zokaee_Farsi

 

 

 

فرحناز از نيويورك: 
عشق گمشده مادرم
 

از آن زمان كه خود را شناختم ، چشمان زيباي مادرم را پر از غم ديدم، چشماني كه با خود  دنيايي از راز داشت. هميشه دلم مي‌خواست بدانم بر مادرم چه گذشته؟ چرا هيچگاه از ته دل نمي‌خندد؟
مادرم  مهربان بود، فداكار بود، براي پدرم احترام خاصي قائل بود، با هر فرمان پدرم از جا مي‌پريد، بهترين و راحت ترين زندگي را برايش ساخته بود، براي ما هم مادري استثنايي بود، او از سحرگاه كه بيدار مي‌شد، در تلاش راضي كردن همه اعضاي خانواده بود، بارها وقتي راهي بستر مي‌شد، از خستگي توان راه رفتن نداشت.
بعد از سالها من از زبان خاله ام، راز زندگي مادرم را شنيدم،  اينكه مادرم از 15‌ سالگي عاشق جواني ميشود، آنها چنان ديوانه هم بودند، كه حتي يكبار درآستانه فرار، از سوي مادر بزرگم درخانه حبس ميشود. خاله مي‌گفت مادرت سراپا عشق بود، مادرمان قول داده بود، اگر تحصيلات اش را تمام كند، ترتيب ازدواج اورا بدهد.
خاله برايم توضيح داد كه درست يك هفته بعد از پايان تحصيلات دبيرستاني مادرم، سر و كله يك خواستگار پولدار پيدا ميشود، جواني كه خانواده با نفوذ و پر قدرتي داشت،حتي در همان هفته اول ديدار با خانواده ما، به پدرم شغلي پردرآمد پيشنهاد ميدهند و با سرگرم كردن پدر، همه موانع را پس زده و مادرم را ناچار به تسليم مي‌كنند.
پريزاد مادرم عليرغم ميل خودش، در اوج اندوه و غم تن به ازدواج ميدهد، جواني كه عاشق اش بود، از ايران ميرود وهرگز نيز باز نمي‌گردد.مادرم تا هفته ها اشك ميريخته، بجز مادر بزرگم هيچكس از راز او با خبر نبوده است.
من وقتي از اين  ماجرا با خبر شدم، دلم به درد آمد، با اينكه پدرم باما رفتاري مهربانانه داشت، با اينكه پدر دست و دلبازي بود، ولي نميدانم چرا فكر ميكردم او همه آرزوهاي مادرم را خاك كرده است، بعدها فهميدم پدرم ازماجراي عشق مادرم بي خبر بوده است.
با مادرم حرف زدم، مي‌گفت اين سرنوشت من بوده و هيچكس قادربه تغيير آن نبوده، نمي‌خواستم آبروي خانواده را ببرم و يا در برابر پدرم بايستم! از او مي‌پرسيدم آيا  هنوز درباره آن عشق مي‌انديشد؟ مي‌گفت هميشه باآن عشق زندگي مي‌كند. ولي تحت هيچ شرايطي حاضر به خيانت  به پدرم نبوده و نيست.
برملا شدن اين راز، بكلي سرنوشت مرا عوض كرد، با خود عهد كردم چه من و چه خواهرانم، هرگاه به كسي دل بستيم، بدون توجه به شرايط خانوادگي و هرگونه مانعي، در برابر همه بايستيم و عشق را بالاترين موهبت به حساب آوريم.  اتفاقا براي زهره خواهر كوچكترم چنين موردي پيش آمد، پدرم  عقيده داشت كه زهره بايد با مردي در شأن خانوادگي خودمان وصلت كند، حتي يك ليست از جوانهايي كه خواستار ازدواج با زهره بودند به مادرم داد،ولي  من در برابر پدرم ايستادم و تا روز عروسي خواهرم، شب و روز دويدم و امروز خوشحالم كه زهره با عشق به خانه بخت رفت و اينك صاحب 3‌ فرزند هم شده است.
من در تمام اين مراحل در چشمان مادرم، شادي  و رضايت را مي‌ديدم، او انگار خودش را مي‌ديد كه  به نوجواني اش بازگشته و برخلاف رويدادهاي تلخ زندگيش، به آرزويش رسيده است.
سال 1994‌ ما همگي به كانادا آمديم ودر  ونكوور ساكن شديم، پدرم يك كمپاني تازه راه انداخت، با تكيه به سرمايه كلان پدر بزرگم، خيلي زود كمپاني اش معتبر شد، كارمندان جديدي استخدام كرد، كه درميان آنها زن جواني اهل ژاپن هم بود كه ما خيلي زود فهميديم دل پدر را برده است، خبرش را دوستان و اطرافيان دادند، آنها كه پدر را با آن خانم در راه سفر به نيويورك و لوس آنجلس و هاوايي ديده بودند.
