شوهرم مرا در ايران ممنوعالخروج كرد
آن لحظه كه در فرودگاه مهرآباد فهميدم اجازه خروج ندارم و بايد چون زنداني در ايران بمانم و حسرت زندگي قشنگي را كه سالها در خارج ساختهام از دور بكشم، همه وجودم لرزيد، حتي اشكهايم نيز خشك شد.
خوب به يادم مانده، تابستان سال 1980 بودكه سيروس شوهرم تصميم به خروج از ايران گرفت، ميگفت هر چه به اطرافم نگاه ميكنم، حتي يك دوست قديميام را نميبينم، همه به اروپا و كانادا و امريكا كوچ كردهاند. من زياد دل به سفر نداشتم، چون خانواده گرم و صميمي و مهرباني داشتم، من و 6 خواهر و دو برادرم از كودكي بهم انس داشتيم و پدر ومادرمان نيز نمونه دو عشق راستين بودند، ولي بهرحال وقتي سيروس تصميم نهايي خود را گرفت، من گردن نهادم، دو پسر 3 و 4 سالهمان را برداشته و راه افتاديم، ابتدا به آلمان و سپس به كانادا رفتيم، هر دو از همان آغاز سخت بكار پرداختيم، بطوري كه من دو شيفت كار ميكردم، خوشبختانه همسايههاي ايرانيمان، پرستاري از بچهها را قبول كرده بودند و دستمزد كمي هم ميگرفتند.
سيروس بعد از سالها كه اقامتمان رسميت يافت، در يك كمپاني كانادايي-فرانسوي بكار پرداخت چون به هر دو زبان آشنايي داشت، در ضمن بدليل آشنايي به تعمير ماشين آلات صنعتي، كارش را جدي گرفته و دستمزد خوبي هم ميدادند، خودبخود همين دست بدست دادنها، سبب شد تا ما در سال ششم مهاجرت خانه بخريم، دو اتومبيل زير پايمان باشد، حتي سيروس براي پدر ومادرش ماهانه حواله هايي بفرستد و من هزينه تحصيل دو خواهرم را بدهم.
هر دو خوشحال بوديم، ديگر نيازي به بچه دار شدن هم نبود، چون هر دو پسرها در درس فعال و سرآمد كلاس بودند، هر هفته كلي تقديرنامه و مدال و نشان دريافت ميكردند. ديوار اتاقشان آنقدر پر بود كه عكس دستجمعيمان را هم برداشتيم، تا به بچه ها بيشتر فخر بكنيم و با سرافرازي حرف بزنيم.
سيروس از سال 94، با توجه به موفقيت شغلياش مرتب در سفر بود، من گاه يك هفته تنها ميماندم. ابتدا پيشنهادم اين بود كه در سفرهاي طولاني، من هم با او بروم، ولي سيروس عقيده داشت كه بچه ها تنها ميمانند، هزينههابالاستو ميتوانيم با پسانداز خانه بزرگتري بخريم. من هم با منطق هميشه كنار ميآمدم، ولي گاه دلم شور ميزد، چون مادرم هميشه سفارش ميكرد كه تا حد ممكن زن وشوهر نبايد زياد از هم دور بيفتند، چون دوريها، گاه وسوسههايي را بدنبال ميآورد. من به سيروس ايمان داشتم، او را پاكترين مرد دنيا ميدانستم، ذات خودم نيز نجيب و پاك بود، بهمين جهت انديشه منفي به ذهنم راه نميدادم، تا سال 99 احساس كردم، سفرهاي سيروس طولاني تر ميشود. در عينحالرفتاراوخيليسرد و بي تفاوت شده بود و ديگر علاقهاي به سفرهاي آخر هفته و حتي رفت و آمدهاي فاميلي و دوستانه هم نداشت.
يكبار به شوخي گفتم نكند زير سرت بلند شده؟ در شهرهاي ديگر و يا در نيويورك و واشنگتن زني را زير سر داري؟ اين حرف من چنان سبب خشم سيروس شد كه شام را نيمه كاره گذاشته و بدرون اتاق خواب رفته و در را هم بست. من البته عذرخواهي كردم، ولي ته دلم شور ميزد، نيرويي بمن ميگفت سيروس عاشق شده، بدجوري هم دلبستگي پيدا كرده، چون هيچگاه حرفهاي مرا نميشنيد، ديگر با پسرها كاري نداشت، هر لحظه در انتظار سفر تازهاي بود. زمان سفر از خوشحالي زير لب آواز ميخواند و هرچه بچهها در آن لحظات طلب ميكردند، برايشان تهيه ميكرد!
