دکتر امیر از تورنتو کانادا:
ناگهان دور پدر ومادر خالی شد

وقتی وارد کانادا شدیم، یک خانواده 6 نفره بودیم. درست 19 سال پیش، وقتی من بعنوان پسر بزرگ خانواده 16 ساله بودم. همه خوشحال از اینکه بعد از 3 سال سفر به دو سه کشور، سرانجام به مقصد رسیدیم، گرچه پدر ومادر در تمام این مدت، مراقب ما بودند، از هیچ امکانی دریغ نداشتند، حتی در ترکیه و یونان، ترتیب تحصیل و فراگیری زبان ما را هم دادند، حسن بزرگ این 3ساله، دور هم بودن وصمیمانه شدن روابط مان بود.
مادرم می گفت از خدا می خواهم زمان را در همین روزها متوقف کند، ما همچنان چسبیده و وابسته بهم بمانیم، چون از زندگی درکانادا و امریکا واهمه دارم، می گویند فرهنگ و اخلاق آن جوامع، خانواده را از هم دور می کند، از هم می پاشد، غریبه و فراری از هم می سازد.
پدرم می گفت نگران نباش، این بچه هایی که من می بینم، تا زمان بزرگ شدن بچه هایشان هم کنار ما می مانند.
هر دو به نوعی راست می گفتند، چون ما حتی تصور دوری از آنها را هم نمی کردیم، ما از دوران زندگی در ایران هم به یکدیگر نزدیک تر بودیم. زندگی درکانادا، ابتدا از یک آپارتمان 3 خوابه شروع شد، چون پدر ومادر در اتاق خود، دو خواهرمان در یک اتاق، من و برادرم نیز در اتاق دیگری جای گرفتیم، هنوز آن گرمی و محبت و عشق وجود داشت. هنوز بعد از ظهرها دل توی دل مان نبود، که دور هم جمع شویم، شام خوشمزه مادر را بخوریم و درباره آن روز حرف بزنیم.
من وارد دانشگاه شدم، ناچار بودم در همان اطراف دانشگاه، با دانشجویی هم خانه بشوم، مادر نگران بود، اغلب روزها به من سر میزد، برایم غذا می آورد، همیشه چشمانش پر از اشک بود، پدر هم گاه بدیدارم می آمد، با اصرار آنها، آخر هفته به خانه برمی گشتم، دور هم بودیم، تا برادرم نیز به کالج رفت، عاشق شد، تصمیم گرفت بدنبال عشق اش به یک شهر دیگر برود، مادرم سرگشته و ناراحت بود و پدرم نگران. احساس می کردم کانون گرم خانواده، بمرور دارد از هم می پاشد، همان که مادرم پیش بینی کرده بود. با برادرم حرف زدم، اصلا گوش نمی داد، می گفت می خواهم مستقل باشم، شاید با نامزدم به لهستان بروم.
من با مادر سخنی نگفتم، ولی سعی می کردم، علاوه بر آخر هفته، گاه روزهای دیگر هم سری به آنها بزنم، پدرم با دوستی یک رستوران باز کرده بود تا حدی سرش گرم شده بود، مادرم همچنان غمگین بود، اتاق من و برادرم را دست نخورده برجای گذاشته بود، خواهرها می گفتند گاه با پدر به آن اتاق میروند، به موسیقی گوش میدهند، گاه صبحانه را آنجا می خورند، نمی خواهند بپذیرند، ما خانه را ترک گفته ایم. فامیل و دوستان توصیه کردند. مادرم برای مدتی به ایران برود، تا حال وهوایی عوض کند، مادرم رفت، ولی درست 30 روز بعد برگشت، می گفت مرتب کابوس می دیدم، با کلی سوقاتی به سراغ برادرم رفت، ولی آنها چنان سرد وبی تفاوت با او برخورد کردند، که دل شکسته بازگشت.
یکی از خواهرها درست در اولین ماه شروع کالج، با یک خواستگار روبرو شد، که ظاهرا ایده ال بود، تصمیم به ازدواج گرفت، پدر ومادر هم خوشحال بودند و هم نگران! می گفتند وقتی ما خانواده طرف را نمی شناسیم، از سوابق زندگی اش خبر نداریم، چگونه رضایت بدهیم؟ من توصیه کردم مخالفت نکنند، چون بهرحال خواهرم تصمیم خود را گرفته است، آنها ناچار تن دادند و برای آنها مراسم عروسی ساده ای برپا ساختند و خواهرم تحصیل را رها کرد و به خانه شوهر رفت. روزی که خبر حاملگی اش را داد، همه خوشحال شدیم، ولی در همان ماههای حاملگی، شوهرش به او خیانت کرد و کارشان به طلاق کشید و در یک چشم برهم زدن، شوهرش غیب شد، حتی از امریکا هم بیرون رفت.
