فيروزه از لوس آنجلس:
آن شب كه كنار
درخت كريسمس خوابمان برد
اولين سالي كه درخت كريسمس را در خانه برپا داشتيم، نخستين سال ورودمان به آمريكا بود. من و سعيد و بچهها، درست 2 سال ونيم سرگردان بوديم تا به اين سرزمين رسيديم. در اولين سال، تصميم گرفتيم آپارتمان كوچكمان را نورباران كنيم تا دل بچهها شاد شود، عجيب اينكه اولين شب، همگي كنار درخت كريسمس خوابيديم.
…ابتدا قرار نبود ما به آمريكا بيائيم، چون همه برادران سعيد و دو خواهر من درلندن زندگي ميكردند. آنها قول داده بودند ما را ياري دهند، ولي وقتي به تركيه رفتيم، هر تلاشي كه از جانب آنها بعمل آمد، بي نتيجه ماند، همه دست كشيدند و حتي توصيه كردند ما برگرديم به ايران تا اجازه بدهيم بچهها بزرگ شوند و بعد تصميم بگيريم!
براي ما كه همه زندگيمان را فروخته بوديم، آپارتمان را به قيمتي ارزان به عموي سعيد و اثاثيه و همه يادگارهايمان را به دوستان و فاميل به كمترين قيمت فروختيم، همه پلهاي پشت سر را هم خراب كرديم، ديگر روي بازگشت نداشتيم. وقتي درها را بسته ديديم، تصميم گرفتيم در همان تركيه بمانيم، هر دو بدنبال كار رفتيم و براي قانوني بودن اقامتمان نيز هر سه ماه به يكي از كشورهاي اطراف ميرفتيم و برميگشتيم. روزگارمان سخت بود، سعيد در يك رستوران و بعضي بعدازظهرها در يك تعميرگاه كار ميكرد. من درون آپارتمان اجارهاي كوچك كه از بخت بلندمان، از يك خانواده خوب مهاجر، به ما انتقال يافته بود، طي روز و گاه شبها از 8 بچه نگهداري ميكرديم. بيشتر پدر و مادرهايشان يا بدنبال ويزا و پيدا كردن راهي براي خروج از تركيه بودند، يا پدر و مادران از سوي دوستان خوب بمن معرفي ميشدند و درواقع مسافران موقت و توريستها بودند كه ميخواستند بچههاي دست و پاگيرشان را به يك آدم مطمئن بسپارند. من و سعيد آنقدر پول بدست ميآورديم كه زندگي خود و بچهها را بخوبي بچرخانيم، حتي كمي هم پسانداز ميكرديم و اگر آن سفرهاي دو سه روزهي تجديد ويزا نبود، شايد پس انداز بيشتري هم ميداشتيم.
در تركيه، از ميان مسافران و توريستها و منتظران، مردان هوسبازي هم بودند كه گاه در گوش من زمزمه ميكردند، با اين اندام بلند و چهره زيبا، چرا زن مردي معمولي و شايد كوتاه و نيمه طاس و نه چندان دلچسبي چون سعيد شدهام؟ و من ميگفتم كه بهترين شوهر دنيا را دارم و هيچ كم و كسري هم ندارم.
ما پشت به پشت هم داده بوديم، هر دو نگران آينده بچهها بوديم، حتي در آن شرايط هم ترتيبي داديم بچهها به مدرسه فارسي و كلاس انگليسي بروند كه حداقل از قافله تحصيل عقب نمانند، تا يكروز خانوادهاي كه درست 3 ماه بود در تركيه بودند، راهي امريكا شدند. آنها قبل از پرواز با ما حرف زده و توصيه نمودند كه ما هم بدنبال راه آنها برويم و براي پناهندگي سياسي و يا مذهبي اقدام كنيم و بيجهت عمرمان را در تركيه هدر ندهيم، چون آنها هم معتقد بودند براي ايرانيان در تركيه آيندهاي وجود ندارد.
از فرداي آنروز، قرار گذاشتيم تا به نوبت، به دنبال آن راه حل برويم و خوشبختانه بعداز 6ماه به نتيجه رسيديم و دعوت به مصاحبه شديم و ماه هفتم راهي اروپا شده و بعد از 8 ماه يك روز برفي پا به فرودگاه نيويورك گذاشتيم. هنوز باورمان نميشد كه اينچنين راحت به اين سرزمين رسيده باشيم، بهمين جهت با هيچيك از آشنايان، چه در ايران و چه در لندن و آلمان حرفي نزده بوديم تاحداقل اين بار، سرمان به سنگ نخورد و به سرمنزل مقصود برسيم.
يكسالونيم در نيويورك مانديم. روزگار خوبي داشتيم. هم كار ميكرديم،هم به بچهها ميرسيديم و هم خوش بوديم. آنچنان آدمهاي قانع و شكرگزاري شده بوديم كه با كوچكترين تحولي در زندگيمان، شاد و پر انرژي ميشديم و دست به دعا برميداشتيم.
