فهيمه از لوس آنجلس:
ناله‌هاي مريم، ما را به
اقدامي انقلابي واداشت

 

درست 6‌ ماه پيش بود كه در آن گفتگوي تلفني، صداي ناله‌هاي مريم، دل همه ما را آزرد. مريم كه روزي قهرمان واليبال مدرسه بود و فريادرس همه دوستان و همكلاسي‌ها.
ما دوستان جداناشدني بوديم. من، مريم، فريبا، شهلا و زهره كه ازدبستان با هم بوديم، توي يك محله مي‌نشستيم، خانه هايمان نزديك هم بود، گرچه همه پدر و مادرها با هم دوست نبودند، ولي به بهانه‌هاي مختلف همديگر را مي‌ديدند. ما واسطه اين آشنايي ها بوديم. نوروز كه مي‌شد، آنها را به خانه هم مي‌فرستاديم، سيزده بدر كه مي‌شد، همگي توي يك پارك جمع مي‌شديم  و دوستي صميمانه ما همچنان دوام داشت.
در دبيرستان، مريم قهرمان واليبال بود. او هر بار در تيم ظاهر ميشد، پيروزي حتمي بود. ما زير سايه قهرماني مريم، در تيم جاي داشتيم. او بود كه كم و كسري‌هاي ما را در بازيها جبران مي‌كرد. بسياري از ضربه‌هاي پيروزي را بما نسبت مي‌داد و خودبخود ما بدون آن امتيازات لازمه، نيمه قهرمان تيم واليبال بوديم.
هيچگاه يادمان نميرود وقتي فريبا بدليلي كارش به كميته كشيد، اين مريم بود كه با بهره از نفوذ عموهايش، اورا خيلي زودآزاد كرد. يا آن شبي كه شهلا در جاده كرج در يك حادثه رانندگي به بيمارستان انتقال يافت و او را نپذيرفتند، از همان نپذيرفتن‌ها كه اينروزها در ايران رواج دارد، جان انسانها برايشان مهم نيست و در گرو ميليونها پول است! باز اين مريم بود كه از شوهر يكي از دوستان دوران كودكي‌اش ياري گرفته و  شهلا را بموقع به بيمارستان رساند و جانش را نجات داد، يا خود من كه نياز به آشنايي در تركيه داشتم تا بتوانم در آنجا در مورد ويزا اقدام كنم و به برادرم در امريكا بپيوندم باز اين مريم بودكه به هر دري زد تا يك خانواده آشنا در آنكارا پيدا كرد تا مرا از فرودگاه تحويل بگيرند و تا لحظه پرواز بسوي امريكا، كنارم بمانند و چون دختر خودشان مراقبم باشند، يا زهره كه با مرگ ناگهاني نامزدش دو بار دست به خودكشي زد و اين مريم بود كه چون پرستاري دلسوز شب و روز در كنار او ماند تا سرانجام او را با روحيه‌اي تازه روانه كانادا كرد تا زندگي تازه‌اش را با خواهرانش آغاز كند.
من، فريبا، شهلا و زهره هر كدام به فاصله يكسال و اندي، ايران را ترك گفتيم و هر كدام به ايالتي در امريكا و يا كانادا  روانه شديم و تنها مريم بود كه بخاطر بيماري مادرش در ايران ماند و بعد هم بخاطر هزينه‌هاي سنگين بيمارستان، بدون پدر و برادر و حامي تن به نامزدي مردي داد كه همه اين هزينه‌ها را بدوش گرفت تا نه همسر بلكه صاحب مريم شود!
مريم تلفني برايمان مي‌گفت اين حامي ثروتمند، هيچ نشانه‌اي از مرد ايده‌ال او را ندارد، 32‌ سال بزرگتر از اوست، چهره‌اش دلپذير نيست، بسيار متعصب و سختگير است، از همين حالا، از دوران نامزديش او را نه تنها در پوشش‌هاي سياهي جاي داده، بلكه جلوي رفت و آمدها، دوستي‌ها و حتي مكالمات تلفني او را گرفته است.
مريم مي‌گفت: بخاطر مادرم، بخاطر نجات او، هر كاري لازم باشد مي‌كنم، حتي تن به ازدواج با اين مرد ميدهم كه حتي لحظه‌اي تحمل ديدنش را ندارم، ولي چاره‌اي نيست، او اينك همه هزينه‌هاي كمرشكن عمل‌هاي جراحي بيمارستان را داده و خلاصه همه آنچه را كه سبب نجات و تسكين مادرش ميشود، مي‌پردازد.
من و فريبا و شهلا از امريكا و زهره ازكانادا، مبالغي تهيه كرديم و براي مريم فرستاديم. او كه سخت هيجان‌زده شده و مي‌گريست، گفت: شما با همه وجود تلاش كرديد، از هزينه زندگي خود مايه گذاشتيد، ولي متأسفانه اين معالجه كارساز نيست، اجازه بدهيد اين مشكل را خودم حل كنم، قول ميدهم خيلي زود به شما بپيوندم.
متاسفانه همه تلاش‌ها براي نجات مادر مريم به جايي نرسيد و در يك شب يخبندان زمستان تهران، مريم در سوك مادر نشست و آن شب، همه ما با او گريستيم و همه با التماس خواستيم، از آنجا بگريزد. قبل از آنكه بطور قانوني همسر آن مرد بشود، از ايران خارج شود. قول داديم برايش وكيل بگيريم، هزينه‌هاي سفرش را تأمين كنيم و او نيز قبول كرد كه هرچه زودتر راهي پيدا كند.
