Yaddasht01

 

وقتي از مرز آمريكا گذشتم و  پا بدرون اين سرزمين گذاشتم، ‌نفسي براحت كشيدم، دخترم را به آغوش فشردم و چند لحظه‌اي در همان حال ماندم، درحاليكه رهگذران با تعجب نگاهم ميكردند و نميدانستند در درون من چه مي‌گذرد؟

قبل از آنكه به قصه زندگي خود بپردازم، با شما به خانه يك دوست در تهران ميروم، به خانه دوستي كه بدلايلي قصد خروج فوري از ايران را داشت. به سراغ همسر سابق  او رفته بوديم. دوستم اصرار داشت يكي از دو دخترش را با خود همراه كند، ولي همسرش راضي نمي‌شد. دوستم گفت خانه‌ام در شمال را به تو مي‌بخشم، برايت پولي در بانك مي‌گذارم و عجيب اينكه همچنان همسر سابقش مقاومت ميكرد. عاقبت  دوستم گفت من اگر از اين سرزمين بروم، شايد نتوانم ديگر براي هزينه  زندگي بچه‌ها پولي بپردازم، حداقل تو بار مسئوليت  يكي از آنها را عهده‌دار بشو! ولي آنروز تا لحظه خداحافظي تحت هيچ شرايطي، آن مادر حاضر به واگذاري دخترش به پدرش نشد و براين تكيه داشت كه ايندو  دختر، دو  پرنده  كوچك  هستند كه هنوز حتي پرواز را  نيا~موخته اند و نياز به مادر دارند و من  اين قصه را از آن جهت برايتان گفتم تا به عمق  قصه من بيشتر پي ببريد.
يادم هست 7‌ سال پيش تازه دفتري در مادريد اسپانيا گشوده بودم. بانوي جواني را بدليل آشنايي و تسلط به زبان اسپانيش و فرانسه، بعنوان منشي استخدام كرده بودم، ماريا ظاهراً خانم مؤدب و مهربان و تحصيلكرده‌اي مي‌آمد.
ماريا سعي داشت همه آنچه را من طلب مي‌كنم، برايم فراهم سازد. كارمند پر كار و دوست دلسوزي بود، همين‌ها سبب شد تا بمرور علائقي  ميان ما بوجود آيد. با اينكه بخاطر يك ازدواج ناكام  قصد نداشتم  تن به يك رابطه جدي  و ازدواج بدهم، ولي ماريا آنقدر با من مهرباني كرد كه احساس كردم همان اندازه كه او دوستم دارد من هم به او علاقمند شده ام.
از همان آغاز به او گفتم دو فرزند بالغ دارم، هر دو درحال تحصيل در كالج و دانشگاه هستند و قصد ازدواج ندارم. عجيب اينكه او هم مي‌گفت تجربه تلخي از گذشته دارد و ميلي  به وصلت جدي ندارد. مدتي گذشت، من براي انجام كاري به آمريكاي لاتين رفتم، در بازگشت ماريا را حامله ديدم! گفت بدلايل جسمي  امكان كورتاژ نداشته است. با اينكه  با هم  قرار گذاشته بوديم او بهر وسيله‌اي جلوي بارداري خود را بگيرد، بهرحال اين اتفاق افتاده بود. با خود گفتم صبر مي‌كنم تا اين دوران را طي كند، بيشتر او را مي‌شناسم، شايد او خصوصياتي داشته باشد كه مرا به وصلت تازه اي بكشاند.
دخترم بدنيا آمد، دختري با چشمان عسلي و چهره‌اي روشن و خنده‌اي زيبا كه به زندگي من رنگي تازه زد. هر چه او  قد مي‌كشيد، من بيشتر به آينده‌اش فكر ميكردم، ولي متأسفانه ماريا آن زني نبود كه من زندگيم را بر پاي همراهي‌اش استوار كنم. همان زمان برايم كاري در كاستاريكا پيش آمد، آنها را در اسپانيا جا گذاشتم و ماهيانه مرتبي برايشان تعيين كردم و  رفتم. بعداز چند ماه احساس دلتنگي نسبت به دخترم سبب شد بديدارشان بروم، ولي اين بار ماريا و دخترم با من همراه شدند و كم كم آنها همسفر من بودند. ماريا اصرار به ازدواج داشت و من ترديد در اين وصلت، چون او از خود حركات و رفتاري نشان داد كه با اخلاق و منش من هما~هنگي نداشت.
ماريا يكبار  كه بر سر وصلت رسمي  جر و بحث كرد، كار به شكايت كشيد. او به پليس گفت من او را كتك زده‌ام! مرا دستگير و زنداني كردند تا من ثابت نمودم كه چنين ادعايي دروغ است. هيچ نشاني از كتك نبود و هم در تاريخ هايي كه  او در پرونده ذكر كرده بود، من در كاستاريكا  نبودم.
باز هم بخاطر دخترم او را بخشيدم، دلم نمي‌خواست  دخترم بدون مادر بزرگ  شود، گرچه  دخترم هيچ ميلي به زندگي در كنار ماريا نداشت. هر بار كه او را به تنهايي به سفر دو سه روزه‌اي  مي‌بردم، مثل پرنده‌ها  پرواز ميكرد، مي‌خواند و مي‌رقصيد و بمن مي‌آويخت و مي‌خواست  او را با خود همه جا ببرم.