ارتباط با دوستان و فاميل كه بمرور به لوسآنجلس رسيده بودند، ما را هم وسوسه كوچ به شهر فرشتهها كرد، بطوري كه اين بار هم شغل خوب و درآمد كافي را رها كرديم و خود را به لوسآنجلس رسانديم. خوشبختانه در فرودگاه بيش از 12 نفر از دوستان به استقبال آمده بودند. دو-سه روز اول خيلي دور و برمان بودند، بعد هم كُمكمان كردند آپارتماني اجاره كرديم. سعيد در بخش تعميرگاه يك كمپاني توليد اتومبيل بكار پرداخت و درآمدش هم خوب بود. من كه به سرعت زبان آموخته بودم، در يك سوپرماركت بزرگ، بعد در يك بوتيك و سرانجام در يك كمپاني توليد لباسهاي زير زنانه بكار پرداختم. حالا ديگر آموخته بودم چه لباسي، چه رنگي و چه مدلي بپوشم، همين سبب تشويق اطرافيان و توجه مردان ميشد. من اين را نميخواستم، ولي بهرحال يك زن نياز به تعريف و ستايش دارد. من كمكم متوجه فاصله خود با سعيد ميشدم، خصوصا كه دوستان تازهام در لوسآنجلس هم اين مسئله را بمن يادآوري ميكردند.
من بدون اينكه خود متوجه شوم، مرتب از سعيد ايراد ميگرفتم، به بهانههاي مختلف با او قهر ميكردم، دو سه روزي حرف نميزدم، او را بدليل لباسهايش، نوع آرايش سرش، شيوه برخوردش با دوستان تازه در مهمانيها، سرزنش ميكردم! سعيد سعي داشت خود را به نوعي با وضع جديد تطابق بدهد، ولي ممكن نبود، چون من در قافلهاي حركت ميكردم كه با او فاصله زيادي داشت. سعيد هر روز در لباس روغني و گاه پاره و كهنه، به كار ميپرداخت، اغلب شبها وقتي به خانه ميآمد آنقدر خسته بود كه فرصت دوش گرفتن نداشت. خودبخود براي اتاق خوابمان كه پر از عطر و رنگ و نور بود، وصله ناجوري بحساب ميآمد. من بارها دلش را شكستم و او را روانه اتاق ديگري كردم. كمكم سعيد احساس كرد در جمع دوستان من، در پارتيها و جشنها و رفتوآمدها، جايي ندارد، چون وقتي هم ميآمد، همزبان و همدمي پيدا نميكرد و در عين حال طعنه و نيشخند و متلك دوستانم، مرا آزار ميداد. آنها مرتب مرا زير سئوال ميگرفتند كه چگونه روز اول به اين مرد كه هيچ تناسبي با من ندارد، بله گفتم و با اووصلت نمودم؟! آنها معتقد بودند خوش تيپترين مردها، آرزوي همسري و يا دوستي با مرا دارند. در ميان اين دوستان، خانمي كه بيشتر عمرش را در آمريكا گذرانده و قبلا هم دوشوهر آمريكايي كرده بود، بيشتر مرا سرزنش ميكرد و ميخواست براي آينده خود فكري بكنم، ولي من بدليل بچهها، بدليل اينكه سالهاي سخت زندگيم را با سعيد طي كرده بودم، بخاطر آبرويي كه نزد فاميل وآشنايان در ايران و اروپا داشتم، همچنان مقاومت ميكردم، همچنان با سعيد ميساختم ولي خودم هم احساس ميكردم كه هر روز بيشتر از او دور ميشوم.
بمباران فكري دوستان، سرزنشهاي پايان ناپذيرشان، كوچك شمردن سعيد و ستايش زيبايي چهره و اندام و موقعيت شغلي من، عاقبت به آنجا رسيد كه من در زندگي زناشوييام با سعيد به بن بست رسيدم، چون بيشتر شبها را جدا از هم ميخوابيديم و در طي روز و هفته نيز دو- سه كلمهاي بيشتر حرف نميزديم.
سعيد خيلي راحت و بدون دردسر از من جدا شد. روز آخر گفت: اگر اين جدايي، دل تو را شاد ميكند، اگر اين طلاق به تو شانسهاي بهتري براي سعادت و آرامش ميبخشد، من به آن تن ميدهم، حتي اگر از غصه دوري و نديدن و عشق بزرگي كه به تو دارم، دق كنم.
سعيد رفت، بچهها هم در عالم خودشان بودند. من درست 3 ماه بعد در كمپاني، مسئول بخشي شدم. ماموريتهايي براي سفر به پاريس و رم، هامبورگ و آتن بدست آوردم، اصلاً فراموشم شد روزي شوهري بنام سعيد داشتم، چون دوستان بلافاصله مردي خوش تيپ روبرويم قرار دادند، ”رابي“ مردي كه وقتي شانه به شانهاش به مجلسي ميرفتم،چون من چشمها را بسوي خود ميكشيد و همه دوستان تازهام مرا در گزينش چنين همراهي ميستودند.
