zokaee_Farsi

رويا ازكانادا:
آمده ام تا مقام مادري ام را پس بگيرم

 

بيش از 10‌ سال است بدنبال بچه هايم مي‌گردم، از همه كس واز همه جا سراغ شان را مي‌گيرم و اگر اخيرا با آن حادثه روبرو نمي‌شدم، ديگردست از زندگي مي‌شستم، حتي نوع خودكشي ام را هم تعيين كرده بودم.


سال 1972‌ بود،‌كه من براي تحصيل به لندن رفته بودم، توي كالج همه چشم ها بدنبال من بود، در بولتن مدرسه بعنوان يكي از زيباترين دانشجويان معرفي شدم، از سوي يكي از نشريات محلي لندن براي گفتگو با من آمده بودند، آنها پيشنهاد مي‌دادند من در مسابقه زيبايي دختران شركت كنم، مي‌گفتند برنده جايزه نيم ميليون پاوند پول نقد وهداياي مختلف ميشوم. دلم ميخواست به چنين مقامي دست يابم،ولي ازپدرم مي‌ترسيدم، او مرد سختگير و آبروداري بود، به اعتبار خانواده اهميت مي‌دادو من ناچار به مادرم زنگ زدم، خيلي هيجان زده شد گفت شايد پدرم را راضي كند،ولي هفته بعد پدرم به لندن ا~مده و مرابه ايران بازگرداند وهمه روياهاي شيرين مرا ويران كرد.
من از بازگشت به ايران كلي پكر و عصباني بودم، پدرم خواست تا در كنكور شركت كنم و تحصيلاتم را در همانجا ادامه بدهم، ولي من شب و روز اشك مي‌ريختم و مي‌گفتم اگر به لندن نروم، به تحصيل ادامه نخواهم داد، پدر گفت پس شوهر كن! من هم از سر لجبازي گفتم حاضرم، دو سه هفته بعد سيل خواستگاران بسوي خانه ما سرازير شد، من ميدانستم  آوازه زيبايي ام همه جا پيچيده است دختري مغرور و يكدنده و خودخواه بودم، از ميان خواستگاران،مردي راكه صاحب يك شركت بزرگ بود برگزيدم، چون مي‌دانستم امكان سفر و زندگي در خارج را دارم.
حدس من درست بود، چون شوهرم وقتي فهميد من آروزي زندگي در اروپا را دارم، برايم آپارتمان قشنگي درپاريس خريد. من دو سه ماه در سال را در فرانسه بودم، به ديگر كشورها هم سر ميزدم، در اين مدت صاحب سه فرزند شدم ولي من اصولا اهل نگهداري و پرستاري از بچه ها نبودم، يا مادر خودم و يا مادرشوهرم از  بچه ها مراقبت مي‌كردند، با پيش آمدن انقلاب ازشوهرم خواستم بكلي به اروپا كوچ كنيم، ولي او موافق نبود، مي‌گفت بايد دو سه سالي بماند تا حداقل به شركت سر و ساماني بدهد، وگرنه  نتيجه همه زحماتش به باد ميرود. من با او درگير شدم، گفت اگر ميخواهي خودت برو، ولي من بچه ها را با تو همراه نمي‌كنم، گفتم اشكالي ندارد تو بمن سرمايه اي بده، تا من طلاق بگيرم وبروم! او باورش نمي‌شد من اين چنين آسان از بچه هايم بگذرم. ولي من بلند پرواز ومغرور كه با ورزشهاي مخصوص، رژيم غذايي، اندام خود را بعد از سه وضع حمل حفظ كرده بودم، سرانجام طلاق گرفته و به پاريس برگشتم، به شهري كه دهها عاشق داشتم، يكي از آنها يك جوان فرانسوي درست شبيه آلن دلون بود، روژه مدل بود، عاشق و ديوانه من بود، به خواسته من دست از شغل خودكشيد كه البته بعدها فهميدم او در 32‌ سالگي به آخر خط كار خود رسيده بود.
