پروين از لوسآنجلس تلفن كرده بود
ديشب دختري را كه از ميان توفان، به ساحل نجات آورده بوديم، به خانه بخت فرستاديم، درحاليكه همه خانواده سيل اشكمان سرازير بود.
درست 16 سال پيش بود. من چون هميشه به يك مغازه ايراني مراجعه كردم تا مجله محبوبم جوانان را بخرم. فروشنده مهرباني كه هميشه حرفي براي گفتن داشت، سرش توي مجله بود. سلام مرا نشنيد، وقتي سر بالا كرد برق اشك را در چشمانش ديدم. نگران پرسيدم طوري شده؟ با صداي بغض كردهاي گفت نه، دلم براي اين دخترك آتش گرفت. بعد عكس دختركي را در صفحه حوادث جوانان نشانم داد كه صورت كوچولويش باندپيچي و بروي تخت بيمارستان خوابيده بود.
تيتر خبر را خواندم، نا مادري، او را شكنجه داده بود، قصه دردآوري بود، مجله را به خانه آوردم، همه قصه اندوهبار دخترك را خواندم: يك نامادري سنگدل، وقتي اولين بچهاش بدنيا ميآيد، از حضور اين فرشته بيپناه در خانه خسته ميشود. هر روز به بهانهاي او را آزار ميدهد، هر روز از شيطنتهاي دروغين او با پدرش ميگويد و او را هم بجان دخترش مياندازد. فرياد دخترك 7ساله را هيچكس نميشنود، تا يكروز معلم مدرسه متوجه ميشود كه دخترك از شدت درد و ضعف بروي زمين كلاس افتاده است. او را به بيمارستان ميرسانند، دخترك تا 24ساعت بيهوش بوده و وقتي هم بهوش ميآيد، از ترس نميگويد چه برسرش آمده تا پرستاران به او اطمينان ميدهند كه ديگر بلايي سرش نخواهد آمد.
من آن شب و همه شبهاي بعد را با اشك خوابيدم، شايد هم نخوابيدم، با شوهرم حرف زدم، او نيز متأثر شد، با دو دخترم حرف زدم، آنها نيز اشكشان سرازير شد. دختر بزرگم از طريق دفتر جوانان و نماينده مجله در تهران، شماره بيمارستان را پيدا كرد و به آنجا زنگ زد. گفتند پدر و نامادري، با دادن تعهد، دخترك را به خانه بردهاند.
اين خبر همه ما را نگران ساخت، دخترهايم كه در اينجا بزرگ شدهاند، اصرار داشتند با پليس ايران حرف بزنند، ولي من به آنها گفتم، قوانين جاري در ايران ضمن اينكه ظاهراً از چنين بچههايي حمايت ميكند، ولي مجازات خاصي براي اين پدر ومادرها، خصوصاً وقتي تعهد ميسپارند، تعيين نميكند، بنابراين تا حادثه جدي يا شايد هولناكي روي ندهد، اينگونه پدر و مادرها، همچنان از تله قانون ميگريزند.
بي تابي و اندوه من، خانواده را بر آن داشت تا چارهاي بيانديشند كه عاقبت آن، تشويق من به سفر به ايران و احتمالاً پذيرش اين كودك بعنوان فرزند بود. من بلافاصله بار سفر بستم، از شركت خود مرخصي گرفتم و راهي شدم.
وقتي به سراغ فاميل و آشنايان رفتم، بيشترشان ميگفتند چنين حوادثي در ايران رواج دارد. اگر بخواهي اين گونه بچهها را نجات بدهي، حداقل هزار بچه را بايد با خود ببري! دلم گرفت، از اين بي تفاوتي، از اين همه ظلمي كه به اين پرندگان كوچك ميشود و فريادشان را هيچكس نميشنود، ولي دست نكشيدم، به آن بيمارستان رفتم، هيچكس حاضر نبود آدرس و تلفن آن خانواده را در اختيارم بگذارد. مرا به كميته محل حواله ميدادند! من به كميته رفتم، نو جواني حدود 20 ساله، وقتي فهميد از آمريكا براي چنين منظوري آمدهام حيرت كرد، ولي قول همكاري داد. گفت من هر كاري از دستم بر آيد ميكنم، به شرط اينكه اسمي از من نبري! من پذيرفتم و بعد از 24ساعت آدرس پدر و مادر آن كودك را بمن داد.