در آغاز سال 2000 دوستي از نيويورك بمن خبر داد كه سيروس را با خانمي زيبا ديده كه هميشه به رستوران معروفي ميروند و رفتارشان نيز عاشقانه است! من تا سيروس برگردد 10 پاوند كم كردم، چون نه غذا ميخوردم و نه ميخوابيدم. سرانجام سيروس آمد و من موضوع را مطرح كردم، فرياد برآورد كه چنين نيست، شايد شبيه من بوده، اصلا از اين ببعد هر ماموريتي به نيويورك داشته باشم تو را با خود ميبرم!
من ظاهرا آرام شدم، تا در آستانه نوروز، به پيشنهاد سيروس براي ديدار خانواده راهي ايران شديم، در آنجا يكي دو بار بحثهايي پيش كشيده شد و سيروس با خشونت با من برخورد نمود و گفت اصلا ميخواهم ترتيبي بدهم دوباره به ايران برگرديم. من به او فهماندم كه چنين مسئلهاي اتفاق نميافتد چون ما زندگيمان را در آنجا ساختهايم، بچه ها دانشگاه را تمام كرده و زندگي خوبي را شروع كردهاند، بزودي قصد ازدواج دارند، تازه ما به آرامش رسيده ايم ونبايد در اين شرايط به ايران برگرديم.
سيروس يكروز صبح بهانه آورد كه بايد به سرعت برگردد، چون ماموريت تازهاي گرفته و بمن توصيه كرد حداقل يك ماه ديگر بمانم، تا او دوباره برگردد. من پذيرفتم، يكماه گذشت، خبري از سيروس نشد، من خود براي سفر اقدام نمودم ولي در فرودگاه فهميدم سيروس مرا ممنوعالخروج كرده است. آن لحظه دلم ميخواست ميمردم، چون نوع نگاه مامورين و مردمي كه در صف ايستاده بودند، بعد هم فاميل و آشناياني كه براي بدرقه آمده بودند، مرا شديداً خوار و كوچك كرد.
اين واقعيت تلخ مرابسيار آزرد. تا دو سه هفته در را بروي خود بستم و بر بخت سياه خود گريستم، تا مادرم تشويقم كرد اقدامي بكنم. ميگفت بالاخره راهي وجود دارد، بايد بدنبال آن راه بروي، فقط تسليم نشو، چون سيروس همين را ميخواهد. هرچه تلاش كردم با سيروس حرف بزنم نشد، بچه ها هم دورادور ناراحت بودند و ميگفتند پدرشان با آنها هم ديداري ندارد. من همه زواياي قانوني را دنبال كردم، هيچ روزنه اميدي نبود، چون قانون ميگفت كه تا شوهرم اجازه خروج ندهد هيچ راهي برايم وجود ندارد، از سويي ميترسيدم دورماندن طولاني از كانادا سبب باطل شدن گرين كارتم بشود. با يك وكيل حرف زدم، به همه تبصرههاي قانوني مراجعه كردم، ولي به بن بست رسيدم تا شخصا نامه نگاري و تلفن به مقامات مختلف را آغاز كردم. همه مدارك وشواهد خود را آماده ساختم؛ همه سوابق كاري خود در كانادا را نيز تهيه نمودم، بعد همه آنچه راجع به سوابق زندگي پشت پرده زندگي شوهرم ميدانستم بروي كاغذ آوردم، تلاش دوباره خود را آغاز نمودم، به بسياري از مقامات قضايي مراجعه كردم، به خيلي از وكلا، بازپرسها، دادگاهها رجوع نمودم و سرانجام با ياري يك وكيل با تجربه تقاضاي طلاق غيابي كردم، براي سيروس نامه رسمي دادگاه را فرستادم و به انتظار نشستم.
سيروس يا نامه ها را دريافت نكرده و يا به آنها اهميت نداده بود، بهرحال همه چيز به نفع من شد، من سه سال و نيم دويدم، تا عاقبت خود را آزاد كردم، بعد از سالها زنداني بودن در قانون ديكتاتوري سيروس، اينك من هم به تركيه آمدهام. خوشبختانه با توجه به همان مدارك همه مشكلات سفرم به كانادا هم حل شده، در همين جا تلفني وكيلي گرفته ام، همه مراحل شكايت از سيروس و ادعاي خسارت و همه آنچه به سوءاستفاده، آزار رواني و شكنجه روحي به حساب ميآيد، در اين شكايت طرح شده و من تا دو هفته ديگر راهي كانادا هستم، ولي برايتان جالب است بدانيد كه سيروس بقول خودش كوتاه آمده، پيغام فرستاده كه دلش تنگ شده و براي من خانه تازه اي خريده و انتظارم را ميكشد! و نميداند كه من اين بار كوتاه نميآيم.