مرا به اتهام عاشقي
به ايران بازگرداندند
شيفته از تگزاس:
مرا به اتهام عاشقي، به ايران بازگرداندند، همه راهها را برويم بستند، افسرده و تنها رهايم ساختند و پي كار خود رفتند!
تعجب نكنيد، در هزاره سوم، در زمانهاي كه جهان از آزادي زن سخن ميگويد و عشق نايابترين جواهر دنيا بحساب ميآيد، پدر ومادر بظاهر دلسوز و مهربانم، با من چنان كردند كه اينروزها در عقبافتادهترين سرزمينها هم حداقل با فرزندان خود نميكنند.
آنروزها كه من 11 ساله پرشر و شوري بودم، دورو برم پراز دوستان و هم سن و سالان مهربان و يكرنگ بود. آنروزها كه جمع فاميل از پدربزرگها و مادربزرگها تا عمه ها و خاله ها و ديگر عزيزان مهربان، همه، مهر خود را چون باران بهاري بر سرم ميريختند، پدر و مادرم ظاهراً براي نجات آينده من و برادرانم، از ايران كوچ كردند و به امريكا آمدند، در حاليكه نه من و نه برادرانم هيجاني براي اين كوچ نداشتيم، چون همه پيوندهاي بخت و دوستي را از هم ميگسستيم.
بيش از دو سال در سرزمينهاي غريب سرگردان بوديم، بارها بيمار شديم، يكبار من تا پاي مرگ رفتم تا به سرزمين آرزوهايمان رسيديم. نزديكي و پيوستگي آن دو سال، عليرغم آن رويدادهاي سخت، اين نويد را ميداد كه با پدر ومادر زير يك سقف زندگي را ادامه ميدهيم و شانه به شانه هم پيش ميرويم، ولي متاسفانه همه آنها خيالي زودگذر بيش نبود، چون به تگزاس كه رسيديم، پدر ومادر بدنبال دوستان قديمي، رفت وآمدها و مشغله كاري رفتند وفراموششان شد، ما وجود داريم. كمكم كار به جايي كشيد كه ماحسرت يك لحظه ديدار و گفتگويشان را داشتيم. هر بار شبها خواستيم در باره محيط مدرسه، مشكلاتمان، بنبستهاي تحصيليمان حرف بزنيم، پدر خميازهاي كشيده، به اتاق خود رفت و مادر هم خستگي و سردرد را بهانه كرد و به پدر پيوست. من و برادرانم كوشيديم با همكلاسيهايمان دوستي و رفت وآمد برقرار كنيم، ولي خيلي زود صداي اعتراض پدر و سرزنش مادر درآمد كه ما به حريم خانهمان، آدمهاي غريبه را راه نميدهيم، شما هم حق نداريد به خانه غريبهها برويد!
يكبار كه برادرم به جشن تولد دوستي رفته بود، پدرم چنان سيلي محكمي به گوش او نواخت كه برادرم تا صبح از درد گوش نخوابيد. عجيب اينكه ما به اغلب مهمانيها و جشنها نيز راه نداشتيم، چون پدرو مادر ميگفتند براي بزرگترهاست، جاي شما نيست! شما انتظار داريد با اين محدوديتها و سختگيريها، عاقبت من و برادرانم چه ميشد؟! جز سرگشتگي و افسردگي، ثمري به بار ميآورد؟ كم كم زندگي روزانه و گاه شبانه ما، زيرزميني شد. برادرانم ساعت 10 شب به بهانه درس و بعد هم خواب به اتاق شان ميرفتند و لحظاتي بعد از پنجره بيرون پريده و به دوستان خود ميپيوستند و گاه تا دمدماي صبح هم بر نميگشتند و من به چشم ميديدم كه برادرانم بمرور در مشروب و حشيش هم غرق ميشوند ولي چهره پيروزمندانهاي دارند چون هيچكس از آن زندگي پنهان شان خبري نداشت. يكشب مرا هم با خود بردند، در آن شبها، كه پدر و مادر از يك بازي زودهنگام مست به خانه آمده بودند، هر سه بيك پارتي رفتيم، تا سپيده رقصيديم و من براي اولين بار شراب نوشيدم و طعم آزادي پنهان را چشيدم.
يكشب كه پدر مچ برادرانم را گرفت، آخرين شب اقامت آنها در خانه بود، چون هر دو در 19 و 21 سالگي از خانه رفتند و هرگز بازنگشتند و پدر نيز هر بار سرش را بالا ميگرفت و ميگفت عاقبت بچههاي قدرنشناس و فاسد، بايد چنين باشد!
خوشبختانه برادرانم قبلا بدنبال كار رفته بودند، بعد هم ضمن كار به تحصيل هم ادامه دادند تا به پدر ثابت كنند برخلاف ديدگاه آنها، ميتوان در دنياي آزاد، سالم هم زندگي كرد، ميتوان بدور از محدوديتها درس هم خواند و به جايي هم رسيد.
با اين رويداد، من محدودتر شدم. من كه در 19 سالگي عاشق شده بودم، مردي را دوست داشتم كه دريچههاي تازهاي از زندگي را بروي من گشود، بمن فهماند كه چه تواناييهايي دارم، از چه امتيازاتي برخوردارم، چه زيبا مينويسم، چه زيبا نقاشي ميكنم. دخترخالهام كه زشت و كينهجو و زندگيبرانداز بود، خبر عاشقي مرا به پدر و مادرم رساند، ناگهان يكروز همه درها را برويم بستند چرا كه پدرم با مرد زندگي من از نزديك آشنا شده و اورا در شأن من و خانواده من نديده بود!
