Z

  

 دكتر ميترا از لندن:

 
وصيت نامه تكان دهنده پدر

از اولين روزي كه خود را شناختم، پدرم را بسيار جدي و سختگير، درعين حال خوش قلب و انساندوست ديدم، ما با 5‌ برادر و 4‌ خواهر، درحقيقت يك خانواده پرجمعيت را تشكيل مي‌داديم، مادرم دبير دبيرستان ها بود، پدرم مدير كل يكي از وزارتخانه ها، كه بدليل اخلاق و منش ويژه اش، حتي بعد از انقلاب هم خدشه اي بر او وارد نيامد،گرچه بعد از دو سال از خدمات دولتي دست كشيد و به كسب و كار خصوصي پرداخت. من شايد تنها عضو خانواده بودم، كه از همان كودكي، در پي كمك به اطرافيان، احترام به پدر ومادر وحتي برادران بزرگتر بودم. در محله مرا بعنوان يك فرشته فريادرس مي‌شناختند، اين بمن انرژي پايان ناپذيري مي‌داد، وقتي هم بدنبال تحصيل رفتم، رشته طب كودكان را برگزيدم، قبل از آنكه تحصيلاتم پايان يابد، داوطلبانه دربيمارستانهاي خاص كودكان كار مي‌كردم، وقتي درايران زلزله اي پيش مي‌آمد، من بدون هيچ چشمداشت يا دستمزدي با هزينه خود در صف اول خدمت به كودكان مجروح و  بي پناه ايستاده بودم.
پدرم مرا بدليل همين خصوصيات، ستايش مي‌كرد، مي‌گفت خوشحالم كه حداقل تو، آن ويژگي هاي مرابه ارث برده اي، قلب پر از مهري داري، دلت براي نيازمندان و بيماران مي‌تپد.
پدرم بسيار ثروتمند بود، املاك و مستغلات و نقدينه هاي بسياري داشت، به جرات تنها فرد خانواده كه بدنبال پول پدر نبود، من بودم،چون حتي از سن 17‌ سالگي كار مي‌كردم، ولي تا دلتان بخواهد،برادرانم تنبل وفرصت طلب بوده و به ثروت پدر تكيه داشتند وبارها در خلوت شان شنيدم كه مي‌گفتند: كي ميشه اين پيرمرد بميره و ما زندگي راحتي  داشته باشيم، بروي پولهايش غلت بزنيم. دهها دوست دختر بگيريم، دور دنيا بگرديم!
من بعد از پايان تحصيلات دانشگاه، براي  ادامه تحصيل راهي لندن شدم، چون دايي بزرگم سالها در انگليس زندگي ميكرد، قول داد مرا ياري دهد، پدرم دلواپس من بود، مي‌گفت هر كمكي لازم داشتي مرا خبر كن، زندگي در اروپا، بخصوص لندن آسان نيست. تو يك دختر تنها داري ريسك مي‌كني! به پدرم قول دادم سر پاي خود بايستم و بزودي خبرهاي خوشي به او بدهم. براستي زندگي سختي را در لندن شروع كردم، با وجود اصرار پدرم، بجز هزينه هاي اوليه دانشگاه و اجاره آپارتمان، ديگر از پدر پولي نخواستم، خيلي زود كاري پيداكردم ودوره تخصصي خود را گذراندم وزودتر از آنچه فكر مي‌كردم، در يك بيمارستان معروف لندن بكار مشغول شدم، درآمدم بسيار خوب بود، وقتي بعنوان مسئول يكي از بخش ها برگزيده شدم، پدر را دعوت كردم تا به لندن بيايد وشاهد موفقيت هاي بزرگ من باشد.
پدر از ته دل خوشحال شده بود، توي چشمانش اشك نشسته بود، مي‌گفت تو تنها عضو خانواده هستي كه كمر مرا راست كردي، تو تنها عضو مسئول خانواده هستي، تو تنها  فرزند مني كه پر از چشمه هاي انسانيت، غرور، و شأن انساني هستي، متاسفانه برادرانت به پولهاي من چشم دوخته‌اند و خواهرانت نيز تنبل و بي خاصيت بار آمده اند، من خودم را مقصر مي‌دانم كه بدليل مشغله فراوان نتوانستم آنگونه كه دلم مي‌خواست همه شما را تربيت كنم. تو هم در حقيقت ذاتا دختر خوب و با عرضه اي بودي.
من همان روزها به پدرگفتم چرا به برادران و خواهرانم سهمي از ثروت خود نمي‌دهي، تا بروند بدنبال سرنوشت خود، تكليف خود را هم بدانند، ديگر باري هم بر دوش شما نباشد؟ پدر خنديدو گفت من نقشه ديگري دارم.
