“ترانه” از لوس آنجلس زنگ زده بود:
مادرم، چه آرزوها داشت
مادرم بيهوش روي تخت بيمارستان افتاده بود و من از خدايم ميخواستم كاش بمن حتي چند روز هم شده مهلت ميداد، تا همه آنچه مادرم آرزو داشت و من كوتاهي كرده بودم را برآورده ميكردم.
انگار همين ديروز بود، مادر و خواهرم از اصفهان با من به تهران آمدند، تا من زمان پرواز، زمان ترك سرزمينم، در فرودگاه تنها نباشم، هردو با من گريستند و هردو برايم دعا كردند خوشبخت و موفق شوم.
با يك برنامهريزي دقيق راهي لوسا~نجلس شدم، چون عموهايم ده سالي بود در اين شهر اقامت داشتند، قول همه نوع كمك را به پدرم داده بودند، گرچه زير قولشان زدند و مرا در دريايي از مشكلات تنها گذاشتند، ولي حداقل دو سه ماه اول قوت قلبي بودند و راهنماييها هم فقط در حد يافتن راهها و شناخت جامعه و مردم.
من بيخبر و بيتجربه خيلي زود اندوختهام را خرج كردم و وقتي براي مادر گفتم، خيلي زود به دادم رسيد، از طريق آشنايي برايم حواله هايي فرستاد و تشويقم كرد بدنبال درس بروم، تخصصي بگيرم، زندگي و آينده خود را بنا سازم، چون همه فاميل دورادور مرا ميپايند.
من با سختي كار كردم، تحصيلم را ادامه دادم، كمكهاي مادر نيز مرتب ميرسيد، تا من در يك روز داغ و دمكرده لوسا~نجلس، از كالج فارغالتحصيل شده ودر يك مؤسسه به كار پرداختم كه خبرش مادرم را يك شب تمام از خوشحالي بيدار نگهداشت.
من سرگرم كار بودم، كه مادر خبر داد پدر بر اثر سكته مغزي از دست رفته است. بعد از يكسال هم خواهرم باتفاق شوهر و دو فرزندش به كانادا مهاجرت كردند و مادر بكلي تنها ماند. نگرانش بودم، ولي آنقدر سرم گرم كار و يك عشق پرشور بود كه گاه مادر را از ياد ميبردم، تا يكروز خبر داد كه همه خانه وزندگي را فروخته و با همه آنچه پدرم قبل از رفتن به نام او كرده بود راهي است .
من در صدد فرستادن دعوتنامه بودم كه يكروز از دبي زنگ زد و گفت ويزا گرفتم و تا يك هفته ديگر ميآيم! پرسيدم چگونه؟ گفت ساده و بيريا، توضيح دادم بديدار تو ميآيم، گفتم هيچكس را ندارم. اما دستمايه كافي دارم، گفتم اگر امريكا را بپسندم همانجا ميمانم! خنده شان گرفته بود، پرسيدند اگر ويزا ندهيم چه ميكني؟ گفتم آنقدر اشك ميريزم تا دق كنم. باور كن آنروز من تنها كسي بودم كه بدون مقدمه و تشريفات ويزا گرفتم.
مادر آمد. من كلي ذوق كردم، چون سالها بود او را نديده بودم، دلم نوازش مادر را ميخواست، دلم غذاهاي خوشمزهاش را ميخواست، دلم صداي نفس آشنا و عزيزي را زير سقف خانهام ميخواستم و مادر همه آنچه را كه ميخواستم بمن هديه داد.
در محلهاي زندگي ميكرديم كه ايراني خيلي كم بود. مادر همه وقت خود را در خانه ميگذراند. من تا نزديك غروب كار ميكردم، بعد هم بيشتر روزها را با عشق بزرگ زندگيم ميگذراندم، وقتي به خانه ميرسيدم، همه چيز روي ميز آماده و مادر روي مبل به خواب رفته بود، درحاليكه آرزويش اين بود با من صبحانه وشام بخورد. اما من هر بار بخاطر مشغلههايم عذر ميخواستم. فقط روزهاي يكشنبه در خانه بودم، آنهم يا در رختخواب به خواب عميقي فرورفته بودم، يا به كارهاي عقب ماندهام ميرسيدم، مادر گاهي يك ساعت صبر ميكرد تا من دوسه كلمهاي حرف بزنم، بارها خواست او را براي خريد ببرم، اما بجز يكي دو مورد، فرصتي پيش نيامد…
آنروز سر كارم بدجوري دلم شور ميزد، مرتب چهره مادرم جلوي چشمانم نقش ميبست، عاقبت زودتر راهي خانه شدم، از سر خيابان متوجه چند اتومبيل پليس و آمبولانس تقريباً نزديك ساختمان اقامتم شدم، به سرعت جلو رفتم، خيلي زود فهميدم تصادفي رخ داده و يك نفر را بدرون آمبولانس ميبرند، جلوتر رفتم ناگهان ديدم مادرم بود كه درون آمبولانس ميبردند، فرياد كشيدم چرا؟ يكي از مامورين گفت اتومبيلي او را كه از خيابان ميگذشته به سويي پرتاب كرده و گريخته است.