سرمايه ام را به او سپردم تا در بهترين نقطه شهر، يك رستوران بزرگ داير كند، روژه بدليل آشنايي با ستارگان سينما، آنها را به  رستوران كشيد. من بعدا فهميدم او از بي خبري من بهره گرفته و رستوران‌ را بنام خودكرده است.من زماني بخود آمدم، كه روژه به يك دختر الجزايري دل بسته  بود و بقولي عذر مرا از زندگيش خواست، من درحاليكه در مورد رستوران دستم به هيچ جا بند نبود،عصباني در پي انتقام برآمدم و يكروز نزديك بود او را  زير چرخ هاي اتومبيل خود له ‌كنم كه دستگير وزنداني شدم.
پدر ومادرم به پاريس آمدند، با صرف هزينه سنگيني، وكيل برجسته اي گرفته و با وجود اثبات مالكيت رستوران، به شرط پس گرفتن شكايت روژه، از خيرش گذشتم و  آزاد شدم.
پدرم اصرار داشت من به ايران برگردم ولي من  سركش و يكدنده و همچنان مغرور در پاريس ماندم و با بقيه سرمايه خود يك بوتيك داير نمودم، اين بار از ميان عاشقان خود، فرامرز را انتخاب كردم، كه در ايران مهندسي خوانده بود، براي ادامه تحصيل به فرانسه آمده بود، فرامرز هم خوش چهره و شيك و عاشق بود. او را با خود شريك كردم ولي مراقب همه چيز بودم، كه ديگر سرمايه ام را نبازم، با فرامرز ازدواج كردم، او كه از پدرش ارثيه اي  با خود داشت، تصميم گرفت باتفاق يك مجموعه ساختماني را كه در يك محله خوب بود و جاي بوتيك هم داشت بخريم، هرچه در بانك داشتم رو كردم، او هم سرمايه اش را آورد و ساختمان راخريديم، يك ريسك بزرگ بود، ولي در ضمن آينده داشت، مي‌توانست ما را با آينده اي طلايي همراه كند.
اين بار هم چنان در ستايش ها وزمزمه هاي عاشقانه اطرافيان غرق بودم، كه نمي‌فهميدم فرامرز با درآمد اجاره سوئيت ها و مغازه ها چه مي‌كند؟ همين كه من نگران قسط بانك، هزينه هاي ساختمان وخريد و پرداخت حقوق كارمندان و كارگرو  بيمه و ماليات نبودم، دلم خوش بود.گاه در برابر وسوسه هاي تازه، بي تاب مي‌شدم و با كوچكترين خطا ويا عكس العمل و يا حتي صداي بلند فرامرز، تهديدش مي‌كردم كه او را رها ميكنم و ميروم و نمي‌دانستم هر كدام از اين تهديدها، فرامرز را به طرح نقشه اي وا مي‌دارد.
يكروز كه با دوستان تازه خود به سفر ايتاليا رفته  بودم، در بازگشت يكي ازكارمندان بمن فهماند چه نشسته اي كه شوهرت ساختمان را فروخته است! من ابتدا باور نكردم، ولي وقتي كه خود فرامرز گفت بله فروختم، چون بايد پول سنگين ماليات را مي‌دادم و هزينه هاي جنبي هم كمرشكن بود! اوبرايم گفت فقط بوتيك مانده و يك سوئيت در طبقه دوم! من فريادم به آسمان رفت كه من چنين اجازه‌اي نداده ام. فرامرز مداركي بدستم دادكه امضاي من زير آنها بود. من درواقع در اوج مستي به او چنين اجازه اي را داده بودم و خود بي خبر بودم دوسه روزي مثل ديوانه ها مشروب ميخوردم و به زمين و زمان ناسزا مي‌گفتم. ولي چه فايده؟ اوكار خودش را كرده بود همان روزها من دچار يك حادثه خونين رانندگي شده و با دو پاي شكسته در بيمارستان بستري شدم و فرامرز خبر داد اگر بقيه مايملك مان را نفروشم هزينه هاي عمل را نداريم، چون عمل جراحي پاهايم بسيار سنگين بود.
