بعد از 18 سال دوري، بديدار خانواده و دوستان در ايران رفتم، درست از لحظه ورود، همه اعضاي خانواده دستها را بالا زده بودند تا براي من همسري انتخاب كنند و خودبخود هر روز من با چند دختر جوان خوش قد و بالا كه درون خانه ما، حجابها را كنار گذاشته و با لباسهاي تنگ و چسبان بالا و پائين ميرفتند، روبرو بودم.
من كه سالها عادت كرده بودم همراه خود را حتي براي مدتي كوتاه خوب شناسايي كنم، وحداقل يكي دو هفته باهم بيرون برويم، با توجه به محدوديتهاي درون، درمانده بودم كه چكنم؟
يادم هست يكي از روزها، دوستي قديمي از همسايه درمانده برگشته خود سخن گفت. اينكه پدر خانواده بدليل يك تصادف خونين و كشته شدن يك مادر ميانسال، يا بايد سالها در زندان بماند و يا بايد ديه (خسارت مادي) آن خانواده را بپردازد. من به اتفاق دوستم، به بهانه دلجويي به سراغ آن خانواده رفتم. حدود دو ساعتي حرف زديم و در آن مدت من مات دختر خانواده شده بودم كه هم قد و بالا و هم صورت بسيار دلپذير و معصومي داشت. ديدن اشكهاي بي پايان خانواده، مرا چنان تحت تأثير قرار داد كه با خود گفتم بايد كاري بكنم، چون تنها نانآور خانواده، همان پدر در بند بود. آن دختر از تحصيل وامانده و پسر 15 ساله خانواده، از بعدازظهر تا نيمه شب در يك ساختمان كارگري ميكرد.
ميزان ديه يا خسارت را بررسي كردم، تقريباً همان مبلغ را من براي خرج كردن و هديه و سوقات خريدن با خود داشتم. يكروز كه با مينا دختر خانواده حرف ميزدم، به او گفتم اگر با كمك من پدرتان آزاد شود، چه خواهيد كرد؟ از جا پريد و گفت تا عمر دارم كنيز شما ميشوم، پرستار شما ميشوم تا پاي جان بپاي شما ميمانم! مينا در يك لحظه متوجه حرفهايش شده، كمي خجالت كشيد و بدرون اتاق ديگري رفت، ولي من تصميم خود را گرفتم. فردا بدون اطلاع خانواده با همان دوست قديمي، به سراغ آن پدر در بند رفتيم و بعد با خانواده حرف زديم و در طي 4 روز، با سرعتي باورنكردني، او را از زندان رها كردم و ساعت 6 بعدازظهر، زنگ در خانهاش را به صدا در آورديم. مينا ومادرش با ديدن پدر خانواده تقريباً دچار شوك شده و بروي زمين غلتيدند و بقيه اعضاي خانواده جيغ زنان پدر را به آغوش گرفتند و بدرون بردند.
مينا نيم ساعت بعد كنار من نشسته بود، پاي مرا بغل كرده و اشك ميريخت و با سپاسگزاري ميگفت بگوئيد من چكنم؟
من از اهل خانه خواستم، راز مرا در دل نگهدارند، حتي با خانواده من سخني نگويند و سه روز بعد، من و مادر و خواهرم به خواستگاري مينا رفتيم. جلسهاي كه در نيم ساعت با توافق كامل پايان يافت. ولي من در آخرين لحظهها در چشمان مينا، غمي را خواندم كه معنايش را نفهميدم.
از آن روز تا آن شب كه من و مينا بعنوان زن وشوهر سوار هواپيما ميشديم، اشكهاي مينا هيچگاه بند نيا~مد،گرچه براي من و اطرافيان، اين اشكها به آرزوي پدر پيوند ميخورد، ولي با اينحال من رازي را در چشمان مينا ميخواندم كه در هالهاي از تاريكي و ابهام بود. با مينا به كانادا آمدم، زندگي تازهاي را شروع كردم. مينا يكپارچه مظهر فداكاري، عشق و مهر بود. براي شادي من همه كار ميكرد. من كه سالها حسرت غذاهاي خانگي در دلم بود، با انواع غذاهايي كه مينا ميپخت، حتي يكبار هوس غذاي رستوران نميكردم. كمكم رفت و آمدها شروع شد، دوستان قديمي و همكارانم با خانوادههايشان، مهمان ما شدند و همگي از دستپخت و پذيرايي صميمانه و روي خوش مينا ميگفتند و من گاه از خودم ميپرسيدم واقعاً من به چنين خوشبختي بزرگي دست يافتهام؟ آيا چنين فرشتهاي نصيب من شده است؟ هرچه من درخانه آرزو ميكردم، مينا پيشاپيش آماده ميساخت. او حتي با پولهايي كه بابت خريد مايحتاج خانه ميدادم، حساب پساندازي تدارك ديده بود و با همان پسانداز، ضرورياتي را كه من در انديشهام بود، تهيه ميكرد، براي تولد من و دوستانم هديه ميخريد و خلاصه كاري ميكرد كه آرزو ميكردم كاش ده سال زودتر با چنين فرشتهاي همراه ميشدم.
من كم كم به فكر پدر شدن افتادم، ولي در انتظار بودم تا مادرم از ايران بيا~يد و در شرايطي كه مينا تازه كار مناسبي يافته بود، در صورت تولد مسافر تازهمان، پرستار دلسوز هميشگياش باشد.