از دیدگاه من این یک مصیبت بزرگ بود، ولی از دیدگاه مادرم، یک رویداد خوش، چون خواهرم را به خانه برگرداند و با شوق همه مراحل زایمان او را طی کرد و یک فرشته کوچولو به جمع خانواده اضافه کرد، همه دور این مهمان تازه را گرفتند، پدر ومادرم بیش از همه خوشحال بودند، خواهرم بعد از یکسال و نیم، شغلی در ونکوور پیدا کرد و دخترش را به مادرم سپرد و رفت، انگار قبلا مادر نشده است! عجیب اینکه با وجود دور شدن خواهر و برادرم، مادرم پر از انرژی بود. وجود این مهمان کوچولو، بکلی حال وهوای او را عوض کرده بود بعد از چند ماه خواهرم خبر داد با یک کانادایی بی سروصدا ازدواج کرده و قصد دارد دخترش را هم به ونکوور ببرد، این خبر دوباره شیرازه زندگی ما را از هم پاشید، چون مادرم همه زندگی وامید و آرزویش، در آن کوچولو خلاصه شده بود، حتی دوری ما را از خانه تحمل می کرد.
بااین نقل و انتقال، مادرم در افسردگی شدید فرو رفت، بطوری که از خانه بیرون نمی آمد، با کسی رفت و آمد نداشت، همان روزها خواهر کوچکترم نیز بدلیل این تنش ها، حالات روحی مادرم، عدم حضور ما درخانه، تصمیم گرفت با یک گروه امدادگر کلیسایی به هند و بنگلادش برود واین تصمیم انگار کمر خانواده را شکست، پدرم نیز دچار اندوه شد و یک شب که من بدیدارشان رفته بودم، با صدای گرفته ای می گفت اگر می دانستم به چنین سرنوشتی دچار میشویم، ایران را ترک نمی کردیم، حداقل فامیل و آشنایان و دوستان کنارمان بودند، من گفتم حالا هم دیر نشده، با مادرم برگردید ایران، ما هم به شما سر میزنیم، شما هم به کانادا بیائید وبروید، پدرم گفت متاسفانه دیگر امکان ندارد، هم از نظر کاری، هم دلواپسی درباره شما، افسردگی شدید مادرت، از هم ریختگی خانواده، همه وهمه ما را به سویی برده که حتی به فردا هم امیدی نداریم انگار همه دریچه های نور و روشنایی برویمان بسته شده است.
من در این میان تحصیلاتم تمام شد و شغل خوبی را شروع کردم، ولی نگران خانواده بودم، سعی داشتم به نوعی دوباره این رشته پاره شده را به نوعی بهم پیوند بدهم. با برادرم تماس گرفتم و بعد از جدایی از همسرش روزگار خوبی نداشت، توصیه کردم به تورنتو برگردد، من برایش شغل خوبی دارم، با خواهرم در ونکوور مرتب حرف میزدم،وقتی فهمید جدا کردن دخترش از مادر، او را از پای انداخته، به شدت ناراحت شد، گفت مدتهاست با شوهرم در فکر بازگشت به ونکوور هستیم، فقط شوهرم انتظار گشایش یک شعبه جدید کمپانی شان را درتورنتو می کشد.
6ماه پیش برادرم به خانه بازگشت، مادر کمی انرژی گرفت، پدرم صورتش باز شد، من در یک منطقه خوب خانه بزرگی خریدم، و امکانی فراهم آورد، که پدرم در همسایگی من، خانه کوچکتری بخرد، تقریبا با هم چند دقیقه فاصله داشتیم.
مادرم کم کم از خانه بیرون آمد، بر چهره اش سایه هایی از امید می دیدم، تا ماه قبل خواهرم به اتفاق شوهر و دخترش به تورنتو نقل مکان کردند، هر دو در آن شعبه کمپانی کاری مناسب یافتند، باز این من بودم که آنها را تشویق کردم، در همان محله خوب ما،خانه و یا آپارتمانی بخرند، که خیلی بی سروصدا آپارتمان قشنگی خریدند، بعد از سالها خانه پدر ومادرم پر از خنده شد، صدای فریاد خواهرزاده ام، دلنشین ترین صدا شد.
وقتی شنیدم خواهر کوچکم از ماموریت خود باز می گردد، قشنگ ترین هفت سین را درخانه خود چیدم، دیشب بمجرد بازگشت خواهرم ترتیب یک مهمانی را دادم، مادرم هنوز از بازگشت او خبر نداشت، دیشب بعد از سالها وقتی مادرم وارد خانه شد وهمه را دور هفت سین دید، از شوق فریاد کشید. همه دورش را گرفتیم ، پدرم نیز از راه رسید، انگار همان سالهای اولیه ورودمان بود، مادرم می گفت بچه ها! دوباره مرا زنده کردید، دوباره کمر پدرتان را راست کردید، ترا بخدا دیگر از هم نپاشید.

1321-2