روزي كه از بيمارستان بيرون مي‌آمدم روي صندلي چرخدار بودم و ورقه تقاضاي طلاق فرامرز هم توي دستم بود. خودم را به آپارتمان قديمي ام كه شوهر اولم خريده بودرساندم وباهمه قدرتم فرياد زدم، مشت به ديوار كوبيدم و اشك ريختم.
دراين فاصله پدرم در ايران بر اثر سكته مغزي از دست رفت، مادرم دچار بيماري سرطان شد و چند عمل جراحي را پشت سر گذاشت و من آنچنان غرق در دنياي خودم بودم كه در آن  روزهاي سخت و دردآور، از حوادث ايران بي خبر ماندم، متاسفانه تا كمي حالم بهتر شد، مادرم هم رفت و من احساس كردم همه ستونهاي زندگيم  فرو ريخته است.
من تقريبا  6‌ماه خانه نشين شده و گاه براي خريد بيرون مي‌آمدم، در آن لحظات ياد ديوانگي هايم در جواني افتادم، ياد پدرم كه مي‌خواست من در بهترين دانشگاه ها تحصيل كنم، مادرم آرزو داشت من بچه هايم را در آغوش خودم بزرگ كنم وشوهر اولم را كه براستي عاشق من بود و بعد برايم همه كار ميكرد، بعد هم هر چه سرمايه خواستم بمن داد تا به آرزوهايم برسم، ولي من پشت به همه آنها كردم، حتي سه فرزندم را هم نديده گرفتم و در هوس ها و سركشي هاي خود غرق شدم.
احساس مي‌كردم چقدر بيرحم و بي احساس بوده ام چقدر در مورد بچه هايم ظلم كرده ام، چقدر از نظر آنها مادري سنگدل  وبي تفاوت بوده ام با خودگفتم به سراغ شان ميروم و به آنها مي‌گويم كه پشيمانم و آمده ام جبران كنم.
باوركنيدده سال بدنبال آنها همه جا رفتم، از همه كس پرسيدم، هر كدام نشاني و آدرسي مي‌دادند ولي هيچكدام شان را پيدا نكردم.  حتي پدرشان هم  گم شده بود. شب ها خواب شان رامي ديدم،تصاوير بچگي شان را به در و ديوار  آپارتمانم  چسبانده بودم، وقتي ارثيه پدر ومادر نصيبم شد، بهتر وراحت تر بدنبال شان دويدم، كارم به جنون كشيده بود، تصميم به خودكشي گرفته بودم، مي‌خواستم خود را از بالاترين طبقه يك هتل به پائين پرتاب كنم، تا دو هفته پيش حميد شوهر اولم زنگ زد، باورم نمي‌شد برايم توضيح داد كه بچه ها مرا نمي‌شناسند. به آنها گفته كه من در حادثه اي مرده ام. آنها همسر بعدي حميد را بعنوان مادر پذيرفته اند.
آدرس و تلفن گرفتم و به سراغ حميد وهمسرش رفتم. ساعتها با آنها حرف زدم، بچه هايم حالا قد كشيده و براي خود خانم و‌آقايي شده صاحب شغل و مقام وثروت شده اند، آنها حتي هيچ خاطره اي از من در ذهن خود نداشتند. همسر حميد كمكم كرد تا با دخترم برخوردكنم، ستاره دخترم 32‌ ساله دانشجوي رشته  پزشكي است، وقتي واقعيت ها را برايش گفتم حيران بر جاي ماند، خيلي منطقي ولي با احساس گفت ما سي سال است كه مادرمان را مرده تصور كرديم، حالا سالها وقت بايد بگذاريم تا دوباره باور كنيم براستي مادرمان زنده است واين واقعيت را كه مادري غيرمسئول و سنگدلي داشتم كه حالا پشيمان است!
من حتي به اين امر هم راضي هستم، به آنها گفتم سالها صبرمي كنمتا دوباره مقام مادري ام را بازگردانم. حتي اگر آنروز همه موهايم سپيد شده و پشتم خميده باشد.