انتقام بروي فيس بوك
شيده دختر عمه مادرم، قرار بود مراقب و راهنماي من در امريكا باشد، چون من نه كسي را جز او ميشناختم و نه با محيط و فضاي اين سرزمين آشنا بودم، توي هواپيما براي خودم قصه ها ساخته بودم، اينكه بعد از مدتي آنقدر به شيده محبت ميكنم، تا عاشق من بشود، بعد هم با صلاحديد خانواده ازدواج ميكنيم و من خيلي زود سر و سامان ميگيرم. با چنين انديشه و شايد روياهايي در فرودگاه سانفرانسيسكو پياده شدم.
شيده همانقدر خوشگل و خوش اندام بودكه من در تصور داشتم، چون 14 سال پيش كه از ايران رفت، يك دختر 16ساله ترگل وورگل بود، حالا يك دختر بلند بالاي زيبا و خوش سر و زبان شده بود.
من در طي 3 ماه همه كار كردم، تا نظرش را جلب كنم،ولي شيده سرش جاي ديگري گرم بود و عاقبت هم دوست پسرش را به من نشان داد، كه الحق از من خيلي خوش تيپ تر و جذاب تر وهمه فن حريف تر بود، من به شيده حق دادم كه بمن اعتنايي نكند.
من كالج را شروع كردم، چون گرين كارت قرعه كشي داشتم، هيچ مشكل اقامت وكار هم وجود نداشت، بهمين جهت، يك كار پارت تايم پيداكردم وآخر هفته ها هم خودم را توي جمع دوستان شيده جاي دادم، در آن جمع دو سه تا خانم جوان بودند كه من از همه شان خوشم ميآمد، ولي هنوز شخص بخصوصي را بر نگزيده بودم.
بعد از چند ماه فتانه را انتخاب كردم، چون هم بمن توجه نشان ميداد و هم از ديگران بيكارتر بود، بيشتر بعد از ظهرها، بعد از كالج و كار روزانه، با هم شام مختصري ميخورديم، من بمرور به او دلبستگي پيداكردم، بطوري كه پيشنهاد دادم، با هم آپارتمان مشتركي بگيريم، كه او نپذيرفت و گفت زندگي مستقل خود را بيشتر دوست دارد، بعد از 8 ماه هم خبر داد، درآستانه نامزدي با يكي از همكارانش، بايد با من وداع كند! من نفهميدم چه زماني اين دوستي و علاقه و نامزدي صورت گرفت، كه من كاملا بي اطلاع ماندم!
اين جدايي مرا تا دو سه ماهي افسرده كرد، بطوري كه حتي به جمع دوستان شيده هم نميرفتم، در همين فاصله سرم گرم ايميل به دوستان وآشنايان در ايران و تركيه ولندن شد. بعد در همين رفت وآمدها وارتباطات كامپيوتري، پايم به فيس بوك كشيده شد، دلم ميخواست ازدخترها به نوعي انتقام بگيرم، در مدت 5ماه، دوستان زيادي پيدا كردم، چون ياد گرفته بودم انواع دروغ و اخبار ساختگي راجع به امريكا و رابطه با دخترها و پسرها را مطرح كنم و كنجكاوي خيلي ها را بر انگيزم.
در جمع دوستان تازه درفيس بوك، خانمي را در سوئد پيدا كردم كه خيلي دلش ميخواست به امريكا بيايد، ولي هيچكس را نداشت. ركسانا ميگفت سه سال پيش از شوهرش در ايران جدا شده، با دختر 14 ساله اش به سوئد آمده، تاچند سالي از هرچه مرد بيزار بوده ، چون سالها تحت شكنجه وآزار شوهرسابقش بوده است!
من سعي كردم خودم را بسيار باگذشت، روشنفكر، تحصيلكرده، در ضمن مرفه از لحاظ مالي جلوه بدهم، ضمن اينكه پدرم يك ميليون دلار ارثيه برجاي گذاشته و من قصد دارم آن مبلغ را در ايران سرمايه گذاري كنم! ركسانا بمن نصيحت ميكرد دور ايران را خط بكشم، در انديشه انتقال سرمايه ام به امريكا باشم، بعد هم گفت من هم حدود همين مبلغ در ايران دارم، كه قرار است به مجرد ورود به امريكا و يا كانادا، حواله شود و با آن يك آرايشگاه مجهز راه بياندازم، چون خود در اين رشته تجربه فراوان دارم.
من از لابلاي كتاب ها،اشعاري را بر ميگزيدم وبعنوان سروده هاي خودم براي ركسانا ميفرستادم، كم كم او بمن علاقمند شد با اصرار ميخواست تا به سوئد بروم، چون او هنوز امكان سفر به خارج را نداشت.من هم كمي بي اعتنايي نشان ميدادم و وانمود ميكردم، سرم خيلي شلوغ است، در ضمن خانواده ام اصرار دارند من با دختر عمه ام ازدواج كنم! ركسانا با شنيدن اين حرفها، ناراحت ميشد و ميگفت ترابخدا مقاومت كن، ازدواج بدون عشق پايان خوبي ندارد.