برادرم در ايران توصيه ميكرد كه تنها نروم، چون احتمال دارد برايم دردسري پيش بيا~يد، ولي من خودم را به خدايم سپردم، تنها به آن محله رفتم. يك محله شلوغ با مردمي تقريباً فقير، تا حدي عصباني و پرخاشگر و نسبت به زنها بي اعتنا!
در آن خانه را زدم كه در حقيقت خانهاي با 8 اتاق مستقل بود. آن نامادري را پيدا كردم، حرفي از مجله و خبر و بيمارستان زدم. گفتم من دورادور شنيدهام كه شما حاضريد دختر 7سالهتان را به خانوادهاي بسپاريد! سرتاپايم رانگاه كرد و گفت: چه كسي اين حرف را زده؟ گفتم نميدانم، من فقط شنيدم، بهرحال من مسافري از آمريكا هستم، دلم يك بچه ميخواهد، بهتر كه دختر باشد و بهتر كه شش-هفت ساله باشد. گفت: شرايطتان چيست؟ گفتم حاضرم همه مسئوليت سرپرستياش را بپذيرم و او را با خود به آمريكا ببرم. با صداي خشني گفت: پرسيدم شرايطتان چيست؟ احساس كردم درباره مبلغ پيشنهادي حرف ميزند، گفتم تا دو سه هزار دلار هم ميپردازم. گفت الان با خودتان داريد؟ گفتم فردا ميآورم، گفت كسي هم خبر دارد؟ گفتم دقيقاً نه، فقط برادر و دو خواهرم ميدانند. گفت بهتر است فردا با پول بيائيد و با شوهرم حرف بزنيد.
من بدون اينكه كسي را در جريان بگذارم، با دو هزار دلار نقد به سراغ شان رفتم. خوشبختانه همزمان با بازگشت دخترك از مدرسه بود. ديدن چهره غمگين و پريدهرنگ دخترك تكانم داد. پدرش دست به كمر جلوي در ايستاده بود. كمي جا خوردم، بدون مقدمه گفت: 5 هزار دلار ميگيرم، ولي بقيهاش با خودتان. من براي واگذاري به هيچ ادارهاي نميآيم، اگر هم پايم به آنجا بكشد، همه چيز را حاشا ميكنم! گفتم ولي بدون اجازه و امضاي شما كه چنين مسئلهاي امكان ندارد؟ گفت: اصلاً فراموش كنيد، خانم رفتار شما مثل جاسوسهاست! من به زن اعتمادي ندارم، خصوصا زني كه سالها در آمريكا زندگي كرده باشد! حيرتزده پرسيدم چه فرقي ميكند؟ من با دل و جان براي قبول سرپرستي دخترتان آمدهام. خودم هم دنبال كارهاي قانونياش ميروم. دوباره گفت: اگر گير قانوني پيداكرد من حاشا ميكنم! گفتم اشكالي ندارد.
