zokaee_Farsi

  

 

قصه 5‌ خواهرشوهر من

ژاله از شمال كاليفرنيا

اولين روزهايي كه با منصور آشنا شدم، باديدن تصويري كوچك از 5‌ خواهر جوان ودر عين حال زيبايش بروي آينه اتومبيل، با كنجكاوي  پرسيدم چه صورت مهرباني دارند!
منصور گفت اين 5‌ خواهر، 5‌ فرشته هستند،ولي خدا نكند، با كسي درگير شوند، خدا به آن آدم رحم كند! اين جمله آخر منصور تنم را لرزاند، با خودم گفتم اگر رابطه من و منصور جدي شود، من با چنين خواهراني چكنم؟
من از همان ا~غاز براي منصور توضيح دادم كه با اصرار و در حقيقت حكم پدرم براي تحصيل به امريكا آمدم، برادرم از 25‌ سال پيش اينجا زندگي مي‌كرده، ازدواج كرده و صاحب فرزند  شده ولي بدليل اينكه براي ازدواج خود، از پدرم اجازه نگرفته، هم از  ثروت كلان پدر، ارثيه او  و حتي از سفر به ايران محروم شده است!
منصور با تعجب با اين مسئله روبرو شد،ولي من شخصيت يكدنده پدرم را برايش تشريح كردم وگفتم  قرار است من هم بعد از پايان تحصيلات به ايران برگردم، ولي پدرم گفته  شايد هم اجازه بدهد من در امريكا بمانم، تخصص بگيرم و بكار بپردازم منصور گفت خدا را شكر، حداقل براي تودريچه اي باز گذاشته است.
من با منصور در جشن تولد دوستم زهره آشنا شدم، ابدا بدنبال رابطه نزديك و احساسي نبودم، ولي انگار دست من نبود، منصور آنقدر  بمن محبت كرد، آنقدر بمن عشق داد، كه به او دل بستم و يكروز بخود آمدم كه حتي يكروز دوري اش را تحمل نمي‌كردم. با هم قرار گذاشتيم  وقتي من فارغ التحصيل شدم وبه كاري پرداختم، با هم ازدواج كنيم، اگر هم پدرم مخالفتي كرد، من در برابرش بايستم. در اين ميان من با خواهران منصور چنان صميمي شده بودم كه احساس مي‌كردم آنها خواهران من هم هستند. من با تكيه به عشق منصور، تحصيلاتم را با درجه بالايي تمام كردم و در انديشه شروع كار و بعد هم گرفتن تخصص بودم، كه خواهرم ركسانا از ايران خبر داد كه پدر سخت بيمار وبستري است، بايد هرچه زودتر خود رابرسانم.
روزي كه با منصور خداحافظي مي‌كردم، خواهران منصور پيشنهاد دادند با من به ايران بيايند و در مورد پدرم ياريم دهند، ولي من برايشان گفتم كه من هم خواهر وبرادر دارم،همين ها كافي هستند.
توي فرودگاه تهران، با خانواده ام روبرو شدم، همه به آغوشم گرفتند، ولي احساس مي‌كردم يك چيزي را از من پنهان مي‌كنند، عاقبت درون اتومبيل از ركسانا پرسيدم چه شده؟ نكند براي پدر مسئله اي پيش آمده؟ ركسانا آرام در گوشم گفت پدر بيمار نيست، او سرحال وزنده است، ولي از ماجراي عشق تو ومنصور خبر دارد، خيلي هم عصباني است، چون پسر شريك خود را كانديداي ازدواج  با تو كرده است!
شنيدن اين حرفها تكانم داد، پس همه خانواده دست بدست هم دادند، تا در توطئه پدر براي بازگرداندن من همراه شوند! روي اين اصل از ركسانا روي برگرداندم و گفتم در اين روزگار حتي به خواهر هم نمي‌توان اطمينان داشت.
ركسانا به گريه افتاد و گفت تو كه خوب ميداني چاره اي نداشتم، از سويي پدر چنان تصويري از منصور به ما نشان داده، كه ما فكر مي‌كنيم او براي تصاحب تو نقشه كشيده، تا در آينده سوار بر مركب موقعيت وثروت تو بشود. به ركسانا گفتم متاسفانه  شما هنوز در زندان پدر، امكان فكر كردن و دنيا را از دريچه منطقي ديدن پيدا نكرده ايد، ولي من در فضاي آزاد امريكا، دنيا را از دريچه هاي مختلف ديدم، عشق را شناختم، تكيه گاه واقعي را احساس كردم وفهميدم كه در چنين زمانه اي ، زير حكم پدري ديكتاتور بودن، نشانه سادگي و كم دانشي و ترس است.
