مردي كه براي شكار به ايران ميرفت
“رضا” براي شكار سالها به ايران سفر ميكرد، خيلي از دوستان نزديك و فاميل و آشنايان نيز از ماجرا با خبر بودند، ولي همه مهر سكوت بر لب زده و برخي نيز از ديدگاه مردسالارانه، او را تحسين ميكردند. تا روزي كه نوبت من رسيد!
6 سال پيش بود، من تازه از دبيرستان به خانه برگشته بودم، سنگيني نگاههاي مادر و خواهرانم بمن خبر ميداد كه رويدادهايي در حال تكوين است، بهمين جهت بعد از خوردن غذاي مختصري به سراغ مادر رفتم و پرسيدم چه خبر شده؟
مادرگفت يك خواستگار خوب در راه است،همين امشب به اتفاق خانواده به ديدار ما ميآيند، تو را در مسير مدرسه ديدهاند، خواستگار يك مرد سيتيزن امريكا، ثروتمند، خوش قيافه و از خانوادهاي محترم است، دلش يك همسر وفادار و 5 بچه ميخواهد! خندهام گرفت و گفتم مادر! من هنوز دبيرستان را هم تمام نكردهام، هنوز حتي درباره ازدواج فكر هم نكردهام، چگونه شما خود ميبريد و خود ميدوزيد؟!
مادر گفت چنين شانسهايي كم در خانه آدمها را ميزند، ما با چنين دامادي، آينده تو را روشن و پر از اميد ميبينيم، يكدندگي نكن، باور كن صدها دختر به صف ايستاده اند،ولي اين آقا تورا پسنديده! گفتم چگونه مرا با يك نگاه پسنديده؟ گفت ميگويند با دوربين از پشت پنجره اتاق خواهرش، از درون اتومبيل برادرش، يك هفته است تو را زيرنظر دارد! احساس كردم در آن شرايط مخالفت به جايي نميرسد، زير لب گفتم ولي اگر من او را نپسندم، كسي نميتواند مجبورم كند! مادر گفت در اين مورد با تو موافقم.
رضا وخانوادهاش آن شب آمدند، همگيشان خوش مشرب و بذله گو و ستايشگر بودند، من در تمام عمر 18 سالهام آن همه تعريف و ستايش نشنيده بودم، با خودم گفتم چرا مخالفت كنم؟ ميتوانم در امريكا هم به تحصيلم ادامه بدهم، چون رضا گفت با ادامه تحصيل من مخالفتي ندارد.
تحصيل دبيرستان من نيمهكاره رها شد، با رضا ازدواج كردم. همه چيز ساده برگزار شد، تا بقول رضا، بعد از گرين كارت من، به ايران بر گرديم و جشن پرشكوهي بر پا داريم. بعد از چند ماه من پا به خانه رضا در لوسآنجلس گذاشتم، خانهاي 4 خوابه بروي يك تپه در منطقه بربنك، كه از ديدگاه من بهترين جا براي پرورش بچه، آنهم 5 بچه بود و من لابد بخاطر مسئوليت مادريام، تا سالها امكان ادامه تحصيل هم نداشتم.
رضا از همان اولين ماه هاي زندگي مشترك مان، مرا بيك مدرسه خصوصي فرستاد كه بيشتر بدرد مانكن ها و ستارگان سينما ميخورد. ميگفت با توجه به قد و بالاي بلند، صورت زيبا، پوست شفاف و چشمان جادويي، بايد خيلي زود از جهت رفتار وكردار نيز به نهايت يك زن مدرن و آدابدان برسم. چون او ميخواهد مرا باخود به محافل بالا ببرد. مرا كه همسر او هستم و زيباترين زن در ميان جمع دوستان و آشناياناش.
من ابتدا نميفهميدم چرا رضا چنين اصراري دارد، چون هيچ مسئله مشكوكي به چشم نميخورد، من ميدانستم شغل رضا ايجاب ميكند مرتب در مهمانيها و پارتيهاي كوچك و بزرگ شركت كند و در ضمن ميدانستم كه من هم بايد همپاي او همهجا بروم، خصوصا كه مادر و خواهرم سفارش كرده بودند هيچگاه شوهرم را تنها نگذارم و همه جا شانه به شانه او بروم.
