودم. با همه جنگ داشتم، كم حوصله و پرخاشگر شده بودم.
مسعود مرتب گله و شكايت ميكرد كه من زندگي را بر او تلخ كردهام و يكشب هم يك مشت قرص بدستم داد و گفت براي تسكين اعصاب است! من هم قرصها را خوردم و تا حدي آرام شدم، بطوري كه از او خواستم باز هم از آن قرصها بياورد و او با دست و دلبازي خاصي برايم تهيه ميكرد. من سرخوش شده و تاحدي از حالت افسردگي و انزوا هم خارج شده بودم، ولي به هر مهماني و جشني كه ميرفتم، تحت تاثير سرخوشيهاي آن قرصها، حركات غيرعادي ميكردم و ميديدم كه مسعود به همه ميگويد نوشين تازگيها خل شده! به سرش زده، حاضر نيست به دكتر هم مراجعه كند!
مسعود هرچندگاه يكبار برايم قرصهايي ميآورد و ميگفت اگر بفهمند مرا به زندان مياندازند چون اين قرصهاي گران را فقط به ستارههاي سينما ميدهند كه هميشه سرحال و پرانرژي باشند! من تشكر ميكردم و ميگفتم تو ناجي من هستي و بدون تو و كمكهايت من ميميرم!
كمكم احساس ميكردم يا بايد بخوابم و يا بايد با اين و اون بجنگم، چون دوباره تحملام كم شده بود. بارها مهمان دعوت كرديم ولي من درآخرين لحظات احساس كردم قدرت پذيرايي و يا روبرو شدن با آدمها را ندارم. از سويي نميخواستم به مهماني ديگران هم بروم، چون برخي حركات و رفتارهايم بقول مسعود دور از كنترل بود و دردسر ميآفريد.
كار من با بچههايم نيز به درگيري و برخورد كشيد. تقريبا بيشتر ظروف خانه را شكسته بودم. يكشب با مسعود درگير شدم و درحاليكه او در گوشم ميخواند تو بايد هرچه زودتر بميري، تا همه از شرت راحت شويم! من فرياد بر آوردم كه بهتر است من تو را بكشم كه حداقل نفسي براحتي بكشم و مسعود همين مسئله را بزرگ كرده و به بچهها گفت مادرتان ميخواهد امشب مرا بكشد! كار بالا گرفت، يكي از بچهها به 911 زنگ زد و بعد هم من هرچه قرص داشتم خوردم و روي زمين افتادم و بدنبال آن پليس و آمبولانس آمدند و مرا با خود بردند و روز بعد در يك كلينيك خاص بيماران رواني بستري شدم.
مسعود در غيبت من، با يك اقدام قانوني، طلاقم داد. زندگيمان را هم به طريقي فروخته و با آن خانم ازدواج كرد و در خانه جديدي ساكن شد و من تنها و بيكس در بيمارستان ماندم، تا يك پزشك نيمه ايراني به فرياد من رسيد. او با دلسوزي خاصي مرا تحت آزمايش و بعد هم درمان ويژه قرار داد و فهميد كه شوهرم در طي سالها بمن قرصهاي مخدر و خطرناك خورانده تا هم ساكتم كند و هم از شرم راحت شود. يعني مرا مبدل به يك زن رواني و خطرناك و غيرقابل كنترل كرده بود.
دو-سه سال طول كشيد تا من به حال عادي بازگشتم و به كمك همان پزشك و همسرش تصميم گرفتم تحصيل را شروع كنم، با اين باور كه من هيچ فاميل و فرزند و آشنايي ندارم و همين حس نيز بمن كمك كرد تا شب و روز درس بخوانم و بعد از 7 سال بعنوان يك دكتر داروساز وارد ميدان بشوم، هيچكس باورش نميشد من اين رشته را تا آخرين مراحل طي كنم.
من بعنوان يك فارغالتحصيل برجسته، دانشگاه را ترك گفتم و شغل خوبي پيدا كردم، گرچه تا دو سال سختترين مراحل را ميگذراندم، ولي آن دوره هم گذشت تا تصميم گرفتم بدنبال بچههايم بروم.
دخترهايم ازدواج كرده و صاحب فرزنداني شده بودند. پسرم رشته مهندسي را به پايان برده و در يك كمپاني بزرگ امريكايي مشغول شده بود و مسعود آن زن را رها كرده و با زن تازهاي زندگي آغاز كرده بود.
من ابتدا به بچههايم نزديك شدم. آنها از ديدن من شوكه شده بودند. باورشان نميشد مادر ديوانهشان به چنين مرحلهاي رسيده باشد. آنها تازه باور كردند كه پدرشان مسعود مرا به چنان روزي انداخته بود و آنها بودندكه مرا تشويق به شكايت كردند. وكيل من بدنبال شكايت رفت. اتهام مسعود تلاش براي قتل بود.
مسعود در زندان انتظار محاكمهاش را ميكشد و من و بچههايم دوره پراحساس تازهاي را در زندگيمان آغاز نموديم و من بعد از سالها طعم شيرين مادري را چشيدهام.