همزمان با ركسانا، من با ژاله يك خانم معلم ايراني در لندن آشنا شدم، او هم خوشگل بود و هم قبلا يك ازدواج نافرجام داشت، سعي كردم به او نزديك شوم، چون فهميدم دو فلت بزرگ در لندن دارد كه اجاره داده و خودش هم در يك خانه قديمي قشنگ پر از گل زندگي ميكند. من تقريبا شب ها همه وقتم پاي كامپيوتر ميگذشت، بطوري كه بدليل عدم پيگيري درس هايم، تقريبا از كالج رانده شدم، روزها از ساعت 7 صبح تا 4 بعد از ظهر كار ميكردم، درآمد متوسطي داشتم و همه زندگيم در فيس بوك وشكار زنان و دختران خلاصه شده بود، چون چند دوست دختر و زن ديگر هم داشتم كه با هر كدام بازي خاصي ميكردم. من سرانجام با اصرار ركسانا، راهي سوئد شدم، ده ورق از شعرهاي دزديده شده، دو سه عطر و دستمال گردن و يك ساعت دخترانه توي ساكم بود، توي فرودگاه استكهلم وقتي ركسانا را ديدم، دلم لرزيد چون واقعا زيبا بود، توي دلم ميگفتم لابد تو هم بعد از يكسال خبر ميدهي، يك نامزد خوب پيدا كردي ومرا پس ميزني؟ ولي من تا از شما زنها، يكي يكي انتقام نگيرم، رهايتان نميكنم. ده روز مهمان ركسانا بودم، رابطه ما از مرز دو عاشق معمولي گذشته بود، گاه ركسانا، دخترش را به منزل دوستانش ميفرستاد تا ما راحت باشيم، در اين مدت من توجه واطمينان ركسانا را جلب كرده، بطوري كه روز آخر، يك چمدان سوقات همراهم كرده و 20هزار دلار نقد بمن داد تا برايش در امريكا حساب بانكي باز كنم.
من همان شب كه به امريكا رسيدم، باحالت مضطرب و ناراحت به اوزنگ زدم و گفتم همه پولها را از من گرفتند، من بايد قبلا گزارش ميدادم، ضمن اينكه بيش از ده هزار دلار مجاز نيست! ركسانا با مهرباني گفت فداي سرت، من از طريق يك صراف دوباره برايت ميفرستم.
من با حواله بعدي ركسانا، پيش قسط يك آپارتمان را دادم، بعد هم يك اتومبيل نو خريدم،طعم اين پولها خيلي شيرين بود، همان حقه را براي ژاله هم بكار بردم، او هم 15هزار دلار داد، من هم با دست بردن به رسيدهاي بانكي، مداركي برايش ايميل كردم، كه باورش شد، حساب مشتركي بازكردهام.البته در طي 6ماه، دوباره به ژاله و ركسانا سر زدم، از پول خودشان، برايشان سوقات هاي كلان بردم، بعد هم مسئله خريد آپارتمان مشترك را پيش كشيدم كه براي آنها نوعي سرمايه گذاري خواهد بود.
درست در آستانه دريافت مبلغ بسيار بالايي از سوي ركسانا بودم، كه براثر اتفاق با يكي از دوستان قديمي ام در يك رستوران برخوردم، ازبخت بد من، ايمان پسرعموي ركسانا از كار در آمد، من شوكه شدم، سعي كردم به نوعي قضيه را جمع و جور كنم، ولي يك گفتگوي تلفني ميان ايمان و ركسانا، همه چيز را بهم ريخت و ايمان به سراغم آمد كه بايد پولهاي ركسانا را پس بدهي! بجز آن 20هزار دلار اوليه، من 25هزار دلار ديگر دريافت كرده بودم، كه با تماس با ژاله، اين مبلغ را به ايمان دادم و خودم را از دردسري بزرگ رها كردم، ولي هنوز به ژاله ودو خانم ديگر، كه يكي 20 سال از من بزرگتر بود، تكيه داشتم. همچنان سرم گرم رفت وآمد و بقول خودم انتقام از جنس زن بود، كه ژاله روي فيس بوك با يكي از آن خانمها آشنا ميشودو سر نخ بمن وصل ميشود و مچم باز ميشود، ژاله مرا تهديد به شكايت كرد، من دستپاچه بكلي خودم را از فيس بوك پاك كردم،ولي بعد از يك هفته ديدم، ژاله و ركسانا با 4 دوست ديگر من يك گنگ تشكيل داده و مشغول رسوا كردن من روي فيس بوك هستند، من براي انتقام تصاويري راكه با هم داشتيم روي فيس بوك بردم، ژاله در انگليس خودكشي كرد، گرچه نجاتش دادند، ولي خواهرش برام پيغام دادكه دچار اختلال حواس شده است.
من دكانم را روي فيس بوك بستم،آپارتمانم را فروخته و به شهر ديگري كوچ كردم، در اينجا حتي يك ايراني نميشناسم. با هيچكس كاري ندارم، مثل جذامي ها، بعد از كار روزانه، بدرون اتاقم ميخزم و چراغ ها را خاموش ميكنم و چشم به تلويزيون كوچك اتاق خوابم ميدوزم. احساس گناه وعذاب وجدان، هر شب كابوسهاي هولناكي را به من هديه ميكنند، خواب راحت ندارم، باور كنيد با وجود اجبار به ارتباطات كامپيوتري، از كامپيوتر نفرت دارم.