در همان روزها بود كه خواهر بزرگم از استراليا بديدارمان آمد. خواهرم نيز مينا را فرشتهاي ميدانست و به نكتهاي اشاره داشت كه دوباره مرا به فكر واميداشت، اينكه هر بار مينا به تماشاي يك فيلم عاشقانه مينشيند، همه وجودش اشك ميشود، كم مانده كه هق هقاش فضا را پر كند. خواهرم ميگفت او عاشقانه تو را دوست دارد، گاه در طي روز، بر تصاوير تو بوسه ميزند و مرتب دعا ميكند. من كمي گيج شده بودم، چون مينا عميقاً عشق خود را نشان ميداد، وفاداري، نجابت و دلسوزيهاي او مرا شگفت زده كرده بود، ولي براستي آن غم كهنه وآن راز پنهان، آن اشكهاي بي پايان از كجا ميآمد؟
حدود يكسال ونيم پيش يكبار كه در خواب بودم، صداي مينا را از اتاق ديگري شنيدم كه بر سر كسي فرياد ميزد كه ترا بخدا زنگ نزن، بگذار من زندگي آرام خودم را بگذرانم، بگذار من بار سنگيني را كه بردوش دارم همچنان تحمل كنم! وقتي به بستر بازگشت پرسيدم: كسي مزاحم شده بود؟ گفت از ايران بود، دوستانم زنگ ميزنند، كمك ميخواهند، ولي من كه كاري از دستم بر نميآيد. گفتم اگر از من برآيد، مرا خبر كن.
6 ماه بعد يكروز كه بدنبال يك پيراهن گرم ميگشتم، ناگهان درون كمد مينا به پاكتي برخوردم، آنرا بيرون آوردم، نامه اي به آدرس خانه بود، نامهاي براي مينا كه از ايران پست شده بود. با كنجكاوي آنرا برداشتم و بدرون حمام رفتم و آنرا گشودم و خواندم. نامهاي تقريباً عاشقانه بود، از مردي كه نوشته بود: “تو بروي عشق بزرگمان خط كشيدي، تو يك رابطه عاشقانه 4 ساله را نديده گرفتي، تو همه آن پيمانها و قسمها را فراموش كردي، تو پيغام دادهاي كه همه عمر خود را به پيام بدهكاري، تو گفتهاي كه اين مرد با آن فداكاري بزرگش، با نجات پدرت، تورا براي همه عمر مديون ساخته و عليرغم عشق بزرگمان، همه عمر به او وفادار ميماني، ميكوشي تا عاشقاش بشوي تا با عشق و مهر و وفاداري پاسخ آن همه انسانيت و فداكاري او را بدهي. اين آخرين نامه است، اگر براستي جوابم را ندهي، اگر تصميم درستي نگيري، خودم را در مواد مخدر و بيخبري غرق ميكنم، خودم را بمرور ميكشم”!
نامه تكانم داد، پس آن غم كهنه، پس آن راز پنهان، آن اشكهاي پايان ناپذير، به يك عشق 4ساله ختم ميشد؟ از خودم بدم آمد، از اينكه بخاطر فداكاري بزرگم، مينا را خريده بودم، او را به اسارت آورده بودم، از خودم پرسيدم اگر همه عمر نيز مينا بمن وفادار بماند، بمرور بمن عادت كند، همچنان پر از مهر و عشق باشد، من وجدان آسودهاي خواهم داشت؟
من كه بارها در همين مجله جوانان، قصه دختران و زناني را خوانده بودم كه با طرح نقشه، با مردي وصلت كرده و به آمريكا و كانادا و اروپا رفته، اقامت گرفته و بعد هم به نامزد سابق و يا عاشق خود پيوسته بودند، حالا از خود ميپرسيدم با زن وفادار، با گذشت و انساني والا چون مينا چه بايد كرد؟
آنقدر صبر كردم تا مينا گرين كارتاش را گرفت و تحصيلات كالج خود را تمام كرد. بعد يكروز او را روبروي خود نشاندم، بيش از 4 ساعت با او حرف زدم. به او گفتم همه اسرار دلش را ميدانم، به او گفتم فداكاري و وفاداري، نجابت، پاكي و صداقت و عشق او را ميستايم، ولي نميتوانم به اين راه ادامه بدهم! مينا گريه كرد، فرياد زد، مشت بر در و ديوار كوبيد و گفت: بخدا من بروي همه آن گذشته وآن عشق خط كشيدهام، هميشه بتو وفادار ميمانم، من اورا به آغوش گرفتم و گفتم همه اينها را ميدانم، ولي ترجيح ميدهم او را به عشق بزرگ زندگيش بازگردانم.
مينا را بدون سر وصدا طلاق دادم، برايش آپارتمان كوچكي خريدم، پسانداز ي كافي برايش تهيه ديدم و او را در مسير تازهاش آزاد گذاشتم. مينا تا لحظه وداع دستهاي مرا گرفته بود، ميبوسيد و سپاس ميگفت. من نيز به او قول دادم هنوز در تنگناها يارياش خواهم داد.
ميدانم كه مينا براي ويزاي مرد آيندهاش اقدام كرد، من ديگر از زندگي و مسيرش دور شدم تا با وجداني آسوده به آرزوهايش برسد.