ده روز تقريباً بيشتر ادارات مربوط به اين امور را زير پا گذاشتم، كلي هم رشوه در دست اين و آن گذاشتم، تا يك انسان خوب كه نيت پاك مرا درك كرده بود، بسياري از درها را برويم گشود و حتي خود را به خطر انداخت، مهم اينكه اهل هيچ رشوهاي هم نبود، تا عاقبت ما را به يك دفتر مخصوصي دعوت كردند. در اينجا باتفاق پدر دخترك مداركي ر امضا كرديم. بدنبال آن قرار شد بيك مرجع قضايي هم مراجعه كنيم و ظاهراً نشان ميداديم كه پاي پولي هم در ميان نيست و آن خانواده بدليل فقر امكان سرپرستي دخترك را ندارند. خوشبختانه يك مقام قضايي وقتي حرفهاي صميمانه و بيرياي مرا شنيد، عليرغم بدبيني شديدي كه نسبت به من به عنوان يك زن ساكن لوسآنجلس داشت، امكان اين نقل و انتقال را فراهم ساخت و توضيح داد كه مراحل قانوني چنين اقدامي حداقل 3ماه طول ميكشد، ولي او مسير ما را آسان كرد.
روزي كه من دخترك را با پرداخت 5هزار دلاري كه شوهرم حواله كرده بود، تحويل گرفته و به خانه برادرم بردم، از هيجان و شوق ميلرزيدم. دخترك مثل پرنده زخمي در آغوش من و زن برادرم پنهان ميشد، با هر صدايي از جا ميپريد، با هر فريادي ميلرزيد و پشت مبل و در كنار ديوار پنهان ميشد، با ترس غذا ميخورد، با دلهره ميخوابيد و با اشك بيدار ميشد.
مراحل تهيه گذرنامه موقت و مدارك ديگر بايد دو هفته طي ميشد، من هم فرصت ديدار دوستان و فاميل را يافتم، تا يكروز غروب كه به خانه برادرم رفتم، پدر دخترك را ديدم كه جلوي در ايستاده. پرسيدم چه شده؟ گفت: دلم براي دخترم تنگ شده، راستش هرچه ميكوشم نميتوانم دلم را راضي كنم او را به شما بسپارم. دلم در يك لحظه فرو ريخت، باورم نميشد در آخرين لحظات با چنين بنبستي روبرو شوم. دهان باز كردم تا پول بيشتري پيشنهاد بدهم، ولي انگار برادرم فهميد و مرا به سكوت واداشت و گفت آقاي محترم، اشكالي ندارد، شما پول خواهرم را برگردانيد، ما هم با شما به دادگستري ميآئيم و قانوناً او را به شما ميسپاريم. پدر دخترك سري تكان داد و گفت: پولتان را خرج كردم ولي بعداً قسطي به شما بر ميگردانم! برادرم فرياد زد: من با شما شوخي ندارم. پدر دخترك گفت 5 هزار دلار ديگر بپردازيد و شر قضيه را كم كنيد! برادرم بلافاصله با تلفن به كلانتري محل زنگ زد و آن آقا در يك لحظه در پس كوچه گم شد.
من كه نفسم بند آمده بود و بياختيار صورتم خيس از اشك بود، نفسي براحت كشيدم. از فردا با همه وجود دويدم تا عاقبت در يك صبح آفتابي، با مسافر توفان زدهام، سوار بر هواپيما شده و بسوي لندن و سپس لوسا~نجلس پرواز كرديم و من وقتي هواپيما بروي ابرها رفت، مسافر كوچولويم را به آغوش گرفتم و گفتم خيالت راحت باشد، از همه خطرها گذر كرديم.
مسافر توفان زده آنروزها، در طي 16 سال، در آغوش ما، چون عضو عزيز خانواده با دخترهايم قد كشيد، صورت رنگ پريدهاش صورتي شد، چشمانش برق زد، به مدرسه و كالج رفت تا يكروز صورت معصوم و مهربانش گل انداخت، عاشق شد، عاشق مردي كه صميمانه دوستش داشت.
ديشب شب عروسياش بود. همه خانواده، هم براي آغاز زندگي تازهاش خوشحال بوديم و هم از اينكه اتاق هميشه تميزش خالي ميماند غمگين. من آخرين لحظه به چشمانش نگاه كردم، ديگر هيچ نشانهاي از آن ترس قديمي و اندوه دور، دلواپسي و دلهره نبود. چشمانش از خوشبختي و آرامش برق ميزد.