رضا خيلي زود مرا تشويق كرد سكسيترين لباسها را بپوشم، من بعنوان يك زن از جلب توجه و ستايش بدم نميآمد نه تا آن حد كه مثل عروسك ها در پارتيها شركت نمايم، متاسفانه رضا دست بردار نبود، او مرا به عريانتر شدن و جذاب و سكسيترشدن تشويق ميكرد و ميگفت تو بايد ستاره همه پارتيها باشي و من ديدم كه مردان هيز و هوسباز دور و برم ميپلكند، زير گوشم ميخوانند و رضا خونسرد زمزمه ميكرد: خجالت نكش دماغ كسي را نسوزان، اين ها همه بخشي از آينده ماست، تو بايد سيل مردان را بدنبال خود بكشاني، من درباره شغل رضا توضيح روشني نميدهم چون نميخواهم به شخصيت انسانهاي با شرف و با وجداني كه در چنين حيطهاي فعاليت دارند و هيچگاه به خاطر شكار مشتريان پولدار و ساختن آيندهاي به اصطلاح طلايي، تن به چنين كارهايي نميدهند، توهيني كرده باشم. ولي رضا هر روز بيشتر مرا به عروسكي كوكي مبدل ميساخت، مرا وا ميداشت تا با بعضي مردها كه او معرفي ميكرد برقصم، در برابر زمزمه ها و وسوسهها وحتي بوسه هاي پنهان و فشار دستهايشان سكوت كنم، تا او بيك معامله بزرگ دست يابد و شاهد بودم كه در طي 6 ماه رضا، بالاترين درآمد را در كارنامهاش ثبت كرد و مرا فرشته نجات خود خواند. يكشب كه مرا تشويق كرد به دعوت خصوصي و بظاهر پنهاني مردي تن بدهم، فريادم به آسمان رفت و او نيز با فريادش گوشم را كر كرد و گفت چيزي از تو كم نميشود، ولي درآيندهاي نزديك با ثروتي كه در باورت نميگنجد، زندگيمان را ادامه ميدهيم و دست از كار هم ميكشم! همان شب من از رضا پرسيدم تكليف 5 بچه مان چه ميشود؟
گفت 15 سال وقت داريم، نگران نباش، تا تو ستاره درخشان اين جشنها باشي، بچه دار نميشويم و همين حرف مرا به خشم آورد، با او جنگيدم و او تهديد كرد طلاقم ميدهد و من بدون گرين كارت بايد به ايران برگردم و به همان زندگي ساده و محدود تن بدهم.
من پذيرفتم و با دست خالي خانه رضا را ترك گفتم، دوستانم در شمال كاليفرنيا به ياري من آمدند، مرا با خود بردند و من در سخت ترين شرايط زندگي را ادامه دادم.
درست 7 ماه قبل بود، كه من بر اثر اتفاق با شراره يكي از همكلاسيهايم روبرو شدم،او با اشك از مردي گفت كه دو سال او را چون عروسكي بكار گرفته و حتي وادارش كرده بود با مردي رابطه برقرار كند، تا شوهرش بتواند خانه اي بروي تپه بخرد! شوهري كه همان رضا بود و تحقيقات بعدي نشان داد كه رضا در جنوب و شمال كاليفرنيا 8خانه وآپارتمان دارد، از سال 88 تا امروز مرتب درحال سفر به ايران و شكار دختران زيبا بعنوان همسر است و بعد آنها را چون طعمهاي به چنگال مردان ثروتمند و هوسباز ميسپارد.
3 ماه طول كشيد تا من و شراره، با 7 زن ديگر كه همگي قربانيان رضا بودند تماس گرفتيم كه دو نفرشان بارها دست به خودكشيزده و سالها در بيمارستانها بستري بودند، يكي به موجودي پر از نفرت مبدل شده، يكي كارش به اعتياد كشيده و بقيه شانس دوباره زندگي شان را يافته اند.
پدر شراره و برادر يكي از خانمها كه در كار وكالت بودند، دستها را بالا زدند، به تهيه مدارك و اسناد و شواهدي پرداختند و من و شراره 3 ماه نخوابيديم و شب و روز دويديم تا همه مدارك آماده شد و شكايت مشترك تهيه ديديم و به سراغ رضا رفتيم.
رضا با يك شكار تازه 20 ساله از ايران آمده بود، با ديدن من و شراره زانو زد و بقول وكيلمان، در يك لحظه 20 سال پير شد و شكست.
در ظاهر رضا دوران محاكمهاش را ميگذراند، وكيل او حاضر شده همه ثروتاش را ميان ما تقسيم كند، ولي ما در حقيقت بدنبال ثروت او نبوديم، ما براي عدالت تا امروز دويده ايم، عدالتي كه ميتواند خواب آرام را بعد از سالها دربدري، بيخوابي و خشم واندوه به چشمان همه بازگرداند و ريشه شكارچياني چون رضا را بسوزاند.