بعد از چندي دوباره ماريا برايم پرونده تازه‌اي ساخت، باز هم  مرا روانه زندان كرد! اين بار هم بعد از ده روز با ياري يك وكيل، بيرون آمدم  و ثابت نمودم كه گناهي ندارم و اين قصه‌هاي دروغ مارياست كه آنها را مي‌پرداخت. احساس ميكردم دخترم از مادرش مي‌گريزد، ولي هنوز دلم نمي‌خواست  آن دو  را از هم جدا كنم. برايشان آپارتمان مستقل و شيكي تهيه كردم، همه هزينه‌هاي زندگي‌شان را هم پذيرفتم ودر عين حال زماني كه در خارج نبودم هر روز به دخترم سر ميزدم و با او و مادرش به گردش و خريد وشام ميرفتم، تا جاي گله و شكايتي نباشد.
آخرين بار كه به سفر رفته بودم، ماريا غيبش زد، دخترم را هم با خود برده بود، اين شيوه جديد او براي ترساندن و آزار من بود. دو هفته  جستجو كردم تا يكروز كه جلوي رستوران غمگين نشسته بودم، دخترم روبرويم ظاهر شد. صورتش از اشك خيس بود و تا يك ساعت تمام در آغوش من هق هق ميزد. آنروز  فهميدم  ماريا از مادر بودن سهمي نبرده است، چون دخترم  گفت يك هفته است اشك مي‌ريزد، تا مادرش او را بمن برساند.
باز هم  بخاطر عشقي كه به دخترم داشتم، ترتيبي دادم تا دو سه هفته‌اي  با آنها زندگي كنم، دوباره اخلاق و رفتار ماريا را بررسي بنمايم و بفهمم كه آيا امكان زندگي مشترك با او را دارم يا نه؟
متأسفانه نه تنها از اين آزمايش  تازه پشيمان شدم، بلكه باز هم با شكايت او به اتهام كتك زدن ، تهديد به مرگ و قصد دزديدن دخترم، دستگير و زنداني شدم. كاري ندارم كه چه كردم تا ثابت شد چنين نيست و حتي قاضي دادگاه فهميد كه ماريا زني رواني و حتي خطرناك  است و بمن توصيه كرد فكري براي دخترم بكنم و حداقل او را نجات بدهم.
بعد از آن جنجال و دردسر، با حضور يكي دو تن از دوستان، جلسه اي با ماريا گذاشتم و از او خواستم دخترم را بمن واگذارد  و در عوض  من برايش كاري بكنم. ماريا گفت  20‌ هزار دلار مي‌گيرد و پي كار خود ميرود! من با خوشحالي قرار و مدارها  را گذاشتم، ولي درست در زمان ورود به دادگاهي كه چنين اجازه‌اي را صادر ميكرد، ماريا حرفش را عوض  كرد و خواستار 40‌ هزار دلار شد! من وقت خواستم، پول را تهيه كردم و قرار ديدار گذاشتيم، ولي براي سومين  بار ماريا مبلغ را بالا برد و به 60‌ هزار دلار رساند!
بعد از دو هفته، عاقبت  ما به آن دفتر حقوقي  رفتيم، من در برابر مسئول دفتر حقوقي كه در ضمن دولتي هم بود و حضور دو دوست  قديمي كه با ماريا هم آشنايي كامل  داشتند، من 75‌ هزار دلار نقد و سند يك زمين را به او دادم و او همه مدارك را امضا كرد و بدون اينكه حتي دخترمان را بغل كند و ببوسد، هيجان‌زده و خوشحال، دفتر حقوقي را ترك گفت!
من با وجوديكه همان روز مي‌توانستم پرواز كنم و آن سرزمين را ترك كنم، بخاطر دخترم صبر كردم. با خود گفتم حداقل دو هفته مي‌مانم، تا عكس‌العمل‌هاي اين نقل و انتقال را ببينم، چون  نمي‌خواستم به دخترم آسيب روحي بزنم.
بعد از دو هفته كه خيالم راحت شد، با توجه به قوانين جاري، از ماريا خواستم  با من به سفارت  آمريكا بيايد تا مدارك را در حضور آنها امضا و تائيد نمايد. در لحظه امضا، يكي از كارمندان سفارت از ماريا پرسيد: تو چه نوع مادري هستي؟ تو دخترت را به پدرش فروخته‌اي؟! ماريا سر بالا كرد و گفت من تا امروز 5‌ فرزند ديگرم را هم فروخته‌ام! همين كه فرزندي  زيبا و سالم به آنها تحويل دادم كافي است!
دختركم با همه كودكي اين حرفها را مي‌شنيد و مي‌خنديد. شايد من معناي آن خنده و آن  نگاه  را بدرستي نشناختم، ولي در چشمان عسلي رنگش خواندم كه احساس آزادي كرد، چون در همان لحظه  مثل پرنده‌اي در آغوش من پريد، سرش را در لابلاي ژاكتم  پنهان كرد تا ماريا آنجا را ترك گفت.
سه روز بعد فهميدم ماريا دوباره بدنبال ما مي‌گردد، دردسر تازه‌اي را طلب مي‌كند، ولي ما درون فرودگاه و در آستانه پرواز بوديم، پرواز آزادي و آرامش.
اينك سه ماه از آن پرواز مي‌گذرد، دخترم هر روز شكفته‌تر و شادتر و پرانرژي تر ميشود، و من هم از او انرژي مي‌گيرم، از جست و خيز او و از خنده‌هاي صميمانه‌اش.