سه روز بعد از چهلم مادرش، مريم خبر داد بدنبال يك گفتگوي رو در رو با آن آقا، از سوي مأموران به دليل بدهكاري كلان دستگير شده و به زندان رفته و در آنجا ناچاراً رضايت داده به همسري آن مرد در آيد و از قيد همه بدهكاريها هم رها شود!
متأسفانه ارتباط تلفني ما با مريم بعد از اين وصلت قطع شد. تنها يك دوست مشترك در همسايگي مريم بود كه بما خبر مي‌داد كه بر مريم چه مي‌گذرد. گرچه خبرها غم انگيز بود، او هر بار از صورت كبودش و چشمان ورم كرده و هميشه اشك‌آلود مريم برايمان مي‌گفت. در طي سه سال، تنها 5‌ بار تلفني با مريم حرف زديم، هربار صداي ناله‌هايش را شنيديم و توصيه‌هايش راكه ما آرام باشيم. او گفت كه خود را نجات ميدهد! ولي ما بي تاب بوديم، عاقبت زهره را روانه كرديم. زهره موفق به ديدار مريم شد. مي‌گفت: شوهرش خشن، بددهن و بيسواد، بدون منطق و بسيار ظالم و زورگوست، حتي يكبار كه من با اصرار مريم را به بهانه خريد بيرون برده بودم، نزديك بود مرا هم كتك بزند! زهره مي‌گفت: همه بدن مريم سياه و كبود است. بارها دست‌هايش شكسته، 5‌ دندانش خورد شده، بارها پلك و پائين چشمانش براثر ضربه پاره‌ شده و با وجودي كه دو سه بار شكايت كرده، به جايي نرسيده است. اين مريم ديگر آن مريم پرتوان، شاد و پرانرژي سالهاي گذشته نيست. او شبي را بدون اشك سر به بالين نمي‌گذارد، ضمن اينكه او با آگاهي از سه همسره بودن شوهرش، اين وصلت را پذيرفته است.
اين خبرها دل همه ما را به درد آورد، مريم كه فريادرس همه ما بود، مريم كه روزگاري قهرمان مدرسه بود و چون ستاره‌اي مي‌درخشيد، اينك با بدني خورد شده و تني كبود و سياه و دردآلود در گوشه يك خانه قديمي، زير شكنجه‌ها به عاقبت زندگيش مي‌انديشد.
زهره بازگشت. دست خالي و افسرده بازگشت، همه در خود فرو رفتيم كه براستي براي اين فرشته پر و بال شكسته چه كنيم، تا 6‌ ماه قبل، وقتي در آن گفتگوي تلفني صداي ناله‌هاي مريم، دلمان را بشدت درد آورد، وقتي از زبان خودش شنيديم كه:
كمكم كنيد، قبل از آنكه يكشب زير لگدهاي اين ظالم، آخرين نفس‌ها را بكشم. همه تكان خورديم، همه به فكر چاره  افتاديم، اين بار تصميم گرفتيم همه با هم به ايران برويم تا مريم را تحت هر شرايطي نجات دهيم.
روزي كه مريم را بعد از سالها ديديم، زانو زديم. حتي اشكهايمان هم بند آمده بود، از همان فردا دست بكار شديم، به سراغ دوستان و فاميل با نفوذ خود رفتيم، يك وكيل با تجربه و پرقدرت استخدام كرديم، از نفوذ دوستان براي سفارش به مقامات مختلف بهره گرفتيم، همان شيوه اي كه اينروزها در ايران كارساز است، سركيسه ها را شُل كرديم، هرجا پا گذاشتيم، دست و دلبازي كرديم وسوقات برديم.
وكيل‌مان بجراCت جسور و قدرتمند بود، مريم را به پزشكي قانوني برد، شخصا به دادستاني مراجعه نمود، از ياران خود در دستگاههاي قضايي ياري گرفت و كرديت كارت‌هاي ما، همچنان خالي مي‌شد، ولي دريچه‌هاي اميد همچنان يكي بعد از ديگري باز مي‌شد. تا آنجا كه مريم را از خانه بيرون كشيديم و شوهر سنگدل و حيوان صفت مريم، سرانجام يكروز روانه زندان شد. گرچه با كمك ياران خود خيلي زود آزاد شد، ولي دادگاه حكم طلاق را صادر كرد.
دوستان دردساز شوهر مريم، همه ما را تهديد كردند، ولي ما تا پاي جان ايستاده بوديم.
يكروز سرد و باراني، بي سروصدا، همه سوار هواپيما شديم و بسوي تركيه پرواز كرديم و آن لحظه كه در فرودگاه استانبول از هواپيما پياده شديم، صداي خنده و شادي مان، همگان را در فرودگاه متوجه كرده بود.
سوم ژانويه مريم وارد لوس‌آنجلس شد، برايش پارتي بزرگي گرفتيم، گرچه هنوز شبها با ديدن كابوس از خواب مي‌پرد، همه تنش مي‌لرزد، ولي ما هر لحظه آغوش‌مان برويش باز است. پرنده زخمي و پر وبال شكسته ديروز، امروز شوق پرواز دارد.