ليلي از سن ديه گو:
من و مجيد دو روز مانده به كريسمس سال 1998 با هم آشنا شديم. هر دو براي خريد درخت كريسمس رفته بوديم، هر دو در آخرين فرصتها، بدنبال يك درخت كوچك تر و تميز ميگشتيم و هر دو نيز نااميد به درختهاي بلند و شاخههاي شكستهاي كه روي زمين غلتيده بودند، نگاه ميكرديم. هر دو در يك لحظه نگاهمان در هم گره خورد، هر دو خنديديم و هر دو بياختيار بسوي هم آمديم و سر صحبت را باز كرديم.
من پيشنهاد دادم به فروشگاه سر خيابان مان سر بزنيم و او مرا به يك پارك كوچك هدايت نمود و ساعت 9 شب هر دو با دو درخت كوچولو راهي خانه شديم و با خود يك خاطره جالب و شماره تلفن يكديگر را هم به خانه برديم.
من و مجيد هر دو تنها و مجرد بوديم، هر دو اهل كتاب، موسيقي و سينما، هر دو كاري با درآمد متوسط داشتيم و هر دو طالب يك دوستي پاك و يك رابطه سالم بوديم.
ابتدا قرار آخر هفته را گذاشتيم، ولي بعد از چند هفته، اين ديدارها تقريباً همه روزه شد، ديدارهايي كه به يك عشق انجاميد. من از همان آغاز با پدر و مادرم در ايران حرف زدم، حتي ترتيب گفتگوي تلفني آنها را با مجيد دادم، ولي مجيد بدليلي هنوز نميخواست با خانوادهاش حرف بزند، تا بعد از 8 ماه هر دو احساس كرديم براستي زندگي بدون هم معنايي ندارد. او بود كه پيشنهاد ازدواج داد ولي گفت امكان دارد با خانواده بويژه مادرش تا حدي درگير شود، چون آنها برايش كانديداي ديگر داشتند. آن شب كه من و مجيد ازدواج كرديم حضور 12 دوست و همكار صميميمان، دلگرمي بزرگ مان بود. من همان شب با پدر ومادر و خواهرانم حرف زدم، ولي احساس كردم با وجود تلاش مجيد، امكان صحبت او با خانوادهاش پيش نيامد، حتي يكبار فهميدم كه تلفن را برويش قطع كردهاند.
اين وصلت عاشقانه و پر از تفاهم، بمن و شوهرم انرژي زيادي بخشيد، بطوري كه هر دو بيشتر وقت روزانه مان را بكار و كسب و درآمد بيشتر سپرديم، در حاليكه من از سوي خانواده تشويق ميشدم، مجيد همچنان مورد سرزنش بود. من از محتواي حرفهاي تلفنياش ميفهميدم و نميخواستم دخالتي هم بكنم چون دلم ميخواست او مرا به ياري بطلبد و من بعد وارد معركه فاميلي بشوم.
خانواده من كه واقعاً مهربان و منطقي بودند، براي ديدار با خانواده مجيد به اصفهان رفتند، ولي سكوتشان خبر داد كه با استقبال خوبي روبرو نشدهاند و مادرم گفت همين كه شما خوشبخت باشيد براي ما كافي است.
بعد از اينكه من حامله شدم، مجيد گفت مادرش قصد سفر به آمريكا را دارد. بهمين جهت برايش دعوتنامه فرستاد كه متأسفانه موفق شد. من در اين فاصله پسري بدنيا آوردم كه همه اميد من به زندگي شد، گرچه مجيد هم همه شوق و ذوقاش در اين موجود تازه خلاصه شده بود، ولي من نميدانم چرا دلم شور ميزد، اينكه مبادا واقعهاي، آدمي و خلاصه مسئلهاي مرا از شوهر و بچهام دور كند. وقتي دخترم را حامله بودم، مادر مجيد از راه رسيد. خوشبختانه پسرم 5 ساله بود، من و مجيد كار پردرآمد و خوبي داشتيم، زندگيمان آبرومند و مرفه بود. براي مادر مجيد اتاق شيك و مرتبي آماده كرديم، من با خود عهد كرده بودم حتي در برابر سردي احتمالي مادر مجيد، صبور و مهربان باشم.
برخلاف انتظارم، مادر مجيد مهربان و خوش برخورد بود، كلي هم سوقات آورده بود، ولي من هنوز دلم شور ميزد، خصوصاً كه مادرشوهرم، بمرور پاي فاميل و آشنايان دور را به خانه ما باز كرد. در ميان دوستانشان جمعي دختران جوان هم بودند كه در برابر شوهرم طنازي ميكردند! ولي من ناچار به سكوت و تحمل بودم. البته خيلي زود فهميدم اين مادر مجيد است كه ميكوشد اين دخترها و زنها را به مجيد نزديك كرده و توجه او را جلب كند. در ميان آنها يك زن جوان بنام شيلا بود كه بعدها فهميدم اولين عشق مجيد در نوجواني بوده و حتي آنها تا پاي نامزدي هم پيش ميروند كه پدر و مادر شيلا او را به يك پزشك ثروتمند شوهر ميدهند و شيلا بعد از 12 سال زندگي مشترك از شوهرش جدا شده و در خانه مجللي زندگي تازهاي دارد و البته در پي جلب توجه اولين عشق زندگي خود!