ديگر تا به خانه برسيم ، با هيچكس حرفي نزدم، جلوي در پدر و مادرم انتظارمي كشيدند، برخلاف انتظارم، پدر آغوش برويم گشود و پيشاني ام را بوسيد، مادر با من گريست وبعد هم بدرون رفتم و هيچكس درباره قصه عشق من حرفي نزد، انگار هيچ اتفاقي نيفتاده بود.
ركسانا گفت شايد پدر قضيه را جدي نگرفته، شايد مي‌خواهد بانظر خودت، مسائل را حل كند، هر چه هست ، بنظر مي‌آيد طوفاني درراه نيست! من گفتم هر چه باشد من دربرابر پدر مي‌ايستم، ركسانا گفت اين مسئله غير ممكن است، چون پدر همه مدارك تو، از جمله گذرنامه و مدارك تحصيلي ات را آتش زده است.
همان شب من به منصور زنگ زدم و ماجرا راگفتم، خيلي ناراحت شد و گفت بايد چاره اي بيانديشيم، بعد پرسيد مي‌خواهي من به ايران بيايم، همانجا ازدواج كنيم و بعد هم بر گرديم؟ گفتم بهتر است هيچ دخالتي نكند، تا مشخص گردد پدرم چه نقشه اي دارد. دو هفته بعد من به پدرم گفتم بايد برگردم، همه مقدمات گذراندن دوره تخصصي را آماده كرده‌ام، اگر دير بروم، اين شانس را از دست ميدهم، پدر خيلي جدي گفت امشب ما يك خواستگار خوب برايت داريم، مطمئنيم او را مي‌پسندي، بعد هم ترتيب ازدواج تان را مي‌دهيم، بدنبال آن، مي‌تواني با شوهرت هر كجا مي‌خواهي بروي.
در يك لحظه احساس كردم دست هاي پدر گلويم را مي‌فشارد، باور كنيد احساس خفگي كردم، به سرفه افتادم، با شتاب به سوي  يخچال رفتم و يك ليوان آب نوشيدم، در همان حال گفتم اگر من رضايت ندهم چه ميشود؟ پدرم گفت هيچ، آنقدر در ايران مي‌ماني تا رضايت بدهي! فهميدم به آخر خط آرزوهايم نزديك مي‌شوم، چون هيچ راهي براي خروج از ايران وجود نداشت.
به منصورزنگ زدم، همه چيز را توضيح دادم، هر دو باهم پشت تلفن گريستيم، ولي من قسم خوردم در هيچ شرايطي تن به ازدواج با هيچكس ندهم و اگر لازم باشد، دهها سال براي او صبر كنم، منصور هم قسم خورد به هر دري بزند، اگر لازم باشد به ايران بيايد و با من ديدار كند.
ارتباط تلفني من و منصور تا 4‌ ماه ادامه داشت، تا يكروز كه به اتفاق ركسانا براي خريد رفته بوديم، من خودم را روبروي خواهران منصور ديدم، از شوق فرياد زدم، آنها مرابه آغوش گرفته، بعد هم به يك كافي شاپ رفتيم و در حاليكه من مرتب اشك مي‌ريختم، آنها گفتند براي بازگرداندن من آمده اند، گفتم چگونه؟ گفتند ما راهها را پيدا مي‌كنيم، فقط تو بگو كه آماده هستي؟ من فرياد زدم: بله آماده هستم، هر لحظه  شما بخواهيد.
خواهران منصور بمن مداركي  نشان دادند، كه درباورم نمي‌گنجيد، مدارك از دانشگاه بود، از من خواسته بودند تا 20‌ روز ديگر براي نامنويسي مراجعه كنم، از سويي نامه مهم ديگري همراهش بودكه يك دانشگاه ديگر مرا بعنوان استاديار استخدام مي‌كرد، نامه ديگري از بيمارستان بودكه خواستار همكاري با من بودند، همه اينها  روي درجه بالاي فارغ التحصيلي من تكيه داشتند و همه مفتخر به استخدام و همكاري با من بودند!!
من پرسيدم شما اين نامه ها را چگونه بدست آورديد؟ هر 5‌ تن گفتند مهم نيست چگونه، مهم اينكه تو بايد با ما بيائي! من گيج شده بودم، ولي باورم نمي‌شد راهي براي نجات من باشد، تا يك هفته بعد آنها مرا با خود به اداره گذرنامه  بردند، همراه آنها دوسه آقاي مسن هم آمده بودند، كه افسران اداره گذرنامه باآنها برخوردي احترام آميز داشتند.
اين يك معجزه، يك اقدام غيرقابل باور بود، كه آنچنان سريع گذرنامه مرا صادر كنند، در حاليكه  همه بدنم از هيجان مي‌لرزيد سحرگاه يكروز دم كرده تهران، من ركسانا خواهرم را به آغوش كشيدم وبا او وداع گفتم وساعتي بعد درون هواپيما، روي آسمان تهران به پرواز درآمديم ومن صداي  هوراي خواهران منصور  توي گوشم پيچيد، وقتي به صورت يكايك شان نگاه كردم، پر از مهرباني بود.