عجيب اينكه هنوزمادرم به حمايت ازپدر، با ما مي‌جنگيد تا جلوي اين حرفها را بگيرد، مي‌گفت  پدرتان مرد خوبي است او حتما نياز به يك منشي داشته كه آن زن را برده است! مادرم تا زماني كه پدرم تقريبا  دور خانه را خط كشيد، باورش نمي‌شد و وقتي ما لب به اعتراض گشوديم، پدر فرياد برآورد كه من مي خواهم از زندگي لذت ببرم، از جان من چه مي‌خواهيد؟ همين كه براي مادرتان يك زندگي راحت تهيه ديده ام كافي نيست؟
باز من در برابر پدر ايستادم و گفتم يا مادر را طلاق بده و يا از آن زن دست بكش! پدر پذيرفت كه مادرم را طلاق بدهد ومن و خواهرم تا آنجا  جلو  رفتيم كه خانه بزرگ پدر را، مادرمان صاحب شد، يك ماهيانه كافي دائمي نيز معين شد و در عين حال يك پس انداز دور از انتظار نيز در بانك به مادر سپرده شد، تا خيالش براي هميشه راحت باشد و بعد از آن پدر را رها كرديم كه بدنبال عشق تازه اش برود.
بعد از اين رويدادها، با وجود اينكه من در آستانه ازدواج بودم، تصميم گرفتم عشق گمشده مادرم را پيدا كنم، با توجه به نام ونشان هايي كه داشتم،  ابتدا با ايران تماس گرفتم. يكي از بستگان نزديك او را پيدا كردم، رد پايش را در آلمان و استراليا و سپس امريكا يافتم، اينكه يكبار ازدواج كرده و طلاق گرفته و بعد هم بكلي  غيبش زده است.
من از طريق دوستانم در امريكا، به مراكز اطلاعات  بيشتر شهرها زنگ زدم، با خيلي از اپراتورها  حرف زدم، حتي به چند عضو فاميل او دسترسي يافتم، ولي خودش را پيدا نكردم. البته در تمام اين مدت بامادرم حرف زدم، چون نمي‌خواستم خداي نكرده به يك نقطه كور برسم.
3‌ماه پيش دوستي بمن خبر داد كه چنين شخصي را در همسايگي خود در نيويورك مي‌شناسد، من دو روزبعد خودم را به نيويورك رساندم، بعد از 24‌ ساعت، مطمئن شدم كه او همان عشق گمشده مادرم است، از شدت هيجان شب را تا صبح بيدار ماندم. پرس و جوهاي من ثابت كرد كه امير درآپارتمان خود تنها زندگي مي‌كند، يكروز از پشت پنجره رو به بالكن آپارتمانش، درونش را وارسي كردم، نميدانم چرا فكر مي‌كردم به راز تازه اي  دست مي‌يابم، اتفاقا درست حدس زدم، چون از پشت پنجره، تصويري را روي ديوار ديدم، كه از حيرت بر جاي خشك شدم، تصوير نوجواني مادرم را!
فرداي آنروز به ونكوور برگشتم و ازهمان شب ورود، به مادرم قبولاندم كه براي حضور در مراسم نامزدي دوستم بايد با من به نيويورك  بيايد. مادرم مي‌گفت  نميدانم چرا دلم شور ميزند، شوري كه انگار پشت آن يك خوشحالي بزرگ است! من هيچ نگفتم تا هفته بعد در آپارتمان دوستم شيدخت را زديم، شيدخت با خوشرويي در را گشود و در گوشم گفت تازه وارد آپارتمانش شده، الان بهترين زمان است.
به مادرم گفتم مي‌خواهيم بديدار يك دوست برويم، مادرم بي اختيار جلوي آينه صورتش را با آرايش ملايمي شاداب كرد، بنظرم آمد 20‌ سال جوان شده است.
يك ربع بعد زنگ آپارتمان اميرخان را زديم، امير وقتي در را باز كرد و مادرم را ديد، در يك لحظه رنگش پريد و مادرم روي زمين زانو زد، قبل از آنكه من كمكش كنم، امير او را در آغوش خود گم كرد و من و شيدخت  كه اشكهايمان  چون سيل روي صورت مان ميريخت، دوان دوان به سوي آسانسور دويديم وصداي بسته شدن در آپارتمان امير را شنيديم.