من دوران بارداري را ميگذراندم و خودبخود امكان بيرون رفتن با مجيد را نداشتم. در عوض مادرش هر شب او را با آشنايان از جمله شيلا و برادر و يا خواهرش روانه رستوران، سينما، كنسرت و غيره ميكرد و من كم كم احساس ميكردم از مجيد دور ميشوم.
وقتي دخترم بدنيا آمد، من دست بكار شده و همه آن دوستان و آشنايان مؤنث را از خانه خود راندم. مادر مجيد عصباني شد. در چشمانش برق انتقام را ديدم، بعد هم به بهانه بيماري دخترش، مجيد را با خود به سياتل برد و من احساس كردم كمي دير دست بكار شدهام، چون مجيد تحت تأثير آن شرايط و آن همه محبت و توجه، از من دور شده است.
بعد از 20 روز، وقتي مجيد و مادرش بازگشتند، من سايه جدايي را در چهره مجيد ديدم. او آمده بود كه زمزمه طلاق را سر بدهد، ولي درست 5 روز بعد مجيد و مادرش و شيلا در يك حادثه رانندگي بشدت مجروح شده و هر سه را بحال اغما به بيمارستان بردند.
من كه با توجه به شغل و تحصيلات خود، در آن بيمارستان آشناياني داشتم، بدون توجه به نقشه هاي ويرانگر مادر مجيد و شيلا، همه نيرويم را براي نجات آنها بكار گرفتم كه البته بعد از سه هفته فاميل شيلا او را به بيمارستان ديگري انتقال دادند و من شب و روزم را براي مراقبت از مجيد و مادرش كه حالا حتي يك ياور همراه يا فاميل سراغ شان را نميگرفت گذاشتم و حتي از پساندازم براي تهيه گرانترين داروها و آوردن برجسته ترين متخصصين بكار گرفتم، به اين اميد كه آنها دوباره به زندگي باز گردند. در ضمن ترتيبي دادم كه مادر مجيد با توجه به سن و سالاش، از امكانات درمان دولتي بهره بگيرد.
آندو بعد از معالجات اوليه، به خانه انتقال يافتند. مادر مجيد همچنان مات، روي صندلي افتاده بود، ولي مجيد كم كم جان گرفت و با پيگيري معالجات و فيزيوتراپي، بمرور بر پاي ايستاد. درواقع بخود آمد و اولين عكسالعمل اش اين بود كه مادرش را كه ميخواست پنهاني زندگي ما را از هم بپاشد، با همان وضع به ايران باز گردانم. من در برابرش ايستادم. مجيد كه از لحاظ رواني، آشفته و سرگشته بود، با من ميجنگيد و كار به جايي رسيد كه بحال قهر نزد خواهرش در سياتل رفت.
من كه مادرمجيد را عليرغم آن رويدادهاي كينه توزانه، مادر خود ميديدم، دلسوزانه و مسئولانه از او مراقبت نمودم و با نيروي عشق دختر و پسرم او را بمرور به زندگي بازگرداندم و در روز مادر، بعد از يكسال و اندي، براي اولين بار مادر مجيد بروي پاهاي خود راه رفت، ضمن اينكه هنوز شرايط رواني ثابتي نداشت او را با خود به پارك و رستوران وخريد بردم و ديدم كه چگونه نشانه هاي زندگي در چشمانش برق ميزد و چگونه دلش براي نوه هايش تنگ شده و بي تاب با من تا جلوي مدرسه و كودكستان شان ميآيد و آغوش برويشان ميگشايد.
دو هفته پيش من با برنامهريزي حساب شدهاي، مجيد را كه كمكم سلامت جسمي و روحي خود را بدست آورده بود و آمادگي كار و زندگي تازه را داشت به خانه باز گرداندم و بچه ها را بعد از ماهها در آغوش او رها كردم.
سه روز قبل، روز تولد من بود. آنروز غروب خسته از سر كار بازگشتم، البته خيالم از بابت بچهها راحت بود، چون مجيد و مادرش مهربانانه پرستارشان بودند. وقتي وارد خانه شدم ناگهان با بيش از 40 چهره آشنا روبرو شدم و بر ديوار بلند هال، يك تابلوي بزرگ از گلهاي صورتي دلخواه من بود كه مجيد و مادرش با غنچه ها و گلبرگهايش نوشته بودند: تو فرشته زميني، با آن همه عشق، محبت و فداكاري و گذشت، ما را براي همه عمر شرمنده ساختي و حالا در برابر همه اين دوستان وآشنايان ما را ببخش، ما راكه سفير ويراني بوديم و تو با آن قلب مهربانت، حتي جنس تيره و سياه ما را روشن و سپيد كردي.
درميان جمع، دستهاي چروكيده و لرزان مادر مجيد را بوسيدم و سرم را بر شانه مردي گذاشتم كه از تونل كدورتها، كينهورزيها، فريب ها گذشته و به دشت سبز پاكدليها و صداقت ها رسيده است.