دورادور مي‌شنيدم كه برادرانم در دو شركت پدر در ايران ظاهرا سرگرم هستند، حقوق كافي مي‌گيرند، خواهرانم شوهر كرده و پدر به هر كدام آپارتماني بخشيده است، تا دچار تنگنا نباشند، ولي هنوز پدر سر پا بود، هنوز سخت كار مي‌كرد، كم كم امكان سفر پيداكردند، با مادر وخواهرانم  به لندن آمدند، درخانه بزرگ من دو سه ماه مي‌ماندند و من با همه وجود از آنها پذيرايي ميكردم.
5‌ سال پيش من ازدواج كردم، پدر اصرار داشت يك خانه بزرگتر در لندن برايم بخرد،ولي من توصيه كردم اين كار را نكند، چون اعتقاد داشتم سبب حساسيت هايي ميان برادران وخواهرانم ميشود، با اينحال پدر برنامه خريد خانه مرا ريخته بود و بدنبال يك خانه ايده ال مي‌گشت. ولي ناگهان دچار سكته شده و بعد از عمل جراحي به خانه انتقال يافت. پدري كه همه وجودش حركت و انرژي بود، اينك بروي صندلي چرخدار، بدون كلام و حركت مانده بود، من با اصرار او را به لندن آوردم، برايش پرستار مخصوص گرفتم ودرراه معالجهاش اقدام كردم، دلم مي‌خواست يكبار ديگر پدر بروي پاهايش حركت كند، تلاش من متاسفانه ثمري نداشت و پدر 6‌ ماه پيش درگذشت.
بدنبال از دست رفتن پدر، برادرانم در بدر بدنبال وصيت نامه او مي‌گشتند، در حاليكه  نه نزد وكيل خانوادگي مان و نه درون صندوقچه اسرار پدر، هيچ نشانه اي از وصيت نامه بدست نيامد.
من درلندن مراقب مادرم بودم،كه خبر درگيري  برادرانم راشنيدم، آنها بر سر اداره دو شركت پدر و تقسيم اموال پدر، باهم به شدت درگير شده بودند، حتي كار به جايي رسيد كه برادرانم در سفري به شمال، با هم به زدو خورد پرداخته وكارشان به شكايت و زندان  دو تن از آنها انجاميد، من نگران به اتفاق مادر به ايران رفتم، باكمك عموهايم سرانجام  برادرانم را از زندان بيرون آورديم، جلسه اي در خانه عموي بزرگم گذاشتيم كه به مشكلات خود پايان دهند، به يك توافق اصولي برسند و  بيش از اين روح پدر را نلرزانند. متاسفانه جلسه آن شب به جلسات بعدي انجاميد، درحاليكه هر كدام ادعايي داشتند و من حتي اعلام كردم حاضرم از سهم خود بگذرم، تا اين مشكلات وبقولي بن بست ها پايان گيرد. متاسفانه اين فداكاري من هم تاثيري نداشت وعموي بزرگم اعلام كرد، ديگر حاضر به نشستن دور ميزي كه برادران طمع كار من نشسته باشند نيست!
ده روز پيش يك حادثه همه خانواده را تكان داد، آنهم ورود يكي از صميمي ترين دوستان  پدرم بود، كه وكيل با تجربه و پرقدرتي است، او براي اولين بار از وصيت نامه پدرم سخن گفت، وصيت نامه اي كه با خود حقايق و رازهاي دور از انتظاري داشت.
پدرم در اين وصيت نامه،خانه بزرگي راكه درلندن خريده بود، بمن بخشيده و مبلغ قابل توجهي پول نقد نيز در پس اندازي بنام من گذاشته بود، براي مادرم سهم خاص تعيين كرده بود و به  خواهرانم هر كدام يك خانه از مجموعه 6‌ خانه اجاره اي  خود را در ايران بخشيده بود، به برادرانم هر كدام سهمي از دو شركت، 4‌ مجموعه ساختماني و پس انداز قابل توجهي دربانكها را اهداكرده بود، ولي براي آنها شرط گذاشته بود، اينكه هر كدام بايد 3‌ كودك فقير و بي سرپرست را به فرزندي بپذيرند، آنها را در بهترين شرايط بزرگ كنند تا در 18‌ سالگي آنها، حق صاحب شدن و بكار گرفتن همه آن ارثيه را ندارند، ضمن اينكه در آن زمان سهم فرزندان خود را هم مشخص كنند.
وصيت نامه پدر واقعا خانواده ما را تكان داد. برادرانم تا دو روز گيج بودند، ولي انگار اين شوك بزرگ آنها را بخود آورد، باور كنيد برادرانم بكلي عوض شده اند،انگار آب سردي به سرشان ريخته اند، آرام و منطقي، و مهربان شده اند. خوشحالم كه پدر عاقبت آنها را بخود آورد و به روح خود آرامش بخشيد.