نيم ساعت بعد من در بيمارستان بودم، مادر در اتاق عمل بود. بعد از 4 ساعت او را به اتاقش انتقال دادند. دندههايش شكسته، خونريزي داخلي و مغزي داشت، بيهوش روي تخت افتاده بود، همه وجودم ميلرزيد، كنار تخت او نشستم و باتمام وجود از خدايم خواستم مادرم را نبرد، بمن مهلت بدهد تا آنجا كه ميتوانم آرزوهاي او را برآورده كنم، آرزوهايي كه بارها از آنها با من سخن گفته بود و من بخاطر مشغله فراوانم فقط شنيده بودم! با گريه با خدايم حرف ميزدم و التماس ميكردم.
فردا صبح مادر در ميان حيرت و شگفتي پزشكان و پرستاران چشم گشود هيچكس باورش نميشد، همه پزشكان از او دل بريده بودند، چون مادر بخاطر خونريزي مغزي با مرگ فاصله چنداني نداشت. اما مادر به زندگي بازگشت و من او را بعد از 4 روز به خانه بازگرداندم بلافاصله يكماه مرخصي گرفتم و با همه وجود به خدمت مادر در آمدم. از او خواستم همه خواستهها و آرزوهايش را دوباره برايم بازگو كند. مادر ميگفت دلش ميخواست با من به رستوران برود و ساعتها بنشيند بقول خودش مثل امريكاييها در فيلمهايشان، با خيال راحت بگوئيم و بخنديم و غذا بخوريم و من هر شب با او به رستوران رفتم. بعد از آرزوي ديدار خواهرم و بچههايش گفت. چون خواهرم اوضاع مالي خوبي نداشت، من براي او و دو دخترش بليط هواپيما فرستادم و آنها را به لوس آنجلس آوردم و ديدم كه مادر چگونه از شوق قهقهه ميزد و زير لب آواز ميخواند.
يكروز مادر دلش ميخواست با نوههايش و با من و خواهرم به ديسنيلند و يونيورسال استوديو برود وهمه ما با او رفتيم، مثل بچهها به هرسويي ميرفت، با بچه ها فرياد ميزد ميخنديد و هر چه دستش ميرسيد ميخورد و شب كه باز ميگشتيم، مادر چون بچهها خسته تا صبح در بسترش ميخوابيد. اگر مادر دلش خريد ميخواست، با او به خريد ميرفتيم، با پول خودش براي همه ما هديه ميخريد و يا ما براي او خريد ميكرديم، ساعتها در فروشگاهها بالا و پائين ميرفت، خسته نميشد. با زبان بيزباني سربسر همه ميگذاشت، همه دوستش داشتند، همه به او تخفيف ميدادند. يكروز ديگر مادر دلش ميخواست به لاسوگاس برود، من عليرغم ميل خودم با خواهرم و بچههايش با او همراه شديم. سه روز مانديم، مادر پر از انرژي بود، گاهي اوقات با خودم فكر ميكردم چقدر از خودم شرمنده شده بودم كه اين چند سال را در مورد مادر دريغ كردم، او را كه اين چنين با بودن با ما خوشحال ميشد، اين همه شور و حال زندگي داشت، از اينكه اين چند ساله را هدر داده بودم، چقدر شرمنده بودم. از اينكه كه ميتوانستم در تمام اين سالها حداقل دو سه ساعت در روز را به او اختصاص دهم ولي هر بار به بهانهاي او را از سر باز كردم.
قبل از بازگشت خواهرم، به خواست مادر همگي به كنار دريا رفتيم. مادر يك اطاق رو به اقيانوس ميخواست، تا نيمه شب جلوي پنجره مينشست و به امواج چشم ميدوخت و روزها با بچهها كنار ساحل راه ميرفت و برايشان قصه ميگفت و با حرفهايي كه كمتر ما ميشنيديم آنها را بشدت ميخنداند.
خواهرم با بچههايش رفتند، لحظه خداحافظي، مادر آنها را از آغوش خود جدا نميكرد، ولي بهرحال رفتند، من و مادر به خانه برگشتيم، شب كه او را به بستر فرستادم، پرسيدم مادر هر چه دلت ميخواهد بگو، من هنوز 24 ساعت ديگر مرخصي دارم، مرا بغل كرد و گفت بسياري از آرزوهايم را برآوردي، باور كن ديگر خواسته مهمي ندارم فقط دلم يك خواب عميق ميخواهد، اينمدت كه زياد اينور و آنور رفتيم بسيار خسته شدهام، انگار سالها دويدهام، صورتش را بوسيدم و به اتاقم برگشتم.
فردا صبح به سراغش رفتم، روي تخت خوابيده بود، بر صورتش آرامش عجيبي سايه انداخته و لبخند شيريني داشت دستش راگرفتم تا بيدارش كنم و با هم صبحانه بخوريم، دستش سرد بود، مادر رفته بود، به خواب عميقي كه ميخواست رفته بود…
هر روز گاهي از خودم ميپرسم آيا اين يك رويا بود يا واقعيت داشت؟ آيا من توانستم مادر را به آرزوهايش برسانم؟!