”رابي“ در بعضي سفرها بامن ميآمد. اختيار زندگيم را به او سپرده بودم. بعداز سالها، حرفهاي عاشقانه ميشنيدم. از شاخههاي گل بروي اتومبيل، ميز كار و حتي بسترم، احساس خوبي داشتم، تا تصميم گرفتم با ”رابي“ ازدواج كنم. ميگفت: ميترسد من او را رها كنم. ميگفت: امنيت عشقي و ادامه زندگي با مرا ندارد. كوشيدم به او بفهمانم كه نه چنين نيست. سرانجام يكروز مرا به سويي برد كه خانهاي كه خريده بودم بنام او كردم تا عشقم را به او ثابت كنم و حساب مشتركي در بانك گشوديم و در لاسوگاس با هم ازدواج كرديم. وقتي به خانه برگشتيم اولين توصيهاش آغازشد، اينكه بچهها را براي مدتي نزد پدرشان بفرستم تا خلوت خودمان را داشته باشيم. من براي شادي او چنين كردم و بعد از چند هفته پيشنهاد داد بچهها نزد پدربمانند و ما هزينههاي زندگيشان را بدهيم تا بعد برايشان آپارتمان بخريم! من كمي احساس دلشوره كردم، دلم بحال بچههايم سوخت. يادم هست يكروز كه از سر كار باز ميگشتم ”رابي“ را درون اتومبيل يك زن ديدم. آنها را تعقيب كردم، آنها به سرعت به جلو راندند. من كه سخت عصباني بودم، متوجه سرعت ديوانهكنندهي اتومبيل خود نشدم. سر يك سه راهي كنترل از دست دادم و نفهميدم چه شد. وقتي سربالا كردم، دو پرستار ب الاي سرم ديدم، دستها و پاهايم شكسته بود. به 4 اتومبيل ديگر كوبيده بودم، خسارت سنگيني ببار آمده بود، بطوري كه بعد فهميدم از مرز ميزان بيمهام هم گذشته و خود ناچار شدم مبالغي بپردازم. از ”رابي“ نه دريبمارستان و نه درخانه خبري نبود، بچهها هم از ماجرا خبر نداشتند، چون با پدرشان به سفر رفته بودند.
يكي دو تن از دوستانم به ياري آمدند. من هنوز بخود نيا~مده بودم كه نامهاي از يك وكيل بدستم رسيد. يك خانم كه بعد فهميدم همان خانم كنار ”رابي“ در اتومبيل بوده و خود ”رابي“ از من شكايت كرده بودند كه با اتومبيل ميخواستم آنها را بكشم! من در آن لحظه ديوانه شده بودم، فرياد ميزدم و به زمين و زمان ناسزا ميگفتم، گرچه كاري از دستم بر نميآمد. ناچار شدم وكيل بگيرم تا ثابت كنم چنين نبوده است. همه اندوختهام بر باد رفت، ”رابي“ طلاق گرفت، خانه را هم صاحب شد و موجودي حساب مشتركمان را هم خالي كرد.
من در روزهاي درد ورنج و فشارهاي روحي، يك آپارتمان كوچك اجاره كردم، برايش اثاثيه خريدم، بچهها را خبر كردم و آنها وقتي با من و با شرايط تازهام روبرو گرديدند، دچار شوك شدند. همه در آغوشم اشك ميريختند. در آن لحظه به ياد سعيد افتادم كه چه مردانه و چه مهربانانه، سالها با من ايستاد، باتفاق من با دشواريها جنگيد و درست در روزهاي آرامش، من او را از بهشتي كه ساخته بودم، راندم. بعداز سالها، امسال با بچهها دست به دست هم داديم، درخت كريسمس قشنگي در خانه برپا ساختيم و همه جاي آپارتمان كوچكمان را پراز نور كرديم. احساس ميكردم دوباره به زندگي بازگشتهام. همين دو شب پيش تا ساعت 4 صبح جوك گفتيم، خاطرهها تعريف كرديم و بچهها به عصاي زير بغل من خنديدند و من آنها را به آغوش گرفتم و بوسيدم وخدايم را شكر كردم كه هنوز وقت ساختن زندگيم را دارم و از شدت خستگي همگي كنار درخت كريسمس خوابيديم.
تازه سپيده زده بود، از لابلاي پردهها، سپيدي آن توي صورتم ميزد كه غلتي زدم. ناگهان صورت به صورت سعيد قرار گرفتم. باورم نميشد، اين يك معجزه بود و شبش سه بار خوابش را ديده بودم. همه اطرافم پر از گل بود. صورت سعيد از اشك خيس بود و صورت بچه ها نيز از شوق ديدار ما.