متاسفانه من جسارت و توانايي فرار ازخانه را هم نداشتم. برادرانم نيز حاضر به پذيرش من نبودند، مثل پرنده اسيري كه خود را به ديواره قفس ميكوبد، من در خانه اسير شده بودم. توي اتاقها راه ميرفتم، اشك ميريختم و حتي تلفنهاي خانه قطع بود. بدليل تابستان به كالج هم نميرفتم و انگار در سياهچالي افتاده بودم.
يكروز مادرم دلش سوخت و گفت بيا برويم ايران، يك سري به خانواده و دوستان بزنيم. تو هم فرصت تجديدنظر در اين عشق را پيدا ميكني. بلافاصله پذيرفتم، هم از آن جهت كه ميتوانم از آنجا با مرد عاشقم تماس بگيرم و هم شانس ديدار دوستان قديمي و فاميل و خاطرههاي خوش گذشته را پيدا كنم.
يكروز دم كرده تابستان بود كه همگي راهي شديم. در فرودگاه بيش از 30 نفر به استقبالمان آمده بودند. خيليها پير و شكسته شده و بسياري قد كشيده و براي خود مردي يا زني شده بودند. در آغوش آنها گم شدم. دو شب تا صبح حرف ميزديم و من عاقبت فرصتي يافتم به تگزاس زنگ زدم، با تكيه گاه زندگيم حرف زدم، برايش واقعيت را گفتم، فكر كرده بود من تركش كردهام، فكر كرده بود به ديگري دل بستهام! مرا آرام كرد و گفت راهي پيدا ميكنيم، حتي قول داد اگر بيش از دو سه هفته بمانم، او هم به ايران بيايد كه بعدها آمد، ولي من زماني بخود آمدم كه پدر همه مداركم را برداشته و بيخبر با مادرم به امريكا برگشته بود. مادر بزرگم گفت آنها صلاح تو را ميخواهند، تو بايد همينجا شوهر كني. مردي كه مورد تاييد پدر و مادرت باشد!
خيلي زود پلهاي ارتباطي من با امريكا نيز ويران شد. حالا فاميل به سفارش پدر و مادرم نگهبان 24 ساعته من شده بودند. يكشب كه مادر بزرگ با مادرم حرف ميزد گوشي را گرفتم پرسيدم چرا؟ مادر گفت آن آقا هم از تو 15 سال بزرگتر است، هم با پدرت بحث كرده، از حق و حقوق تو سخن گفته بود و پدر هم قسم خورده كه جلوي اين وصلت را بگيرد!
من ظاهراً تسليم شدم، بعنوان معلم انگليسي در يك مدرسه بكار پرداختم و بعدازظهرها در يك كمپاني بعنوان مترجم مشغول شدم و همين بمن فرصت ارتباط با پدرام مرد زندگيم را داد. او بي سر وصدا به ايران آمد، با كمك برادر و خواهرانش، بدون خبر از آشنا و فاميل، با تجديد شناسنامه قديميام ازدواج كرديم. پدرام حتي از خير شغل با سابقه و پردرآمد خود در تگزاس گذشت و موقتاً با برادرش در يك بوتيك سرمايه گذاري كرد و من هم فقط شغل مترجمي را انتخاب كردم تا براي تهيه مدارك خروج خود اقدام نمودم. خيلي زود فهميدم پدرم با توجه به حق قانوني خود مرا از تمديد مدارك و تهيه گذرنامه و خروج از ايران منع كرده است. با پدرام به سراغ يك بازپرس آشنا رفتيم. با او ساعتها حرف زديم، او ما را بيك وكيل هدايت كرد كه در ضمن در مراجع قضايي گاه حكم قاضي را هم داشت. او با توجه به مدارك ازدواج ما اقدام نمود. آن وكيل بسيار مذهبي و متعصب بود، ولي وقتي قصه عشق ما را شنيد و از مورد ازدواج رسمي ما خيالش راحت شد، بقول خودش حتي پا بروي قانون جاري گذاشت، همراه با ما به ادارات مربوطه آمد، از نفوذ خود بهره گرفت، تا سرانجام بعداز 20 روز، گذرنامه و همه مدارك قانوني ديگر مرا تهيه كرده و بدستم داد و توصيه نمود هرچه زودتر با شوهرم ايران را ترك كنم تا بعداً راه تازهاي براي بازگشت پيدا كنم. من و پدرام با تكيه به عشق هم با پايداري و مقاومت بسيار در مسيرمان، در سفارت امريكا، مدارك امريكايي مرا هم تجديد كرديم و باخيال راحت به تگزاس برگشتيم.
پدر ومادر نامهربان و سنگدلمان بعداز يك هفته پي به فرار ما از ايران بردند، ولي ديگر براي هر اقدامي دير بود، چون من در تگزاس به خانه پدرام رفته و زندگي مشتركمان را آغاز كرده بوديم و پدرام شبها حركت يك موجود تازه را در درون من شاهد بود. پدر و مادر بظاهر مرا طرد كردند، ولي من اينك با دو فرزند مثل گل خود، با شوهري عاشق و مهربان و دو برادر دلسوز و هميشه حامي، همه چيز دارم.خانوادهام تكميل است، نيازي به چنان پدر و مادر خودخواهي ندارم. پدر و مادري كه انگار از جنس پُراز عشق و عاطفه سرزمين من نيستند.